حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلاااام 

اول اینکه یهو یاد کانتست‌های اخرسالی کدفورسز افتادم عنوان و اینجوری گذاشتم 

خب این از این پست مروریاس که در ۱۴۰۱ چه کردید 

خیلی باید به مغزم فشار بیارم 

فروردین: یهو گفتن دانشگاه حضوریه پاشین بیاین و اعصابمو حسابی بهم ریختن. رفتم تهران بعد دوسال. فشار خیلی خیلی زیاد دانشگاه 

اردیبهشت: همچنان فشار خیلی خیلی زیاد دانشگاه که از هیچ جایی هم تخلیه نمی‌شد. افطاریای آخر ماه رمضون دانشکده‌ها می‌رفتیم خیلی خوش می‌گذشت.

خرداد: دیگه انقدر فشار اومد که یکی از پسرای خوابگاهی خودکشی کرد و علاوه بر فشار کل دانشگاه بو مرگ می‌داد. بهترین روز این ماه که چون یادم مونده یعنی خیلی خوب بوده روز آخر کلاس مخابرات بود که استادمون مهمونمون کرد و کلی بازی کردیم و خوش گذشت. (خاک تو سرم که مخابرات و حذف کرد). اینجا البته دزد زد به زندگیمون و مقدار خیلی خیلی خیلی قابل توجهی برد که البته من توی تیر فهمیدم.

تیر: اولاش که امتحان داشتم و دیگه تموم شد اومدم خونه. چند روز استراحت و بهم گفتن دزد اومده و بعدشم شمال. اولین بار اینجا رفتیم جنگل پیمایی و خیلی خوش گذشت. برگشتم داستانای کارآموزی کوفتی شروع شد.

مرداد: از اول مرداد رفتم بیمارستان شماره ۱ و انقدررررر بد بود که یه هفته بیشتر نتونستم تحمل کنم و همزمان رفتم بیمارستان شماره ۲. یه روز اینجا یه روز اونجا. تنها بخش مهمش این بود که فهمیدم کار بیمارستان و دوست ندارم.

شهریور: همچنان بیمارستان. با بچه‌های بیمارستان ۱ خیلی خوش می‌گذشت. پسرای بیمارستان ۲ خیلی لاسو بودن و اذیت بودم. تهشم که یکی‌شون پیشنهاد داد بهم و فهمیدم اون قدرا هم بی‌دلیل مهربونم نبودن. (اون یکی دیگه‌شونم که زنگ می‌زد بهم خیلی اذیت شدم و دوست نداشتم دیگه تهش جوابشو ندم ولی مجبور شدم). تصمیمای مختلفی برای خونه گرفتیم و کلی این وسط بازدید خونه رفتیم. داداشم شیراز قبول شد دانشگاه و رفتیم اون و بذاریم شیراز و بعدش من و بذارن تهران.

مهر: مهر از اولش غوغا بود. یه هفته رفتم دانشگاه. در واقع ۳روز وبعدش مجازی شد و بعدش هم کلا تعطیل و دوهفته برگشتم خونه. شرایط عجیبی بود. اون فشارهای ترم قبل هم انگار داشت خالی می‌شد. دانشگاه عین ۹۸ زده شده بود. اشک اشک اشک. دوستام که یکی یکی دستگیر می‌شدن و قلبم از فشار درد می‌گرفت. من که نبودم ولی خونه رو عوض کردیم برای اولین بار در تاریخ رفتیم اجاره نشینی اونم تو آپارتمان.

آبان: آبان هم عین مهر. شرایط ملتهب‌تر شده بود. درگیری‌ها سنگین‌تر شده بود. بچه‌ها بیشتر همو کتک می‌زدن. شعارها تندتر شده بود. اون روز کذایی. هیچ وقت یادم نمیره چجوری تو هر دو سه دقیقه خبر دسگیر شدن یه نفر و می‌شنیدم. ترس و حس کردم. خیانت و دیدم. قلبم از استرس درد می‌کرد اون روزا. صدای تیری که هرروز عصرا عادت کرده بودیم بهش. یکی گفته بود که فراموش نمی‌کنیم چجوری کوله‌هامونو به جای دفتر و کتاب با لباس پر می‌کردیم و نیومدیم دانشگاه.

