خب من تصمیم گرفتم حداقل یه بارم که شده تعارفو با خودم کنار بذارم هر چی دلم میخواد اینجا بنویسم بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم.
پس احیانا اگه داشتین یه چیزی رو میخوندین و گفتین این دیگه چه چرتیه، من شرمندم چون اینا افکار و ردیات ذهن منه :)
خب من تصمیم گرفتم حداقل یه بارم که شده تعارفو با خودم کنار بذارم هر چی دلم میخواد اینجا بنویسم بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم.
پس احیانا اگه داشتین یه چیزی رو میخوندین و گفتین این دیگه چه چرتیه، من شرمندم چون اینا افکار و ردیات ذهن منه :)
سه روزه ننوشتم
فک کنم این خیلی طولانی بشه درنتیجه
خب باید زور بزنم یادم بیاد
پریروز که
دیگه فایل گزارشایی که میخواستم بفرستم برای استادم و تموم کردم و فرستادم براش
منتظرم ببینه و نظر بده
و خب این مدتی که منتظرم و کاری ندارم زندگی یه لول زیباتر میشه
دیگه اصلا ببین کلا پروژه نباشه چی میشه
اوف
دیروز هم دیگه نکه کاری نداشتم برای پروژه
یهویی هم خستگی این مدت که کم میخوابیدم و هوای بهار با هم بهم حمله کردن
دیگه ساعت یازده اینا خوابیدم
خیلی چسبید
دیگه اینکه دیروز تولد میم بود
انقد چرت و پرت گفتن تو گروه که فک کردم الکی میگن تولدشه
یعنی بقیه که خوابگاه بودن که هیچی فقط اون یکی میم که خوابگاه نبود تو گروه تبریک گفته بود با یه مشت چرت و پرت
دیگه من فک کردم داره مسخره بازی درمیاره
تا شب که دیدم میم اومده تشکر کرده رفتم چک کردم دیدم اعع واقعا تولدشه :/
دیگه حس کردم دیره برای تبریک تو گروه
در دقایق آخر تو پیویش تبریک گفتم
سر کار هم
دیروز و پریروز با خانوم الف با هم برگشتیم
ایش اینجوری که چند روز رو هم جمع میشه نمیتونم قشنگ با جزئیات تعریف کنم
باید هرروز بنویسم
خلاصهاش این بود که
اقای الف هنوز باهام دوست نشده :(
خانوم الف و صدا کرد و بهش برق وصل کرد
بعد که آقای ت بهش گفت دفعه بعد به من برق وصل کنه به خود آقای ت وصل کرد :(
دیگه اینکه برای میزا شیشه انداختن بعد آقای نون اومد گفت خوبه سر نمیخوره؟
بعد من اینجوری بودم که اعع مگه تا دیروز شیشه نداشت :))
دیروز هم روز سختی بود
این برنامهای که باهاش کار میکنم انقد سنگین شده یه تغییر میخوای بدی یه ربع هنگه
فک کنم مثلا سه ساعت من علاف چهارتا تغییر کوچیک بودم
دلم میخواست لپتاپمو بکوبم تو دیوار دیگه
البته که تقصیر بچهام نیست
برنامههه یه جوری رم میخوره بالا ۹۵درصد درگیر میشه
بچهام خودشم داره میزایه زیر برنامههه
دیگه اینکه
اقای صاد روزه بود بعد بهش میگفتن پاشو برو فلان کار و بکن دیگه ما نیم ساعته داریم ناهار میخوریم خسته شدیم تو روزهای راحتی هیچ کاری نمیکنی :)))
امروز اما
دلم میخواست این آقای ر رو کتک بزنم
قشنگ بفهمه چقد دستم سنگینه
ایش
این آقای ت کاراشو نصفه نیمه کرده بود بعد گفته بود تموم شده
حالا واقعا هم ۸۰ درصدش اوکی بود مثلا سر اون ۲۰ درصد به مشکل میخورد بقیه اون ۸۰ درصد
بعد ر اومده به ع میگه
همون که قبلاً فلانی گفته بود تو این کاره نیستی الان ضربدر سه شده :/
یعنی همزمان به من و ع و آقای ت زد
بیادب
واقعا از دستش ناراحت شدم
من یه ماه بیشتر نیس اومدم اینجا دارم با کدی ور میرم که یه ساله روشین
همینم از سرتون زیاده
تازه اون ع بدبخت که یه نفره تا الان همه چی هندل کرده رو چرا میزنی
بعد دیگه ۱۰ درصد اون مشکلا رو اوکی کردم من
دوباره ر اومده دیده میگه خب حالا قبلش خیلی ضعیف بودین الان شدین ضعیف بعدم چرا نموداراش کار نمیکنه
ببخشید ارباب :/
دیگه همین که خود آقای ت با خنده جوابشو داد
گفت کسی که باید به ما نمره بده عینه و تو برو به همونا که طبقه پایینن نمره بده و اینا
وگرنه خودم دیگه خونم داشت به جوش میومد میرفتم کتکش بزنم با ضرب دستم هم آشنا بشه :/
بعد حالا ع هم خوشش اومد دید درست شده میگه نموداراشم درست کن دیگه :))
دقیقا قیافه و لحنش مثل وقتایی بود که تو مهمونیا عموهام میگن نگین این بچهها رو مدیریت کن دیگه چیکار میکنی پس :))
دیگه نموداراشم اوکی کردم و یکم مشکلات کوچیک موند دیگه دیدم خود ع داره راس سه فرار میکنه منم جمع کردم فرار کردم
ع داشت یه چیزی رو برای آقای ت توضیح میداد میگفت دیگه من اگه برنگشتم اینا رو بدونین :))
بعد اون میگفت نه بابا اونقدرام سخت نیس آموزشی :))
اعع میخواستم خلاصه بنویسم
البته واقعا هم یه چیزایی رو ننوشتم
عیدتون هم مبارک باشه :)
نماز عید و خیلی دوست دارم
یعنی کلا تنها نمازیه که میریم جماعت
از تاثیرات بابامه البته
با یه ذوق خاصی میریم اصلا
خیلی دوسش دارم
به طرز عجیبی هم توی اون شلوغی حرم هرسال آشنا میبینیم
فقط کاش مثل تهران یکم دیرتر شروع میکردن
من خوابم میاد :')
برای یه عده هم هی میخوام کامنت بذارم هی میگم نه ولش کن
نمیدونم چرا
دوست هم دارم بنویسما ولی نمیدونم چرا نمینویسم براشون
همینا دیگه
دیشب با اینکه ساعت دو و نیم خوابیدم و سه بیدار شدم و چهار خوابیدم و هشت بیدار شدم صبح خوب اجیر بودم
احتمالا که نمیدونین اجیر چیه
که خب برید یاد بگیرین
دیشب بابام اومد و صبح هم کار داشت دیگه خودش منو برد
امروز ع سفید پوشیده بود
حس کردم منم میتونم دیگه لباس روشنامو بپوشم
اخه این خانوم الف کلا همیشه با یه دست مانتو شلوار اداری سرمهای و مقنعه میاد
بقیه هم اکثرا تیره میپوشن
بعد من مانتو نسبتا تیره کلا چندتا بیشتر ندارم
بعد اینا همش تیره میپوشن من روم نمیشه روشنامو بپوشم
دیگه همه چیز خوب و معمولی بود
کارام روال بود نسبتا
و اما قسمت کیوتش *.*
اون آقای نون که هنوزم ترجیح میدم بهش بگم آقای یه کوچولو تپلوی گوگولو اومد بالا (اتاق خودش طبقه پایینه)
بعد همینجوری یکم چرخید
