حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

آخرین مطالب

۲۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

خب 

الان مثلا باید فکر کنم که سال گذشته چجوری بود 

قطعا نمی‌رم ببینم طی این یه سال چیا نوشتم 

چون احتمالا نصفشو پاک کنم 

فکر می‌کنم هرچی که یادم اومد مهم بوده 

هر چی هم یادم نیاد لابد انقد مهم نبوده که الان دیگه یادم نیس

خب 

 

چیزای خوبی که یادم موندن 

وقتی با بچه‌های خوابگاه و ع رفتیم بام توچال و ماشین تصادفی سوار شدیم و کلی بازی کردیم و راه رفتیم و ساعت سه برگشتیم خوابگاه 

وقتی با بچه‌های خوابگاه و م و ن و ع رفتیم اتاق فرار البته عن بازیای ع و م فاکتور بگیریم 

وقتایی که کلی آهنگ و فیلم و سریال و کلیپهای قشنگ دیدم و شنیدم 

وقتی با بچه‌های خوابگاه و ماشین غ رفتیم جلاتوهوس و دونرگاردن 

وقتی تنهایی رفتم از اول میرزا شیرازی تا خوابگاه پیاده اومدم و برای اولین‌بار تو بتهوون تونستم یه عکس از خودم بگیرم که دوسش دارم و هی نگاهش می‌کنم :))

آبعلی رفتن و برف بازی 

روزی که با بچه‌های دانشکده رفتیم پینت‌بال 

بار اولی که رفتیم بلال خوردیم 

 

چیزای بدی که یادم موندن 

کمک نکردنای ه برای پروژه و جدا کردن پروژه‌هامون 

وقتی اون استاد قبلیه گفت باید بیای تهران 

وقتی رفتم تهران و از در و دیوار برام بدشانسی می‌ریخت و نصفه روزه برگشتم 

وقتایی که تو خوابگاه به دلایل مختلف از همه عنم می‌گرفت 

وقتی نرسیدم به عکس فارغ‌التحصیلی دانشکده‌مون 

همین چند هفته پیشا که قلبم سوراخ شد 

 

اتفاقای مهمی که افتاد 

پروپوزالم بالاخره تصویب شد 

همین سر کاری که دارم میرم 

تی‌ای شدنام 

 

هدفام برای سال گذشته رو یادم نمیاد و حوصله هم ندارم برم ببینم چی بوده ولی احتمالا این بوده که پروژه‌ام و جمع کنم و زبان بخونم که هیچکدومو انجام ندادم 

واقعا فوق‌العاده‌ام 

خودم می‌دونم 

 

سال بعد؟

خیلی خیلی سخته برام 

مجبورم پروژه‌امو تموم کنم وگرنه اخراجم می‌کنن فک کنم 

نه البته فک پول می‌گیرن 

حالا 

دیگه واقعا مجبورم زبان بخونم 

مسیر طاقت‌فرسای اپلای و در پیش دارم 

از همین الان بوی کلی مخالفت و بحث و می‌تونم حس کنم 

خلاصه که می‌دونم سال خیلی خیلی خیلی سختی خواهد بود برام 

 

 

همینا دیگه 

ببینیم چی میشه 

امیدوارم اونقدرام سخت نباشه سال بعد 

خوب باشه برای همه 

همه جوره 

مالی، سلامتی، امیدواری، حالی، همه چی دیگه 

سال تحویل هم بد موقع‌اس 

خوابم احتمالا 

دوست داشتم این مدلی باشیم که لحظه سال تحویل همه جمع می‌شن خونه یه بزرگتری و اونجان 

ولی خب ما اون مدلی نیستیم دیگه 

به هرحال 

نوروز همه مبارک باشه 

به شادی و خوشی باشه 

همین

 

 