آذر: دیگه اینجاها بود که تو اتاق بحثا بالا گرفت. جام جهانی هم اینجا بود دیگه فک کنم نه؟ چقدر نچسبید. بچه‌ها یکی درمیون آزاد می‌شدن. آها کلاسا هم که کلا تعطیل بود دیگه. شرایط دانشگاه خیلی بد شده بود. البته از تو آبان. این مفت‌خورا و اراذل اوباشی که اضافه شده بودن به حراست خیلی اذیت می‌کردن. 

دی: دی به خاطر سابقه‌اش کلا غم داره. خیلی چیزی از دی یادم نمیاد الان. ولی شرایط آروم‌تر شده بود فک کنم. آها فک کنم اینجا بود که بچه‌های دانشکده برای بار اول و تنها بار تا الان رفتم بیرون و نه خیلی خوش گذشت نه بد گذشت. 

بهمن: امتحانا رو دادم اومدم خونه بین دو ترم. دیگه همه بچه‌ها تقریبا عفو خوردن و آزاد شدن و تعلیق‌هاشونم بخشیده شد. 

اسفند: ترم سختی رو دارم‌. یهو پروژه رفت تو پاچه‌ام و کله‌اش از تو پورتالم ظاهر شد. با یکی که حال نمی‌کنم باهاش پروژه رو برداشتم اونم مشترک. تی‌ای شدم با اینکه دیگه ازش ناامید شده بودم و بعدش فهمیدم دیگه استاد ریکام نمی‌ده :))). با علی آشنا شدم و کلی بیرون رفتیم و خیلی خوش گذشت. آخرشم که تو اتاق دعوا شد همه باقهر برگشتن خونه‌هاشون :))

 

همین دیگه این بود ۱۴۰۱

دیگه حالا وقت شد یه پست دیگه می‌ذارم 

توش اهداف ۱۴۰۲ رو بگم 

نکه هرچی بگم عمل می‌کنم :)))

خب دیگه امروز خیلی غیر مفید بودم 

برم دیگه 

شب بخیر. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۱۴

خب رسیدم خونه 

یعنی زنده رسیدم خونه 

دیشب مطمئن نبودم بتونیم سالم برسیم به راه‌آهن 

شانس آوردیم بارون گرفت 

هوا بو عن دود می‌داد 

هر ازگاهی هم صدای بمب میومد که نگهبانمون می‌گفت بیاین فردا برین خونه‌هاتون 

یه اسنپ بی‌ادب هم اومد و دید چمدون داریم راه‌شو کشید رفت 

وای اینو بعدیه و اون آقاهه که بلیط چک می‌کنه و هم کوپه‌ایامون که یه پدر دختر بودن خیلی مهربون بودن 

تو قطار کلی بازی کردیم با لپ‌تاپ 

مدت‌هااااااا بود بازی کامپیوتری نکرده بودم 

یعنی واقعا سااااال ها بود 

چسبید بهم 

 

و الان 

رسیدم خونه 

و یکی یکی دارن تعریف می‌کنن که نبودی اینجوری شد اونجوری شد بهت نگفتیم که حواست از درس پرت نشه 

و دعا کنین این چیزی که شده که من نصف‌شو نبودیم درست بشه 

بعدش میام تعریف می‌کنم 

خیلی دعا کنین 😭😭😭😭

 

و اینکه سه‌شنبه بعد امتحان نشسته بودیم داشتیم حرف می‌زدیم 

و فهمیدم کههههه

من که این همه می‌خواستم تی‌ای بشم 

استاد گفته که دیگه از این ترم ریکام نمی‌ده 😭😭🤦🤦

و من ریدم به این دانشکده 

هشتاد درصدشون که کلا ریکام نمی‌دن 

اون دو سه نفری هم که می‌دادن دیگه نمی‌دن

یعنی تو یه دانشکده تو نمی‌تونی از سه نفر 

فقط سه نفررررررر

ریکام بگیری 

آه 

برای ارشد هم گفتن که اگه بخواین ارشد بخونین باید حتما دفاع بکنین وگرنه بخواین نصفه ول کنین ریکام نمی‌دیم