اومد واستاد جلوی میز من یکم
بعد گفت چیزی به ذهنم نمیرسه که بهش گیر بدم الان
بعد خودشم خندید رفت *.*
وای خیلییییییی کیوتهههه *.*
یعنی میخنده دقیقا عین این استیکره میشه 😊
اینکه مثل خودم هم مغزش موقع باز کردن سر صحبت فلج میشه خیلی کیوته :))
توی اتوبوس راه برگشت هم زبان خوندم
که قشنگ به بقیه که بیکار بودن حس عذاب وجدان بدم :/
دیگه برم این گزارش دوم هم تموم کنم
حس میکنم خیلی دارم وسواس به خرج میدم براش
امیدوارم امشب مطلباش تموم بشه و فردا هم مرتبط کنم بدم بره دیگه
دیگه دیروز من تازه ساعت ده موتورم روشن شد
ساعت دو خوابیدم
سه بیدار شدم
چهار خوابیدم
هشت بیدارم شدم
صبح واقعا خوابم میومد
صدای الارم این گوشی جدیده رو عوض نکردم
پیشفرضش یه چیزیه صدای دریا اینا میده
این زنگ میزد قاطی شده بود با خوابم
فکر میکردم تو خواب رفتیم مسافرت شمال لب دریا :))
دیگه پا شدم
توی اتوبوس دیدم اعع
اقای ج هم تو اتوبوسه که
اون منو ندید
بعد دیگه پیاده شدیم و من پشتش بودم و بازم منو ندید
دیگه فک کنم وسط راه گفت این کیه داره تعقیبم میکنه
برگشت دید منم :))
روز خوبی نبود امروز
اومدیم سوییچ کنیم روی یه مدل دیگه که مثلا بیایم بهینه کنیم کد و
بعد گفتن بیایم یه کاری کنیم سه نفری بریم جلو هرکی یه ور کار و دست بگیره
بعد دیگه گفتن بریم رو گیت اونجا شیر کنیم هرکی هرکاری کرد
منم تنها چیزی که از گیت میدونستم این بود که م یه بار تو خوابگاه به اون یکی م گفته بود بیا اینو یاد بگیریم باهاش کار کنیم به درد میخوره ولی یاد نگرفتن هیچکدوم :/
دیگه هی این ع و آقای ت یه چیزایی میگفتن و یه کارایی میکردن و منم مثه بز نگاهشون میکردم :(
کلا بخش عمدهی امروز هیچ کاری نکردم و منتظر بودم اونا اوکی کنن اینا چیزا رو :(
تازه این تغییراتی که قراره بدیم هم مثه هموناییه که اون سری میخواستن بدن و نمیفهمیدم
یعنی ایده کاری که باید بکنیم و میفهمم ولی پیادهسازیش سخته برام
دیگه اینکه
وقتایی که آقای ت از من بیشتر میفهمه احساس ضعف میکنم
چون میدونم به خاطر تجربهاش بیشتر میفهمه و چیزای بیشتری بلده وگرنه من باهوشترم
اصلا هم از خودم تعریف نمیکنم
ع هم گفت یکم باید اونجا باشه
اونجا یعنی پادگان
یعنی ده روز کاری دیگه هست که خب تا روز آخر هم که نمیاد
نهایتا هشت روز دیگه هستش
عاه
میترسم بره و وقتی بره هیچکی نباشه به من بگه چیکار کنم
بیست و پنجم هم احتمالا قبل رفتن شله بده بهمون
فقط امیدوارم همون شله رو بده چون من حلیم دوست ندارم باتشکر
یه چیز دیگه هم فک کنم ع متولد ۷۹ باشه
یعنی فقط یه سال از من بزرگتر باشه
و ناراحتم میکنه این
یعنی چی که یه سال از من بزرگتر باشه و این همه چیز بلد باشه
چه معنی میده
البته تاجایی که میدونم خودشم یه سال، یه سال و نیمه اینجاست
ولی خب ایش
یادمه کاف که رفته بود سرکار
میگفت اونجا کلی متولد ۳-۸۲ هستن تازه یکی دوسال هم سابقه کار دارن و بین اونا آدم حس عقبموندگی میکنه
موقع ناهار نظرسنجیهای چرت و پرت گذاشته بودن تو گروه که مثلا
فرد مورد علاقهی دکتر کیه تو شرکت :))
اقای ت کاندید ریاستجمهوری بشه کیا بهش رای میدن :))
اره دیگه
دلم خواست منم اد کنن تو گروه
ولی هیچی نگفتم :(
دیگه اون آقای یه کوچولو تپلوی گوگولو توی شرکت که بهش میگیم آقای نون از این به بعد
خیلی ساکته آرومه
حس میکنم افسردگی داره :(
کاش حالش خوب باشه
دیگه تو راه برگشت یه خانومه بود تو اتوبوس
با خواهرش بود فک کنم
خواهرش نشسته بود خودش سرپا بود جا نبود
یهو همینجوری گریهاش گرفت :(
از اینجوریا که یهو بیدلیل وسط خیابون یه جوری دلت میگیره که هرکاری میکنی نمیتونی جلو اشکت و بگیری و خودش میاد :(
بهش دستمال دادم
دلم میخواست بغلش هم بکنم
ولی دیگه اونقدرا هم توانایی بروز احساسات ندارم :(
دیگه پاشم برم یه کاری بکنم دیگه
عرضم به خدمتتون که
امروز قرار بود یه سری تغییراتی نسبتا زیاد توی کدا ایجاد کنیم
بعد حالا شانس ما چون ما داریم رو ui کار میکنیم
هرکی از راه میرسه یه نظر میده میگه اینو عوض کنین قشنگتره
بعدم خیلی راحت میگه نه کاری نداره خیلی تغییر نمیکنه
بعد آخه واقعا تغییر کد خیلی سختتر از از اول نوشتنه
دیگه هیچی
تغییرات و دادیم و
باگی بود که از تو این میزد بیرون :)))
یعنی نشسته بودیم سه تایی فقط میخندیدم به گندی که دور هم ساخته بودیم :)))
دیگه ع اعصابش خورد شد که هی میگن اینو عوض کن اونو عوض کن
واقعا دلش میخواست مهندس ر رو بزنه خفه کنه
دیگه آخر کار نشستیم کلی بحث کردیم
یعنی بیشتر بحث کردن
و خب تهش نتیجه این شد که تغییری ایجاد نکنیم و باگای همون کد قبلی رو دربیاریم
یعنی هرچی که امروز انجام دادیم هیچی شد
ع که اعصابش خورد بود میگفت من بیست روزه هر چی انجام دادم هیچی شد شما که یه روزه
اره دیگه
خلاصه که یه مشت کار بیفویده کردیم امروز
چون داشتن بحث میکردن هم تا ساعت چهار بحثشون طول کشید
منم دیگه به جای ساعت سه، چهار در اومدم از اونجا
دیگه حالا خداروشکر روزه بودم نمیخواستم ناهار بخورم
ساعت پنج رسیدم خونه
سر راه هم برای تولد مامانم گل خریدم
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که
هنوز اون تهای دلم از دست مامانم ناراحتم
یه جوریم بود وقتی گل خریدم براش
حالا دیگه
رسیدم خونه دیگه افتادم تا افطار
هنوزم خوابم میاد
تا الانم هنوز نرفتم سراغ پروژه نکبتم
دیگه اینکه
یه پسره امروز اومده بود شرکت
که تا حالا نیومده بود
خیلی هم بچه بود
یعنی فک کنم دانشجو بود هنوز
و بهش میخورد از من هم کوچیکتر باشه
ولی بقیه میشناختنش
و روابط اجتماعیش از منم داغونتر بود
یعنی کلا که یه سلام هم به من نکرد
پایین بود ولی صداشم نمییومد با بقیه هم حرف بزنه