عنوان هم که طبق معمول به یاد قدیما از روی کانتست‌های آخر سالی کدفورسز 

چقدر پیر شدما 

هفت سال گذشته 

​​​​​

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۲۳

خب

اینم اخرین روز کاری اینور سال بود 

و رفتش تا پنجم 

البته که خودشون بعضیاشون بیکارن و گفتن میان همچنان 

بعد اینکه 

یه مامانه رو دیدم تو اتوبوس که قیافه‌اش خیلی بداخلاق می‌خورد باشه 

ولی خیلی باحوصله و مهربون بود با بچه‌اش 

نمی‌دونم چرا الان اینو نوشتم اینجا 

خب که چی 

مهم نیست حالا 

بعد اونجام که 

همه مهربون بودن

البته شاید چون خودم خوشحال بودم که روز آخره اینجوری حس کردم 

آه 

همین الان فهمیدم که تا پنجم فقط شیش روز مونده 

یعنی کمتر از یه هفته 

خب دلم خواست تا ۱۳ تعطیل باشم :(

بعد اینکه 

یه جوری که انگار اینجا رو خونده باشن 

اون یاروعه که بیشتر داره کدنویسیاشو انجام میده 

همون که نمی‌دونم قبلا چیکار می‌کرده و اون که هست چرا منو گرفتن و اینا 

اسمشم هنوز بلد نیستم 

اومد گفت چیکار می‌کنی و اینا 

بعد گفت آره ع بره سربازی دیگه شما مثلا ما یه جا به مشکل بخوریم تو کد می‌تونین بفهمین درستش کنین دیگه 

بعد قیافه من :////

تو داری کدا رو دوباره می‌نویسی بعد من بفهمم کجاش خرابه :///

خلاصه خندیدم گفتم ان‌شاءالله 

بعد خود ع هم یه کوچولو کار داد بهم 

اون داکیومنت‌نویسیه هم یکمش موند که گفت براش تا یکم دوم بفرستم 

اون یارو کوچولوعه 

که اسمشم یاد گرفتم و از این به بعد بهش میگم ر 

خیلی می‌شینه توضیح میده باحوصله برای اون یکی خانومه 

نمی‌دونم کار اون خانومه چیه اصلا 

ولی این ر خیلی خوب می‌شینه همه چی رو توضیح میده 

آها

بعد همین وسط 

خیلی خیلی یهویی 

نقطه جوش هیدن افتاده بود تو دهن من 

واقعا نمی‌دونم چرا 

من که نه هیدن گوش میدم نه اصلا کلا رپ گوش میدم 

و آخرین باری که اینو شنیدم مثلا سه ماه پیش تو خوابگاه بوده 

چرا باید بیوفته ییهو تو دهنم 

بعد دانلودش کردم همونجا 

تا میومدم گوش کنمش هی یکی میومد یه چیزی بهم می‌گفت نمی‌شد 

دیگه از اونجا دراومدم بالاخره گوش کردمش 

ولی هنوز از دهنم خارج نشده :/

همینا دیگه 

دوست دارم انقدر بخوابم که خسته بشم 

مثه موقعایی که ماه رمضون تو تابستون بود 

مدرسه هم تعطیل بود و من بیکار مطلق بودم 

اصلا دلم برای اون خواب بی‌دغدغه و طولانی تنگ شده

آه

یعنی فردا باید پست جمع‌بندی سال بنویسم؟

 

 

​​​​​​

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۵۰

ای شماهایی که من باهاتون کار می‌کنم 

اینجا رو می‌خونین؟

چرا یه جوری رفتار می‌کنین انگار حرفای شب قبلمو می‌خونین ها 

اگه می‌خونین به روم نیارین باتشکر 

اونجوری باید برم بمیرم 

ممنون 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۱۶

امروز دیگه شل کردم 

رفتم و اون خانومه هم بود 

یکم با اون هم حرف زدم 

یعنی خدا خیرش بده خودش ازم سوال پرسید که چطوری و راضی هستی و اینا 

روزه بود گفت دیگه من نمی‌کشم ساعت چهار رفت 

اها بعد یه چیزی که جالب بود این بود که اون منو می‌شناخت 

یعنی گفت ما هم‌رشته‌ایم و با احتمال خوبی دانشگاهمم می‌دونست 

ولی نمی‌دونم از کجا 

بعدش منم تا آخر به همون کار مسخره داکیومنت نوشتن ادامه دادم 

هنوز نمی‌دونم چرا وقتی دارن همه چی رو تغییر می‌دن من باید اینا رو بنویسم 

خود ع هم یه صحنه گفتش خیلی رو مخه که همش داره تغییر می‌کنه 

ولی بعدش گفت بنویسم :/

یکی دوبار هم انگار که اینجا رو مثلا خونده باشه و بخواد بهم بفهمونه که کارم مفید و مهمه 