این از این 

اون از قیمت آزاد کردن مدرک 

اون از پول دلار 

هق 

چقدر ما بدبختیم 

دیگه ناراضییم فقط باید بمیریم 

نمیشه بریم 

 

خب دیگه 

خیلی غرغر کردم 

کلیییییی کار دارم برای عید 

کلیییییییی 

که امیدوارم برسم انجامشون بدم 

عیدتون هم پیشاپیش مبارک 

امیدوارم سال خوبی برای همه باشه 

اها 

یادم باشه یه پست جمع بندی سال ۴۰۱ بذارم 

همین دیگه 

 

 

​​​​​

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۰۵

حالا واااای واای وای وای وای وای

 

خب رفتم 

و دو نفرشون که اومده بودن خیلی خفن بودن 

بعد استاد هم نمی‌یومد 

این دوتا هم هی حرفایی قلمبه سلمبه خفن می‌زدن 😭😭😭

بعد دیگه اومد 

رفتیم نشستیم 

و اصلاااااا هییییییچ سوالی نپرسید 

و گوگولیه مننننننه 

و کلا پیش‌فرض این بود که ما توی تیم هستیم 

و کلا این ترم تعداد تیم و بردن بالا 

۷-۸ نفریم 

و خب اون دوتای دیگه هم ظاهراً خیلی چیزی بارشون نبود 

بعد حرف زدیم و 

دیگه دیش داراداران اخ جون (اون پیتزا فروشای توی رئیس مزرعه)

وای وای واااااای 

خوبه که زیادیم 

تعداد دانشجوها هم ۲۰ تا بیشتر نیست 

خلاصه که عرررررررررر 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۲۱

خب دیگه 

گفتم ایمیل نیومد دیگه 

خب اومده 

برای فردا ظهر جلسه داریم

یعنی دیگه امروز ظهر 

و دیروز هم فهمیدم که فردا کوییز مخابرات دارم 

از یه حجم زیادی 

و نمی‌تونم از انتگرال‌گیر استفاده کنم 

و خب مشکل اصلی اینه

و پس فردا هم میانترم اول میکروعه 

که هیچی هم از اون یادم نمیاد و باید بخونم 

سه‌شنبه هم بلیط دارم 

و این سه روز خیلییییییی سنگینه برام 

و بخوام بگم مهمترینش برام همین اولیشه 

برا سه‌شنبه می‌خواستم برم دفاع استاد آزمون 

ولی اگه قرار باشه برای روز آخر این طرف عید بریم بیرون با علی 

دومی رو ترجیح می‌دم 

وای من نمی‌دونستم ولی مثکه اون روز گفته که 

سال تحویل تنها تو برجکه :(((

داشتم فکر می‌کردم که من اگه بودم که تک و تنها مجبور بودم تو برجک ساعت‌ها تنها باشم 

چه فکرایی که به سرم نمی‌زد 

آه 

خیلی گناه داره 

خلاصه برای این سه روز خیلی برام دعا کنین 😢

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۰۹

خب دیروز تولد یکی از هم‌اتاقیام بود 

و چون اون برنامه کردان که قبلاً گفتم امیدوارم کنسل بشه کنسل شد 

سه شبانه روز به جاش داریم تولد می‌گیریم 

و دیروز روز اصلی بود 

خلاصه که رفتیم یه کافه بوردگیم 

و 11 نفر بودیم 

و خیلی خوش گذشت 

و واقعا سورپرایز شد 

و علی هم اومده بود 

من هر دفعه می‌بینمش ته دلم و غم می‌گیره 

که چرا این بچه سربازه 

یه بازی دیگه اورده بود و دادش بهمون که ببریم خوابگاه 

و گفت تو پادگان نمی‌برمش 

​​​​​​حس کردم که اینجوریه که با آدمای اونجا راحت نیس و اگه بگه بیاین بازی کنیم مسخره اش می‌کنن 

بعد موژان برای آرزو بلند تولدش گفت امیدوارم ایران اوضاعش خوب بشه و داداشم برگرده و همه شاد باشیم و اینا 