موقع خداحافظی هم کلا یه دستشو آورد بالا حتی نگفت خدافظ :/
اره دیگه عجیب بود
دیگه اینکه ع داشت از خاطراتش با مهندس ر وقتی رفته بودن دبی تعریف میکرد
کلی خندیدیم :))
بعد داشتیم راجعبه زبونای دستگاه حرف میزدیم
داشتن مسخره بازی میگفتن بیاین زبون چینی هم اضافه کنیم
بعد یکی گفت کرهای هم اضافه کنین دیگه ع خودش بلده
که یکی گفت نه اون انیمه نگاه میکنه اونا ژاپنیه
و بلهههههه
فهمیدم ع انیمه میبینه *.*
هنوزم آقای الف باهام دوست نشده :(
اومد بالا خانوم الف بهش گفت امروز نمیخواین بهم گیر بدین :))
بعد اومد غذاشو گرم کرد گفت خانوم مهندس شما نمیخورین؟ خودش میدونست روزهاس بنده خدا
بعد خودش گفت چقد بیشعورم نه :)))
خب دیگه
برم یکم خودمو جمع کنم کارامو بکنم
دو روز تعطیل بودم و
روز اولش که خوب بود
کارام و قشنگ بردم جلو
دیروز هوای بهار گرفته بود منو
اصلا نمیشد از سر جام بلند شم
بیدار شدم ساعت یازده شیر خوردم باز خوابیدم تا یک اینا
دیگه ساعت دو پاشدم ناهار خوردم
باز افتادم :)))
حالا دیگه فعلا گزارشی که باید برای اون یکی استاد و می نوشتم و کامل کردم
مونده چیزایی که این یکی استاد گفته بود براش دربیارم
اونم یه چیزایی درآوردم
منتها مشکل اینه که نمی فهمم این چیزایی که درآوردم چیه :)))
خیلی عالیه :)))
یه مشکل دیگه هم اینه که همه چیزایی که گفتن برای تصویره ولی من دارم روی سیگنال کار می کنم و هیچی براش نیست :))
کلا امیدوارم هرچه زودتر بتونم یه چیزی سمبل بکنم تموم شه دیگه
دیگه اینکه امروز رفتم سرکار
حسابدارمون (که البته فهمیدم خیلی بیشتر از حسابداره مسئولیتش) شماره اشو داد که مدارکمو براش بفرستم
خلاصه دیگه پشت در بمونم می تونم زنگ بزنم بهش :)
دیگه اینکه امروز آقای ج شیرینی آورده بود چون کارت پایان خدمتش اومده بود
با آقای ر حرف زدم راجع به دانشگاه و اینا
چیزی که خیلی جالبه اینجا اینه که همه می پرسن ارشد چی می خوای بخونی
درحالی که تو دانشگاه همه می پرسن می خوای بری یا بمونی
خیلی جالبه که اینجاییا اصلا ازت نمی پرسن که نمی خوای بری
آقای الف هم همچنان باهام دوست نشده :(
رد میشه به هرکی یه چیزی میگه ولی به من هیچی نمیگه :(
تتوی رو دستشم خوندم بالاخره
یه چیزی بود تو مایه های سلطان غم مادر :)))
نه ولی جدی متن دقیقشو که یادم نمیاد
ولی یه چیزی تو این مایه ها بود که مادرم پدر هم بوده برام
نکنه باباش تو بچگی مرده :(
شدت صدام همچنان بعضی وقتا انقدر پایینه اونجا که ع نمی فهمه چی میگم :/
بعد بهم می خنده :))
الان فهمیدم فردا تولد مامانمه
دیشب هم با م صحبت می کردم
داشتم می گفتم سرکار خوش می گذره بهم دوسش دارم
گفتش منم اولش خیلی دوسش داشتم
بعدش کارام زیاد شد
حس کردم حقوقم کمه
دیگه دلمو زد :(
و خب امیدوارم اینجوری نشم :(
مامانم و مامان بزرگم رفته بودن خونه دختردایی مامان بزرگم که ما صداش می کنیم خاله
بعد اومده بود می گفت داشتیم صحبت می کردیم کی چیکار می کنه و اینا
گفته م (که یه دختریه که حدودا 32-33 سالشه و ارشد داره و با اینکه من خیلی نمی شناسمش ولی تا همونجایی که دیدم خیلی دختر خوبیه) باباش نمی ذاره بره سرکار و بیکار تو خونه نشسته :/
در حالیکه دوتا داداش داره و یکیشون تو لندنه و اون یکی هم تو استرالیا
خب حقیقتا خیلی ناراحت شدم براش و امیدوارم دلایل دیگه برای سرکار نرفتن داشته باشه و دلیلش این نباشه
بعد که مامانم اینا رو داشت تعریف می کرد تهش تاکید کرد که
باباهای مردمو ببین و ممنون باش
همینا دیگه
دقایقی پیش دیدم ث (از بچه های دانشگاه که همگروهی بعضی از درسام هم بود) پیام داده توی این گروه های مهاجرتی
چک کردم دیدم که چهار روز پیش پیام داده بوده که پذیرش گرفته از کانادا و سوال داشت راجع به بقیه کاراش
آه
واقعا بهش آفرین میگم که وسط پروژه اش هندلش کرده
دوست داشتم بهش پیام بدم و بپرسم کجا قبول شده
ولی چون خیلی وقته بهش پیام ندادم روم نمیشه
س (یکی دیگه از بچه های دانشگاه) هم که میره آمریکا فک کنم
یه روز اومد تو گروه همه ی کتابای درسی و زبان شو آگهی کرد که بفروشه
واقعا باید حس رهایی جالبی داشته باشه
س و ع (یکی دیگه از بچه های دانشگاه) با هم اپلای می کردن
ع رنک یک دانشکده مون بود و س احتمالا نفر چهارم
و در کمال تعجب فکر می کنم ع قبول نشده
چون با یه سال تاخیر اسمش و برای ارشد مستقیم سال بعد دیدم
کاش حداقل یه دانشگاه دیگه ارشد می خوند
ناراحتم واقعا که ع نتونسته بره
اگه جای ع بودم احتمالا خیلی خیلی خیلی حرص می خوردم سر اینکه س داره میره و من نه
این وسط من
همون تنبلی که بودم هستم
صبح رفتم ساعت نه و بیست دقیقه رسیدم
دیدم خانوم الف همینجوری بیرون واستاده
گفت هیچکی نیومده در و باز کنه پیام هم گذاشتم تو گروه که چرا هیچکی نیومده
ع قرار بوده ساعت هشت و نیم بیاد که در و باز کنه :))
دیگه نشستیم همونجا پشت در رو سکوی جلوی مدرسه :))
یه ربع به ده شد دیگه آقای ت و آقای ص (آقای ص از آموزشی سربازی اومده از تهران و ادامهاش رو همینجا امریهاس) اومدن و اونام کلید نداشتن :))
اها بعد ساعت ۹:۳۰ اینا یه آقایی اومد که اونجا کار داشت زنگ زد اون موند پشت در دیگه ما هم به روی خودمون نیاوردیم
آقای ر و آقای ج هم که کلید داشتن و زود میومدن رفته بودن شهرستان برای تعطیلیا و کلا نبودن
این آقای ر بنده خدا ولی پیام خانوم الف و تو گروه دیده بود زنگ زد بهش که چی شد کسی اومد یا نه
(تو پرانتز بگم که فکر میکنم این آقای ر از خانوم الف خوشش میاد)
دیگه هرچی زنگ زدن به ع که جواب نداد
زنگ زدن به آقای ش (حسابدار شرکت) که ما موندیم پشت در
اونم هی میگفت جدی میفرمایید :)))
بعد خود دکتر (رئیس شرکت) اومد و خودشم کلید نداشت :))))