گفت آره ما باید اینو بنویسیم خیلی واجبه حتما باید باشه و از اینجور چیزا 

من اما شل کردم 

یعنی درواقع زاویه دیدم و عوض کردم 

از این به بعد بهش به چشم یه چیزی برای پرکردن رزومه فقط نگاه می‌کنم 

تا الان که جواب داده روم 

فردا که یعنی امروز هم باید بقیه همونا رو بنویسم 

روز آخر هم هست 

یه چیز جالب هم که فهمیدم این بود که 

من دو ساله این شرکت رو می‌شناسم و دوساله دارم اسمشو غلط می‌گم :)))

یعنی قسمت سوم اسمش که از رو فامیل رئیس شرکت برداشتن و من همیشه به سخت‌ترین شیوه ممکن می‌خوندم

 حتی وقتی پیدا کرده بودم اینجا رو همون دو سال پیش یکی از دوستام هم تلاش کرد اسمشو بخونه و اونم مثه من به سخت‌ترین شیوه ممکن خوندش :)))

بعد امروز فهمیدم اونقدرام سخت نیس مشکل از من بوده 

و واقعا هیچ وقت هم به ذهنم خطور نکرده بود که یه جور دیگه بخونم این اسم رو :)))

 

همین دیگه 

کاش خودمو و جمع و جور کنم و رو پروژه‌ام هم وقت بذارم 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۶

خب 

ناراحتم و نمی‌خوام صبر کنم تا سحر که بنویسم 

احساس ناکافی بودن زیاد می‌کنم تو شرکت 

ع قرار بود خودش برای کداش داکیومنت بنویسه 

بعد امروز به من توضیح بده 

امروز به من گفت من بشینم بنویسمشون 

بعد خب من نمی‌دونستم چجوری باید بنویسم 

و هنوز هم نمی‌دونم 

به خاطر همین خیلی کند بودم 

بعدش هم گفت برای یه بخش دیگه‌اش همینجوری داکیومنت بنویسم که خیلی خیلی زیاده 

و حتی نفهمیدم که گفت از کجاش شروع کنم 

احساس خنگی زیاد می‌کنم 

بعد آخه کلا دارن همه این قسمتها رو تغییر میدن 

یعنی حس می‌کنم کارم خیلی خیلی بی‌فویده‌اس 

بعد عوضش به اون یارو دیگه که از قبل همونجا بوده 

و من واقعا برام سواله که اون از قبل چیکار می‌کرده که الان بیکاره و اومده این کارا رو می‌کنه 

به اون گفتش بشینه همون تغییراتی که می‌خوان بدن و بده 

و اون داره خیلی با سرعت و موفقیت کد می‌زنه و ران می‌کنه و خروجی‌های زیبا می‌گیره :(((

می‌دونم کارآموزی مقدار زیادیش خرکاریه 

ولی خب اینا احساسات منه دیگه 

اصلا وقتی اون یارو هست دیگه چرا کارآموز گرفتین :(((

ایش 

نمی‌گین یکی اینجا خیلی حساس و دل‌نازک و کوچولوعه و گناه داره :(

امروز ماگمم بردم چایی خوردم 

ع و اون یارو کوچولوعه که اسمشو نمی‌دونم هم روزه بودن 

اینکه خود ع بهم نمی‌گه دیگه می‌تونی بری و خودم باید بهش بگم که میشه برم هم برام سخته 

البته که اون می‌گه اره هرموقع ساعتتون تموم شد می‌تونین برین 

ولی خب سخته دیگه وسط کار یهو جمع کنم برم 

اون خانومه هم (تنها خانوم اونجا به جز من) دیگه فک کنم از اول ماه رمضون صبح‌ها میاد و نیستش 

یکی دیگه‌شون هم که گویا سربازی آموزشی بوده مرخص شده و امروز اومده بوده 

که البته من ندیدمش 

همین دیگه 

کاش تپش قلبم خوب بشه :(

دلم می‌خواد قلبمو بالا بیارم :(

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۲۳

یه سطح ثابت و زیاد از استرس رو کلا دارم با خودم راه می‌برم 

و اذیتم 

همش یه حس تپش قلب دارم و دلم می‌خواد بالا بیارم 

اینجوری هم نیس که بگی مثلا فقط قبل رفتن به سرکار استرس بگیرم 

نه کلا همش استرس دارم 

یه فشار اضافی داره بهم وارد میشه که خیلی هم انرژی می‌گیره ازم 

 