و علی غم دنیا وجودشو گرفت 

همونجا پیام داد به چندتا از دوستاش که رفتن 

و بعدش بهمون گفت که یه اکیپی داشتن که همشون رفتن و بعد اونا بلافاصله ما جایگزین شدیم 

خیلی خوشحال شدم که اونم راحته با ما و دوستمون داره 

روزای اول که من ندیده بودمش و می‌گفتن حالش خیلی بد بوده و تنها بوده 

ولی الان حالش خیلی بهتره 

دیگه شب ساعت یازده داشتیم از اونجا برمی‌گشتیم تو خیابون آهنگ گذاشتیم و رقصیدن و مسخره بازی درآوردیم 

و درکل مخصوصا آخرش خیلی خوش گذشت 

حالا امروز و فردا هم هی قراره بریم بیرون 

 

استاد یکی از آز هامونو خیلی دوست دارم 

یعنی باهاش حال می‌کنم 

و سه‌شنبه هفته دیگه دفاع داره 

و از آمریکا پذیرش گرفته 

و بعد عید وقت سفارت داره 

و داشتیم صحبت می‌کردیم کلا تو کلاس وقتی همه بچه‌ها نیومده بودن 

و حس کردم چقدرررررر عقبم 

و چقدرررررر مسیر طولانیه اپلای 

و چقدرررررر سخته 

و روژان بهم گفت 

که باید روحیه خیلی قوی داشته باشی 

و از همین حالا حس می‌کنم که چقدر خسته‌ام برای این همهههه کار 

 

 

​​​​​​فهمیدم که تا وسطای اردیبهشت باید پروپوزال بدم 

و رفتم پیش استاد پروژه‌ام 

و یه موضوعی گفت 

که جالب بود 

ولی هیچی ازش نفهمیدم 

و خب باید تا حداکثر وسطای اردیبهشت پروپوزال بدم :))

 

اون استاد دیگه که قرار بود تی‌ایش بشم 

دیگه ایمیل نزد بهم 

بعد اینکه جلسه هفته قبلش لغو شد 

خودمم نمی‌دونم باید به کی بگم 

شاید به هد‌تی‌ایه ایمیل زدم 

 

اهاا

خاله بابام هم اومدم تهران 

صبح که حموم بودم زنگ زدن که بیان دنبالم بریم قم زیارت 

که خب من حموم بودم 

ولی فردا قراره بیان دنبالم بریم خونه دایی بابام (خدابیامرز)

همینا دیگه 

 

دلم تعطیلی عید و می‌خواد 

با اینکه هزاران هزار برنامه دارم براش 

 

دیگه برنجم دم کشید 

برم ناهار

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۱۹

یکی از هم‌اتاقیام تقریبا هر هفته میره خونشون آخر هفته 

با اینکه تقریبا نزدیک هم نیست و هفت ساعت اینا تو راهه با اتوبوس 

باباش هفت هشت سال (شایدم بیشتر دقیق یادم نیس) اسیر بوده 

به قول خودش باباش اول جنگ رفته اسیر شده آخر از همه هم برگشته 

دیگه بعد اینکه برگشته کلا باباش ازدواج کرده و اینا 

به خاطر همین الان سن باباش زیاده 

و اون یکی هم‌اتاقیم که باهاش صمیمی‌تره گفت گفته که باباش داره فراموشی می‌گیره 

ناراحتم 

دوست ندارم مامان بابام پیر بشن 

 

یکی بعد راجع‌بهش یه پستی گذاشته بودم که دوست یکی از هم‌اتاقیایم بود و خانواده‌اش به زور می‌خواستن شوهرش بدن به پسرخاله‌اش 

خب الان دیگه دوستی‌شونو بهم زدن چون همون دختره رفته با یه آدم متاهل وارد رابطه شده 

واقعا عجیبه 

ادم می‌مونه چی بگه حقیقتا 

هی با خودم می‌گم مگه ممکنه یه آدم انقدر بی‌شعور باشه 

و خب ظاهراً میشه 

 