دیگه چند دیقه بعدش آقای ش رسید و ساعت ده بالاخره ما رفتیم تو
ع هم ساعت یازده اومد :)))
چشاش کاسه خون بود بدبخت
اومد کلی معذرت خواهی کرد
اقای الف فک کنم از من خوشش نمیاد :((
چون با همه (مخصوصا خانوم الف) شوخی میکنه ولی با من نه :((
مدل طنزش خیلی بامزهاس
از ایناس که چیز خاصی نمیگه ولی بازم بامزهاس
کلا یه شخصیت خاصی داره فک کنم
موهاش خیلی فرفری و وزه و بلند هم هست
بعد امروز دیدم بافته موهاشو :))
یا مثلا رو ساعدش یه تتو فارسی نستعلیق داره مثه این خلافکارای قدیمی :))
البته نتونستم بفهمم تتوش چیه
اره دیگه
کاش باهام دوست بشه :(
دیگه اینکه
امروز میزها رو آوردن
بالاخره منم میزدار شدم و از آوارگی دراومدم
فردا و پسفردا هم که تعطیله
اصلا حس و حال شب قدر ندارم
دخترعمو مامانم هم اومده بود همینو میگفت
ادمی نیست که روزه بگیره یا کلا تو این خطا باشه
ولی خودش میگفت هرسال من میشستم پای تلویزیون برای احیا تا سحر بیدار بودم ولی امسال نه
میگفت عذاب وجدان هم دارم ولی اصلا حسش نیس
اصلا این عید و ماه رمضون که قاطی شده نه آدم با این حال میکنه نه با اون
از دست استادم هم ناراحتم
خودش گفت الان ما باید برای ادامه کار یکی ازاین دوتا راه و بریم
بعد من گفتم خب من ترجیحم اینه
بعد دوباره وویس داده میگه نمیشه که الان عوض کنیم مسیرمونو :/
نمیفهمم اصلا یعنی چی
خلاصه که ناراحت شدم از دستش
و در جواب وویساش هیچی نگفتم
الان دارم زور میزنم گزارش بنویسم و این چیزایی که گفته رو تو گزارشم بذارم ببینم بعدش چی میگه باز
فردا و پسفردا که تعطیله روی اون وقت میذارم و امیدوارم تموم شه
دیگه حالم بهم میخوره از پروژهام و مقاله خوندن
فقط به این فکر میکنم که این همه آدم بالاخره یه جوری فارغ تحصیل شدن دیگه
منم میشم یه جوری دیگه
همین
آها خانوم الف گفتش اسمای آدمای شرکت تو سایت شرکت هست و خودش از اونجا تقلب میکرده
توصیه کرد منم از اونجا تقلب کنم :))
آقای ت هم پرسید شماره ع و دارم یا نه که گفتم نه
گفت ازش بگیرم که اینجوری شد زنگ بزنم بهش ولی نگرفتم
روم نمیشه بهش بگم :(
خب دیگه از این عنوانهای شمارهای خسته شدم
ایشالا دفعه بعدی رو فکر میکنم یه عنوان درست میذارم روش
عرضم به خدمتتون که
امروز صبح الف (یکی دیگه از آدمای شرکت) تخممرغ گرفته بود میخواست املت درست کنه
پرسید روزهای گفتم نه گفت میخورین گفتم نه گفت تعارف میکنی و من خر باز هم گفتم نه مرسی نمیخورم
خب خاک تو سرت تو که میخوای روابطت رو با پایینیا بهتر کنی میگفتی میخورم میرفتی پایین میشستی باهاشون املت میخوردی دیگه
انقدم بو کرد :(
خاک تو سرت
دیگه امروز به عنوان دستاورد دوبار رفتم پایین دستشویی :/
که بار دوم قبل برگشتن به خونه گفتم برم دستشویی و یه ربع منتظر بودم تا حسابدار گرامیمون بیاد بیرون :/
دیگه اینکه بازم با خانوم الف (اعع شدن دوتا الف) کلی حرف زدم
شمارهشو گرفتم و عکسای تولدشو برام فرستاد
گفت تو گروه گذاشتن ولی من هنوز تو گروه نیستم و خوشحالم که ادم نکردن هنوز
دیگه آها
اون آقای ت علاف بود اومده بود نشسته بود بغل من که ببینه چی کار میکنم
بعد منم مثه خنگا دوباره نمیدونستم چیکار کنم و اونم که نشسته بود استرس وارد میکرد بهم :(
دیگه مسیر برگشت هم با همون خانوم الف هممسیریم تو اتوبوس
که اونجام باهاش کلی حرف زدم
سعی کردم بفهمم اینجا چقدر حقوق میدن که اون چون خودشم هنوز قرارداد نداره گفت نمیدونم
کار این خانومه اینه که میره استانداردها رو بررسی میکنه و یه داکیومنت درست میکنه از چیزایی که باید چک کنیم
خیلی کار خستهکنندهایه به نظرم
واقعا خدا رو شکر کارم این نیست
دیگه اینکه استادم گفت گفت آره اون اوکیه و حالا بین رسم توپومپ و طبقهبندی باید یکی رو انتخاب کنم
ترجیحم طبقهبندیه چون رسم توپومپ واقعا سخته برام
یه بار اومدم تلاش کنم براش و نشد
ولی خب بهش گفتم بازم به نظر خودتون هرکدوم راحتتره
حالا ببینم چی جواب میده دیگه
همینا
بعدا نوشت: اینو یادم رفت بگم
توی راه یکی از این باغای استان قدس هست که فک کنم درختاش گیلاس داره
با اینکه تا بالاهاش دیواره ولی از بالای دیوار یک دست همش صورتیه
خیلی خوشگله
مثه این عکسایی که از ژاپن و شکوفههای گیلاس میذارنه
کاش میذاشتن بریم توش
خب
سحر پا شدم دیدم پریود شدم خوابیدم
دیگه به خاطر همین ننوشتم دیروز چه خبر بوده
ع لپتاپشو داده بود تعمیر و لپتاپ نداشت و همه کارا رو من کردم و کلا هم چون دیگه خودش لپتاپ نداشت نشسته بود کنار من نظارت میکرد فقط
صبح هم زود اومده بود دیگه جفتمون جنازه بودیم
شب هم کلی مهمون اومد خونهمون
وای این پسرعموهام کم مونده بود سقف و رو سر طبقه پایینیا خراب کنن
وای پسر عمو آخریم شیش سالشه
قبلاً که مهد نمیرفت همش ساکت و خجالتی بود
الان مثه گودزیلا کم مونده بود همه رو بخوره
اون یکی دیگه هم همسنه همینه
یه جا نمیتونه آروم بگیره بشینه
دیگه شب هم خسته و کوفته از دست اینا خوابیدم
سحر هم که پاشدم دیدم کنسله دوباره خوابیدم
امروز هم یادم نبود روزه نیستم زودتر بیدار شم صبحونه بخورم
دیگه یه لقمه الکی بیشتر نخوردم
امروز هم دیگه وسط روز ع رفت لپتاپشو گرفت
منم همچنان دارم کلی کار مفید میکنم :')
آها آها اینو نگفتم
استاد نکبتم (واقعا دیگه داره اذیت میکنه و از استاد عزیزم به استاد نکبتم تغییر حالت داده) ۹تا وویس داده
اند گس وات؟
توی ۵تاش داشت میگفت نیمفاصله نذاشتی و فونت فلان جا خرابه و فلان جا اسپیس بزن :///
یعنی هر خری اون گزارش و ببینه میفهمه یه چیز دم دستیه حتی عنوانم نداره بعد تو اومدی میگی نیمفاصله
و این قسمت اصلی ماجرا نبود