یه مهمونی قراره بگیریم 

که امیدوارم کنسل بشه 

جدا از مسئله پولش 

قراره چندتا پسر هم بگن بیان که راحت نیستم 

یعنی اینجوریم که خب این همه هم پول بدم 

تهشم راحت نباشم و بهم هم خوش نگذره 

درنتیجه امیدوارم اون کنسل بشه 

به جاش برنامه به شهربازی تغییر کنه مثلا 

 

۱۵ام قراره بلیطا باز بشه و دعا کنین بلیط بهم برسه 

هق ⁦:')

 

فک کنم تعریف نکردم که یکی از هم‌اتاقیامون قهر کرد و رفت

و انقدر بد رفت که ما فقط مسخره‌اش می‌کنیم 

اینجوری که یه روز دیگه نیومد تو اتاق و دیگه حتی سلام هم نمی‌کرد بهمون حتی وقتی چشم تو چشم می‌شدیم :///

حالا اصن اون مهم نیس برام 

مهم اینه که یکی دو روز قبل اینکه بره خیلی عادی اومد و گفت کارت متروام نیس و کارت مترو منو قرض گرفت 

و هنوز پس نداده 

بعد دوماه 

و ریدم بهش 

یکی بره کارت منو ازش پس بگیرههههههههه

 

همین دیگه 

شب بخیر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۲۸

خب فردا قراره برم پیش اون استاد که می‌خوام تی‌ایش بشم 

قبل اینکه بهش ایمیل بزنم با تی‌ای ترم قبلش حرف زدم 

و اون اون موقع که هنوز این ترم شروع نشده بود یعنی هفته اول بهمن مثلا گفتش که ایمیل بزن خودش جواب میده بهت که با هم صحبت کنین بعد یه سری سوالا ازت می‌پرسه و خودش انتخاب می‌کنه 

واینکه گفتش همیشه گروه تی‌ایش سه نفره بوده و ترم قبل زیاد شدن که شده بودن چهار نفر 

بعد الان دو سه هفته از شروع ترم گذشته 

و این ایمیلی که زده 

اولش یه هدتی‌ای بود و سه نفر سی‌سی 

ولی موقع هماهنگ کردن تایم جلسه چهار نفر بودیم تو سی‌سیا 

که این یعنی می‌شیم ۵ نفر 

و تا حالا با ما حرف نزده 

یعنی حداقل با من که حرف نزده 

نکنه فردا برم و سوال بپرسه ازم 

و ردم کنه 😭😭😭😭

نکنه فقط یه نفر و رد کنه 

و اون نفر من باشم 😭😭😭

اون پسر که جدید اضافه شده به سی‌سیا خیلی بلده 

ولی اون دوتای دیگه رو نمی‌دونم 

فقط می‌دونم ۹۹این 

و من هم هیچی بلد نیستم 😭😭😭

یعنی به جز همین که تمریناشو خودم زدم هیچ سابقه کاری برای پایتون ندارم 

و هیچی بلد نیستم 

و حتی اگه از همون درسای خودمون هم ازم بپرسه الان حفظ نیستم چیزی 

😭😭😭😭😭

خدایا 

تو رو خدا برام دعا کنین 

آخه از تو ایمیلش هم هیچی نمیشه فهمید که می‌خواد سوال کنه یا نه 

گفته که جلسه‌ای با حضور من و علاقه‌مندان تدریسیاری من جمله دوستان سی‌سی داشته باشیم و تقسیم وظیفه کنیم 

این یعنی چی خب 

یعنی به جز سی‌سیا کس دیگه‌ای هم هست؟؟؟؟

یعنی ما فقط میایم که تقسیم وظیفه کنیم؟؟؟؟

سوال نمی پرسی ؟؟؟؟

😭😭😭😭😭😭

استرس دارممممممممممممم 😭😭😭😭

 

 

 

پ‌ن:  هد تی‌ایه ایمیل زد که استاد حالش خوب نیس جلسه کنکله 

در نتیجه همین پست و شب تاریخ جلسه بعد دوباره همین وضعه 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۶