از اون ۹تا وویس دوتاش مهم بود که توی آخری گفت حالا بریم دنبال روشهای انجام فلان چیز
و من الان اینجوریم که خب مگه تا قبلش داشتم چیکار میکردم
چجوریه که استخون لگن میتونه درد بگیره واقعا ها؟
داشتم میگفتم
بعد دیگه امروز بهش گفتم من قبلاً هم سرچ کردم که رایجترین روش انجامش همین کاریه که من انجام دادم
ولی این داشت میگفت ما برای این اینکار و کردیم چون سیگنالمون استیشنری نیست
خب نیست که نیست
اه
همین دیگه
کاش برم دستشویی
کاش این کدی که زدم زیبا و بدون باگ ران شه
کدم خیلی زیبا ران شد :)
کلی هم حرف زدم امروز با ع و اون خانومه یعنی بیشترش با اون خانومه
از این به بعد به اون خانومه میگیم خانوم الف
فک کنم حدودا پنج سال ازم بزرگتره
گفتش اونم از اول اسفند اومده
یه ماه قرار بوده آزمایشی کار کنه و بعد قرارداد ببنده که البته هنوز نبسته
دیگه گفتش که قبلش که بیاد اینجا تو بیمارستان طرح بوده
فقط یادم رفت آیدیشو بگیرم که بهش بگم عکسای اون روز و برام بفرسته
دستشویی هم رفتم اما دیر :/
دیگه مجبور شدم با اسنپ برگردم
اها دیگه هم احساس خنگ بودن نمیکنم اونجا :')
چون هم میفهمم ع چی میگه
هم کار رو درست انجام میدم
هم تازه بعضی وقتا ایرادای ع و میگیرم
درحال حاضر تنها چیزی که توش باید بهتر بشم رابطهام با اونایی که پایین هستن
دوتا میز هم سفارش دادن که بیاد که از بیخانمانی دربیام
همینا دیگه
استادم هم دوباره وویس داده برم ببینم چی گفته باز
وای خر ذوقم مثه چی
اینا رو باز تو شرکت نوشتم:
«وای اینا تولد دارن
اخیییییییییمیپیوکرلپ
کوچولوها
نمیدونم تولد کیه ولی رفتن کیک گرفتن شمع گذاشتن
خب نامردا من روزهام
آخی کلاه و برف شادی هم دارن *.*
وای ننه
فک کردم برای این رئیسه تولد گرفتن
نگو برای اون خانومه تولد گرفتن خستثمبکسپنس
حالا خودشم روزهاس :)))
آخی
خیلی گوگولین
عکس دسته جمعی هم گرفتیم
ننه
وای یعنی منم تا تولدم اینجا میمونم برام تولد بگیرن :')
خودااااااا
امیدوارم تو عکسه خوب افتاده باشم :)
نیشم که تا بناگوش باز بود
اصن من بیشتر از اون دختره ذوق کردم :)))
الانم نامردا رفتن ناهار که بعدشم بیان کیک بخورن
خب من چجوری کیکمو ببرم خونه
بهش کتاب هم کادو دادن
خب این ع منو ول کرد به تموم خدا و رفت :)))
گفت این و تست کن اگه اوکی بود برو دیگه اگه نبود بشین ببین اگه میتونی درستش کن
کیک منم بدین ببرم دیگه
به این ع فک کنم دادن ببرن
من روم نمیشه بگم کیک منم بدین
خودتون بدین
عررررررررر»
آره دیگه
تولد داشتیم
خیلی خیلی بامزه و گوگولی بود و کلی خندیدیم
کادوشم دادن من بدم
بعد گفتن من و خانومه هم بیایم تو عکس وسط وایستیم *.*
وای خدا خیلی مهربونن
اینا پایین بودن بعد صداشون کردن بیاین بالا که میخوایم عکس بگیریم
بعد این خانومه هم نفر آخر اومد
هنگ کرد چرا دارن برف شادی میزنن :))
آهنگ هم گذاشتن
خیلی بامزه بود خلاصه
عکس و فیلما رو هم برام نفرستاده ع
البته که خودم بهش نگفتم بفرست
برم اگه شد به خود خانومه بگم برام بفرسته
حالا از امروز هم باید ساعت نه برم
دیروز هم صبح ساعت هشت و نیم و نه و نیم و ده و نیم بیدار شدم که دیگه دیدم بیست دقیقه به ده پیام داده بود گفته بود بیا
دیگه تا رسیدم اونجا یازده و نیم شد
کار مفید هم انجام دادم :')
بعد امروز رفته بودم پیش ت نشسته بودم
البته که هنوز بیخانمانم چون میزی که سفارش دادن هنوز نرسیده
بعد هی مثلاً میگفتم این کارو کردم
این ت میگفت آره درسته دستتون درد نکنه
بعد هی من خجالت میکشیدم که چرا تشکر میکنی
بعد هی نمیدونستم در جواب چی بگم
آها بندگان خدا رفتن ظرف هم خریدن و کیک هم دادن بهم که ببرم :')
امروز انقد خوب بود که هی فکر میکنم نکنه یه اتفاقی بیوفته و یهو بخوره تو ذوقم و گند بخوره به همه چی :(
خب متاسفانه خیلی خیلی زود تعطیلات تموم شد
واقعا چقدر تعطیلات اداری کمه
کاش مثه مدرسهها تا همون ۱۳ام تعطیل بود :)
دیگه اینا رو امروز تو شرکت نوشتم:
به به
روز اول کاری بعد عید هست و
این یارو رئیسه هم اومده و من بیخانمان شدم
بعله قبلاً در اتاق رییس سکونت داشتم :)))
اعع رئیس و برای اولین بار دیدم
فکر میکردم پیرتر باشه ولی جوونه
اعع رییس با ع کار داره و حس میکنم میخواد راجعبه من باهاش صحبت کنه چون جلوی من یه جوری بود که انگار نمیتونه صحبت کنه
امروز کارم اینه که فعلا نگاه کنم
دوست دارم این کارو :)))
(بعداً نوشت: نه هی وسطاش لپتاپش و میداد به من میگفت بیا اینا رو تو درست کن :) )
آها اومدیم پایین چون بیخانمان بودیم
این ع خیلی مهربونه بنده خدا
بدون اینکه بگم خودش گفت این آقاهه رئیس اینجاس و بهم معرفیش کرد
بعدم گفت اگه سوالی داشتم از اون آقاهه دیگه که الان فامیلشو یاد گرفتم و از این به بعد بهش میگیم آقای ت یا به اختصار همون ت بپرسم
کلا منظورش این بود که یکم با بقیه هم حرف بزن من یه ماه دیگه میرم سربازی
پشت چشمم یه جوریییی خشک شده که همش پوسته پوسته شده
هی هم میخارونمش بدتر
جوش هم که زدم بدددددددد
پارسال یعنی حداقل شیش ماه اخیر واقعا تا جایی که یادمه جوش بد نزده بودم
بعد از موقعی که میام اینجا دو تا جوش بد زدم
گوشی جدیده رو برداشتم و این اولین نوت این گوشیهاس
متاسفانه با راههایی که نوشته بود نشد اطلاعاتمو از گوشی قبلی انتقال بدم به این و به صورت دستی وارد عمل شدم و هی خرد خرد ریختم رو این
هنوز تموم نشده البته
نوتها و اساماسها و فایلهای تلگراممو هنوز انتقال ندادم با یه بخشی از دانلودیام
هنوز گلس هم نداره
گارد هم فابریک خودشو فعلا انداختم
قربون اون گوشی قبلیم برم
۸۲۰ تومن خریدمش
تقریبا ۷ ساله داره صادقانه خدمت میکنه بهم
بچه آخ نگفته
تو چاله آسانسور افتاد این بچه صداش در نیومد