اقا 

سلام 

عیدتون هم مبارک 

من رفته بودم جمعه بازار 

همون که قبلاً تو پارکینگ پروانه بود 

الان تو باغ هنره 

چقدرررررر دوستش دارم 

پر یه عالمه چیزای رنگی رنگی و قشنگه 

می‌خواستم برای موژان کراپ بخرم 

برای عید قرعه کشی کردیم که هرکس برای یکی کادو بخره 

و هیچکس هم نمیدونه کی قراره براش کادو بخره 

و من باید برای موژان یه چیزی بخرم 

حالا خلاصه کراپ که پیدا نکردم 

ولی 

اقا من عاشق این سارافنا و مانتو پیراهنی بلندام 

که رنگی رنگی یا سنتی‌ان 

و خیلییییییی قشنگن 

و هیچکدوم و نمی‌خرم 

چون نمی‌تونم بپوشم 

یعنی اوکیه‌ها 

بلنده و با جوراب شلواری قشنگ میشه تو خیابون پوشید

و مشکل اینجاس

یعنی خب هیچکی اینجوری نمی‌پوشه 

و خب منم نمی‌تونم اونجوری بپوشم 

خارج راحت‌تره

اگه یه روزی رفتم

میام قبلش یه عالمه از اینا می‌خرم 

خیلی قشنگنننننننننننن 

همین دیگه 

اومدم اینو اعلام کنم =))

 

تنها رفتم 

چون بچه‌ها صبحا خوابن 

و حتی ظهرا هم خوابن 

حتی عصرا هم خوابن 

و یهو و بدون برنامه میرن بیرون 

و نمی‌تونم اینجوری برم 

چون معمولا وقتی میرن که یه عالمه کار دارم 

ولی چه اون دفعه که تنهایی رفتم تجریش 

چه این دفعه که رفتم جمعه بازار و باغ کتاب 

خیلی خوش گذشت بهم 

با خودم خیلی حال می‌کنم :))

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۰۱

سنسپپکسویپینسمسکژپیمگشچسپینیدذینیکسکس

بعد یه ماه جواب ایمیلم و دادن 😭😭😭🤧🤧🤧💃💃💃

وای باورم نمیشه

امیدوارم فقط وسطش به غلط کردم نیوفتم 🤧🤧🤧

این همون کاریه که گفتم می‌خوام انجام بدم ولی دودلم 

خب رفتم تی‌ای شدم 😭😭😭💃💃💃

گااااااد 

امیدوارم همه چی خوب پیش بره 😭😭😭

نمی‌دونین تی‌ای شدن تو دانشکده ما و مخصوصا گرایش ما چقدر سخته 😭😭😭

تا فردا همینطوری 😭😭😭

نکنه اشتباهی بهم ایمیل زده باشه 

چون تو این یه ماه که خبری ازش نبود 

ولی خب چهار نفر و سی‌سی کرده 

احتمالا درسته 😭😭😭

وای تازه این ترم درس برای ارشداس 

و من میشم تی‌ای ارشدا 😭😭😭

*جیغ های بی‌صدای فراوان از سر خوشحالییییی*

وای وای 

خدایا 

تو رو خدا کمکم کن کم نیارم و تلاشمو بیشتر کنم 😭😭😭

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۵۴

خب امروز رفتم با اون استادی که باهاش قرار داشتم حرف بزنم که زارت 

یکی از بچه‌های رو مخمون اومد 

و چون چند نفر منتظر بودن دو نفره رفتیم تو با اون یارو 

و اون سوالاشو پرسید و نرفت بیرون 

و من که گفتم برای پروژه و اینا 

گفت خب اوکی با هم می‌خواین پروژه رو انجام بدین 

و من موندم تو رودربایستی 

و گفتم اره 😭😭😭😭

و اونم گفت آره 

و گفت می‌خواین یکم با هم مشورت کنین

و ما گفتیم نه 😭😭😭

و از در اومد بیرون 

عن بازیاشو شروع کرد 

وای نمی‌تونمش 

نمی‌تونم تحمل کنمش 

تو رو خدا 😭😭😭

یه چیزی بشه که گروهی نشه 

مثلا بگن یه پروژه در حد گروهی نداریم 😭😭😭

یا اون بره با یه استاد دیگه 😭😭😭

سوهان روحم میشه 😭😭😭

دعا کنین برام تو رو خدا 😭😭😭

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۳۵