الان بعد شیش سال و نیم هنوز یه روز کامل میتونه شارژ نگه داره
و من طی این سالها نه ریست فکتوری کردمش نه فلش زدم نه حتی باتریشو عوض کردم
واقعا همینکه حافظهاش کم بود
یعنی ۳۲ بود که فک کنم مثلاً ۲۸تاش قابل استفاده بود که جا کم بود دیگه وگرنه اگه حافظه داشت عوضش نمیکردم
درسته دوربینشم خیلی خوب نبود ولی خب منم اهل عکس گرفتن نیستم مهم نبود
خلاصه تغییر گوشی سخته
م وقتی باباش براش گوشی خریده بود اولا که اصلا ازش استفاده نمیکرد بعد الان بعد یه سال هنوز با هم دوست نشدن براش نه گارد میخره نه گلس
با فیلترشکن و بلوتوث و نت روشن میزنتش تو شارژ :))
دوست شدن با گوشی جدید سخته دیگه
آپدیت اندروید ۱۴هم اومده روش
تلاش کردم اپدیتش کنم منتها نت خونه زورش نمیرسه
نت گوشی هم که دولت لطف کردن عیدی ما رو ندادن :/
خب این ع هم ما رو کاشت رفت
بابام تو راهه داره میاد
از اینجا باید برم خونه مامانبزرگم اینا و عید دیدنی رو آغاز کنیم تازه
متاسفانه شیرینیای همه فک کنم خوباش تموم شده تهش میرسه به ما :(
و پسته و بادوم تو اجیلاشون :(
تازه با سرتا پای تقریبا مشکی داره میرم عید دیدنی
حالا درسته لباس نخریدم برای عید امسال کلا
ولی یادم افتاد که من دوساله میخوام برای این مانتوم یه شال بخرم هنوز نخریدم
خب دیگه بقیهاشو دارم الان مینویسم
ع گفت فردا شاید صبح بیام
بعد گفت حداکثر تا ساعت ده خبر میدم
نمیدونم واقعا منظورش ساعت ده صبح بوده؟
ده صبح خبر بده که من چند برم؟
اصلا ده صبح که من مثه خرس خوابم
خلاصه من فکر میکردم قراره ده شب خبر بده که نداد
درنتیجه احتمالا تا صبح صد دفعه از خواب بیدار شم ببینم ساعت ده شده یا نه
رفتیم خونه مامانبزرگم و اونجا کلی مهمون اومد براشون
بعد خونهشون قدیمیه
آشپزخونه زیرزمینه پذیرایی بالا
کلی هم پله داره
دیگه من پذیرایی میکردم هی رفتم و اومدم
شب درحالی که داشتم میمردم از خستگی خوابم نمیبرد از پا درد و زانو درد
واقعا هیچ جوره به پله عادت ندارم
الانم خیلی درد میکنه پاهام
مهموناشون هم نمیرفتن
ساعت ده پا شدن رفتن
به قول فامیل دور میهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس/ خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود :))
دیگه بعدش هم ما رفتیم خونه خاله بابام
با همون سر و وضعم که انگار از مجلس ختم اومدم :)
آها
بعد یه ماه هم پیام دادم به استادم
همون ریپورتی که تقریبا سه هفته پیش کامل کرده بودم و فرستادم براش
بعد گفت زود به زودتر با هم در ارتباط باشم
گفتم مشکل داشتم وگرنه این سه هفته پیش هم حاضر بود
گفت آره میدونم تعطیلاته
دوست داشتم بگم به تعطیلات نمیگم مشکل ولی دیگه حوصله نداشتم براش توضیح بدم
اونم گفت باشه بررسی میکنم
همینا دیگه
امروز هم به نسبت روزای قبل بیشتر حرف زدم با ع :)
داشتم فکر میکردم که چند روز دیگه پریود میشم و دستشویی لازمم
دستشویی هم پایینه و من تنهایی پایین نرفتم و همیشه دنبال سر ع رفتم روم نمیشه برم و اینا
که امروز کلا اومدیم پایین گفتم ایول
که بعد موقع اذون لال شدم
واقعا جمله «یه دقیقه من برم بالا چایی بریزم بیام» گفتنش چقدر سخته نگین ها؟
تو مگه نمیبینی اون رفته برای خودش شیر و کیک خریده و داره میخوره
خب تو هم این هشت کلمه رو میگفتی میرفتی
چرا لال میشی آخه ها؟
هیچی دیگه
تا تقریبا یه ساعت بعد اذون هیچی نخوردم :(
تقصیر خودمه و خاک تو سرم و حقمه اصن
میخواستی دهنتو باز کنی بگی
حالا که نگفتی گشنگی بکش بدبخت
خب دیگه
قرص خوردم امیدوارم الان بتونم بخوابم
چرا سنجش باید روز اول فروردین بیاد ووچر تافل باز کنه؟
چرا الان واقعا؟
قیمتشم خوبه
و خب قطعا وقتی دلار میره بالاتر خب بیشتر به نفعم میشه
و میدونم اگه بخرمش به عنوان یه اهرم فشار مجبور میشم جدیتر بخونم
عااا
البته اینو مطمئن نیستم خیلی متاسفانه
ولی کلا دو دلم :(
شاید چون ۱۶ میلیونه و اگه بخرمش دیگه پول گوشی که خریدم و بابام پولشو داده نمیتونم بهش بدم و خیلی نرم باید به روی خودم نیارم
چون دارم نمیگم میخوام این کار و بکنم
عیب نداره نه؟
و اینکه پولشم پس نمیدن و پشیمونی نداره
حالا البته شاید بتونی به یکی ارزونتر خودت بفروشی
ولی خب اونم معلوم نیس
خب بیا
تصمیمگیریای سخت از همین روز اول سال شروع شد
آخه این درسته
خب
الان مثلا باید فکر کنم که سال گذشته چجوری بود
قطعا نمیرم ببینم طی این یه سال چیا نوشتم
چون احتمالا نصفشو پاک کنم
فکر میکنم هرچی که یادم اومد مهم بوده
هر چی هم یادم نیاد لابد انقد مهم نبوده که الان دیگه یادم نیس
خب
چیزای خوبی که یادم موندن
وقتی با بچههای خوابگاه و ع رفتیم بام توچال و ماشین تصادفی سوار شدیم و کلی بازی کردیم و راه رفتیم و ساعت سه برگشتیم خوابگاه
وقتی با بچههای خوابگاه و م و ن و ع رفتیم اتاق فرار البته عن بازیای ع و م فاکتور بگیریم
وقتایی که کلی آهنگ و فیلم و سریال و کلیپهای قشنگ دیدم و شنیدم
وقتی با بچههای خوابگاه و ماشین غ رفتیم جلاتوهوس و دونرگاردن
وقتی تنهایی رفتم از اول میرزا شیرازی تا خوابگاه پیاده اومدم و برای اولینبار تو بتهوون تونستم یه عکس از خودم بگیرم که دوسش دارم و هی نگاهش میکنم :))
آبعلی رفتن و برف بازی
روزی که با بچههای دانشکده رفتیم پینتبال
بار اولی که رفتیم بلال خوردیم
چیزای بدی که یادم موندن
کمک نکردنای ه برای پروژه و جدا کردن پروژههامون
وقتی اون استاد قبلیه گفت باید بیای تهران
وقتی رفتم تهران و از در و دیوار برام بدشانسی میریخت و نصفه روزه برگشتم
وقتایی که تو خوابگاه به دلایل مختلف از همه عنم میگرفت
وقتی نرسیدم به عکس فارغالتحصیلی دانشکدهمون
همین چند هفته پیشا که قلبم سوراخ شد
اتفاقای مهمی که افتاد
پروپوزالم بالاخره تصویب شد
همین سر کاری که دارم میرم
تیای شدنام
هدفام برای سال گذشته رو یادم نمیاد و حوصله هم ندارم برم ببینم چی بوده ولی احتمالا این بوده که پروژهام و جمع کنم و زبان بخونم که هیچکدومو انجام ندادم
واقعا فوقالعادهام
خودم میدونم
سال بعد؟
خیلی خیلی سخته برام
مجبورم پروژهامو تموم کنم وگرنه اخراجم میکنن فک کنم
نه البته فک پول میگیرن
حالا
دیگه واقعا مجبورم زبان بخونم
مسیر طاقتفرسای اپلای و در پیش دارم
از همین الان بوی کلی مخالفت و بحث و میتونم حس کنم
خلاصه که میدونم سال خیلی خیلی خیلی سختی خواهد بود برام
همینا دیگه
ببینیم چی میشه
امیدوارم اونقدرام سخت نباشه سال بعد
خوب باشه برای همه
همه جوره
مالی، سلامتی، امیدواری، حالی، همه چی دیگه
سال تحویل هم بد موقعاس
خوابم احتمالا
دوست داشتم این مدلی باشیم که لحظه سال تحویل همه جمع میشن خونه یه بزرگتری و اونجان
ولی خب ما اون مدلی نیستیم دیگه
به هرحال
نوروز همه مبارک باشه
به شادی و خوشی باشه
همین
عنوان هم که طبق معمول به یاد قدیما از روی کانتستهای آخر سالی کدفورسز
چقدر پیر شدما
هفت سال گذشته
خب
اینم اخرین روز کاری اینور سال بود
و رفتش تا پنجم
البته که خودشون بعضیاشون بیکارن و گفتن میان همچنان
بعد اینکه
یه مامانه رو دیدم تو اتوبوس که قیافهاش خیلی بداخلاق میخورد باشه
ولی خیلی باحوصله و مهربون بود با بچهاش
نمیدونم چرا الان اینو نوشتم اینجا
خب که چی
مهم نیست حالا
بعد اونجام که
همه مهربون بودن
البته شاید چون خودم خوشحال بودم که روز آخره اینجوری حس کردم
آه
همین الان فهمیدم که تا پنجم فقط شیش روز مونده
یعنی کمتر از یه هفته
خب دلم خواست تا ۱۳ تعطیل باشم :(
بعد اینکه
یه جوری که انگار اینجا رو خونده باشن
اون یاروعه که بیشتر داره کدنویسیاشو انجام میده
همون که نمیدونم قبلا چیکار میکرده و اون که هست چرا منو گرفتن و اینا
اسمشم هنوز بلد نیستم
اومد گفت چیکار میکنی و اینا
بعد گفت آره ع بره سربازی دیگه شما مثلا ما یه جا به مشکل بخوریم تو کد میتونین بفهمین درستش کنین دیگه
بعد قیافه من :////
تو داری کدا رو دوباره مینویسی بعد من بفهمم کجاش خرابه :///
خلاصه خندیدم گفتم انشاءالله
بعد خود ع هم یه کوچولو کار داد بهم
اون داکیومنتنویسیه هم یکمش موند که گفت براش تا یکم دوم بفرستم
اون یارو کوچولوعه
که اسمشم یاد گرفتم و از این به بعد بهش میگم ر
خیلی میشینه توضیح میده باحوصله برای اون یکی خانومه
نمیدونم کار اون خانومه چیه اصلا
ولی این ر خیلی خوب میشینه همه چی رو توضیح میده
آها
بعد همین وسط
خیلی خیلی یهویی
نقطه جوش هیدن افتاده بود تو دهن من
واقعا نمیدونم چرا
من که نه هیدن گوش میدم نه اصلا کلا رپ گوش میدم
و آخرین باری که اینو شنیدم مثلا سه ماه پیش تو خوابگاه بوده
چرا باید بیوفته ییهو تو دهنم
بعد دانلودش کردم همونجا
تا میومدم گوش کنمش هی یکی میومد یه چیزی بهم میگفت نمیشد
دیگه از اونجا دراومدم بالاخره گوش کردمش
ولی هنوز از دهنم خارج نشده :/
همینا دیگه
دوست دارم انقدر بخوابم که خسته بشم
مثه موقعایی که ماه رمضون تو تابستون بود
مدرسه هم تعطیل بود و من بیکار مطلق بودم
اصلا دلم برای اون خواب بیدغدغه و طولانی تنگ شده
آه
یعنی فردا باید پست جمعبندی سال بنویسم؟
ای شماهایی که من باهاتون کار میکنم
اینجا رو میخونین؟
چرا یه جوری رفتار میکنین انگار حرفای شب قبلمو میخونین ها
اگه میخونین به روم نیارین باتشکر
اونجوری باید برم بمیرم
ممنون
امروز دیگه شل کردم
رفتم و اون خانومه هم بود
یکم با اون هم حرف زدم
یعنی خدا خیرش بده خودش ازم سوال پرسید که چطوری و راضی هستی و اینا
روزه بود گفت دیگه من نمیکشم ساعت چهار رفت
اها بعد یه چیزی که جالب بود این بود که اون منو میشناخت
یعنی گفت ما همرشتهایم و با احتمال خوبی دانشگاهمم میدونست
ولی نمیدونم از کجا
بعدش منم تا آخر به همون کار مسخره داکیومنت نوشتن ادامه دادم
هنوز نمیدونم چرا وقتی دارن همه چی رو تغییر میدن من باید اینا رو بنویسم
خود ع هم یه صحنه گفتش خیلی رو مخه که همش داره تغییر میکنه
ولی بعدش گفت بنویسم :/
یکی دوبار هم انگار که اینجا رو مثلا خونده باشه و بخواد بهم بفهمونه که کارم مفید و مهمه
گفت آره ما باید اینو بنویسیم خیلی واجبه حتما باید باشه و از اینجور چیزا
من اما شل کردم
یعنی درواقع زاویه دیدم و عوض کردم
از این به بعد بهش به چشم یه چیزی برای پرکردن رزومه فقط نگاه میکنم
تا الان که جواب داده روم
فردا که یعنی امروز هم باید بقیه همونا رو بنویسم
روز آخر هم هست
یه چیز جالب هم که فهمیدم این بود که
من دو ساله این شرکت رو میشناسم و دوساله دارم اسمشو غلط میگم :)))
یعنی قسمت سوم اسمش که از رو فامیل رئیس شرکت برداشتن و من همیشه به سختترین شیوه ممکن میخوندم
حتی وقتی پیدا کرده بودم اینجا رو همون دو سال پیش یکی از دوستام هم تلاش کرد اسمشو بخونه و اونم مثه من به سختترین شیوه ممکن خوندش :)))
بعد امروز فهمیدم اونقدرام سخت نیس مشکل از من بوده
و واقعا هیچ وقت هم به ذهنم خطور نکرده بود که یه جور دیگه بخونم این اسم رو :)))
همین دیگه
کاش خودمو و جمع و جور کنم و رو پروژهام هم وقت بذارم
خب
ناراحتم و نمیخوام صبر کنم تا سحر که بنویسم
احساس ناکافی بودن زیاد میکنم تو شرکت
ع قرار بود خودش برای کداش داکیومنت بنویسه
بعد امروز به من توضیح بده
امروز به من گفت من بشینم بنویسمشون
بعد خب من نمیدونستم چجوری باید بنویسم
و هنوز هم نمیدونم
به خاطر همین خیلی کند بودم
بعدش هم گفت برای یه بخش دیگهاش همینجوری داکیومنت بنویسم که خیلی خیلی زیاده
و حتی نفهمیدم که گفت از کجاش شروع کنم
احساس خنگی زیاد میکنم
بعد آخه کلا دارن همه این قسمتها رو تغییر میدن
یعنی حس میکنم کارم خیلی خیلی بیفویدهاس
بعد عوضش به اون یارو دیگه که از قبل همونجا بوده
و من واقعا برام سواله که اون از قبل چیکار میکرده که الان بیکاره و اومده این کارا رو میکنه
به اون گفتش بشینه همون تغییراتی که میخوان بدن و بده
و اون داره خیلی با سرعت و موفقیت کد میزنه و ران میکنه و خروجیهای زیبا میگیره :(((
میدونم کارآموزی مقدار زیادیش خرکاریه
ولی خب اینا احساسات منه دیگه
اصلا وقتی اون یارو هست دیگه چرا کارآموز گرفتین :(((
ایش
نمیگین یکی اینجا خیلی حساس و دلنازک و کوچولوعه و گناه داره :(
امروز ماگمم بردم چایی خوردم
ع و اون یارو کوچولوعه که اسمشو نمیدونم هم روزه بودن
اینکه خود ع بهم نمیگه دیگه میتونی بری و خودم باید بهش بگم که میشه برم هم برام سخته
البته که اون میگه اره هرموقع ساعتتون تموم شد میتونین برین
ولی خب سخته دیگه وسط کار یهو جمع کنم برم
اون خانومه هم (تنها خانوم اونجا به جز من) دیگه فک کنم از اول ماه رمضون صبحها میاد و نیستش
یکی دیگهشون هم که گویا سربازی آموزشی بوده مرخص شده و امروز اومده بوده
که البته من ندیدمش
همین دیگه
کاش تپش قلبم خوب بشه :(
دلم میخواد قلبمو بالا بیارم :(
یه سطح ثابت و زیاد از استرس رو کلا دارم با خودم راه میبرم
و اذیتم
همش یه حس تپش قلب دارم و دلم میخواد بالا بیارم
اینجوری هم نیس که بگی مثلا فقط قبل رفتن به سرکار استرس بگیرم
نه کلا همش استرس دارم
یه فشار اضافی داره بهم وارد میشه که خیلی هم انرژی میگیره ازم
از همون دو هفته پیش که حالم بد شد دیگه نرفتم سر پروژهام
اون موقع تقریبا گزارشمو داشتم کامل میکردم که بفرستم برای استادم
ولی تو این دو هفته اصلا نگاهش نکردم
دلم بهش نیس
حالم ازش بهم میخوره
دوست دارم برم بشینم جلو در دانشکده و انقد گریه کنم تا خودشون بهم مدرکمو بدن
نیاز به زور استادم دارم که بهم فشار بیاره تا مجبور شم برم سراغش
از همون موقع سراغ زبان هم نرفتم
حالم ازش بهم نمیخوره
ولی دلم با اینم نیس
مسخره به نظر میرسه
ولی چه کنم خب
دله دیگه
اصلا حوصله عید و ندارم
حال و هوای عید هم ندارم
بابام همون روز عید قبل سال تحویل میره سرکار و هفته اول نیس
خوبه حداقل هفته اول رفت و آمد نداریم
همین دیگه
امروز والا هیچ خبری نبود
اون چیزی که دیروز نصفه مونده بود و اومدیم تموم کنم
بعد اون یارو دیگه تقریبا همون دیروز درستش کرده بود
من؟
هیچی هی ع برام توضیح میداد و منم مثه بز نگاه میکردم
دیگه تهش بالاخره درستش کردم
و خروجی نمیداد :)))
دیگه خودش تهشو برام درست کرد
بعدم باز رفت نون بخره
موقعیت خیلی خوبی برای چایی دم کردن بود برام
که استفاده نکردم
بعدم که اومد گفت من الان خودم باید برای اینا داکیومنت بنویسم کاری نیست که بگم بکنی
هیچی دیگه قبل اذون گفت برم دیگه
تو اتوبوس راه برگشت هم از همون اول جا گیرم اومد حیح
همین دیگه
فردام که یعنی امروز هم که تعطیله
خب نکته مثبت امروز این بود که خودم رفتم و برگشتم
با اتوبوس
آه اتوبوسهای عزیزم
برخلاف تهران که حمل و نقل عمومی رو بیآرتی و مترو میچرخه
تو مشهد رو اتوبوس میچرخه و انصافا اتوبوساش خیلی خیلی بهتر از تهرانه
و واقعا من هیچ وقت نفهمیدم چرا بیآرتیای تهران جای کارت زدنش داخل خود اتوبوس نیست که مردم همه کارت بزنن
بعدم شهرداری میناله که مردم کارت نمیزنن پول نمیدن
حالا خلاصه
تو راه رفت برگشت جفتش خیلی شلوغ بود و وسطای راه جای نشستن گیرم اومد
من واقعا جاهای شلوغ و دیدن آدما رو دوست دارم
ولی فقط دیدنشون نه حرف زدن باهاشون :/
میشینی تو اتوبوس و کلی داستانهای مختلف میبینی و میشنوی
خیلی باحاله
من کلاس دوازدهم که بودم با اینکه کلاس نداشتم
هرروز ساعت شیش پا میشدم
یه ساعت تو اتوبوس رفت بودم یه ساعتم برگشت که برم اونجا درس بخونم
فقط به عشق اتوبوس :))
وقتایی که تنهام اینجور جاها یه حس استقلال زیادی بهم دست میده که خیلی دوسش دارم
و اما اونجا
آه
چایی میخوردن بعدم با خنده به هم میگفتن اعع مگه تو روزه نیستی :)))
منم که گشنههههه
تهشم نفهمیدم این ع روزه بود یا نه
چون موقع افطار رفت چایی ریخت و نون پنیر خرید نشست خورد
ولی قبلش با همینا چرت و پرت میگفت میخندید
حالا به ما چه اصن
من اما هلاک شدم امروز
میخواستم ماگم و ببرم که مامانم فرمود وسایل آشپزخونه خوابگاهمو کلا گذاشتن تو کمدای بالا ://
امیدشون اینه که ارشد هم میرم تهران یا یه جای دیگه و اینا رو دوباره میخوام ببرم ://
خلاصه هیچی نبردم و اونجام شلوغ پلوغ بود
یعنی نسبت به دیروز
دیگه روم نشد برم یه لیوان بیصاحاب پیدا کنم توش چایی کوفت کنم
درنتیجه فقط آب خوردم :'(
بعدم هی این ع تعارف میکرد که چایی اگه میخواین هست نصف نون پنیر هم اضافهاس که گفتم نه
خلاصه عین بدبختا مغزم درد گرفته بود
حالا شانس من حواسش به ساعتم نبود و بیشتر نگهم داشت
درحالی که فقط یکم آب خورده بودم تا یه ساعت ربع بعد اذون :'(
حالا روم هم نمیشد بگم ولم کن من برم چون وسط کار بودیم
دیگه تهش با یه صدا بدبخت وارانه گفتم بقیهاش باشه برای فردا؟
که انقد صدام بدبخت وارانه بود نشنید و گفت چی؟
آه
[حس بدبختی زیاد]
آها آها آها
یه جاش بود فک کنم همین ع داشت برای خودش wanna be yours میخوند
شایدم من اشتباه شنیدم نمیدونم
ولی کف کردم اونجا
یه چیز دیگه هم که هست اینه که یه یارویی هست که این از قبل اونجا کار میکرده و اینا
داره همین چیزایی که من دارم یاد میگیرم و یاد میگیره
ولی خب جلوتر از منه
بعد چون بیشتر هم میمونه خب بیشتر میره جلو
اینجاست که من احساس بدبختی و عقب موندگی و بیکفایتی و بیلیاقتی و هزاران هزار جوایز ارزنده دیگه میکنم
همینا
سه روز شده کلا
من چقد حرف زدم