از همون دو هفته پیش که حالم بد شد دیگه نرفتم سر پروژه‌ام 

اون موقع تقریبا گزارشمو داشتم کامل می‌کردم که بفرستم برای استادم 

ولی تو این دو هفته اصلا نگاهش نکردم 

دلم بهش نیس 

حالم ازش بهم می‌خوره 

دوست دارم برم بشینم جلو در دانشکده و انقد گریه کنم تا خودشون بهم مدرکمو بدن 

نیاز به زور استادم دارم که بهم فشار بیاره تا مجبور شم برم سراغش 

از همون موقع سراغ زبان هم نرفتم 

حالم ازش بهم نمی‌خوره 

ولی دلم با اینم نیس 

مسخره به نظر می‌رسه 

ولی چه کنم خب 

دله دیگه 

 

اصلا حوصله عید و ندارم 

حال و هوای عید هم ندارم 

بابام همون روز عید قبل سال تحویل می‌ره سرکار و هفته اول نیس 

خوبه حداقل هفته اول رفت و آمد نداریم 

همین دیگه 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۳۶

امروز والا هیچ خبری نبود 

اون چیزی که دیروز نصفه مونده بود و اومدیم تموم کنم 

بعد اون یارو دیگه تقریبا همون دیروز درستش کرده بود 

من؟

هیچی هی ع برام توضیح می‌داد و منم مثه بز نگاه می‌کردم 

دیگه تهش بالاخره درستش کردم 

و خروجی نمی‌داد :)))

دیگه خودش تهشو برام درست کرد 

بعدم باز رفت نون بخره 

موقعیت خیلی خوبی برای چایی دم کردن بود برام 

که استفاده نکردم 

​​​​​​بعدم که اومد گفت من الان خودم باید برای اینا داکیومنت بنویسم کاری نیست که بگم بکنی

هیچی دیگه قبل اذون گفت برم دیگه 

تو اتوبوس راه برگشت هم از همون اول جا گیرم اومد حیح

همین دیگه 

فردام که یعنی امروز هم که تعطیله 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۲۹

خب نکته مثبت امروز این بود که خودم رفتم و برگشتم 

با اتوبوس 

آه اتوبوس‌های عزیزم 

برخلاف تهران که حمل و نقل عمومی رو بی‌آرتی و مترو می‌چرخه 

تو مشهد رو اتوبوس می‌چرخه و انصافا اتوبوساش خیلی خیلی بهتر از تهرانه 

و واقعا من هیچ وقت نفهمیدم چرا بی‌آرتیای تهران جای کارت زدنش داخل خود اتوبوس نیست که مردم همه کارت بزنن 

بعدم شهرداری می‌ناله که مردم کارت نمی‌زنن پول نمی‌دن 

حالا خلاصه 

تو راه رفت برگشت جفتش خیلی شلوغ بود و وسطای راه جای نشستن گیرم اومد 

من واقعا جاهای شلوغ و دیدن آدما رو دوست دارم

ولی فقط دیدنشون نه حرف زدن باهاشون :/

می‌شینی تو اتوبوس و کلی داستان‌های مختلف می‌بینی و می‌شنوی 

خیلی باحاله 

من کلاس دوازدهم که بودم با اینکه کلاس نداشتم 

هرروز ساعت شیش پا می‌شدم

یه ساعت تو اتوبوس رفت بودم یه ساعتم برگشت که برم اونجا درس بخونم 

فقط به عشق اتوبوس :))

وقتایی که تنهام اینجور جاها یه حس استقلال زیادی بهم دست میده که خیلی دوسش دارم 

و اما اونجا 

آه 

چایی می‌خوردن بعدم با خنده به هم می‌گفتن اعع مگه تو روزه نیستی :)))

منم که گشنههههه 

تهشم نفهمیدم این ع روزه بود یا نه 

چون موقع افطار رفت چایی ریخت و نون پنیر خرید نشست خورد 

ولی قبلش با همینا چرت و پرت می‌گفت می‌خندید 

حالا به ما چه اصن 

من اما هلاک شدم امروز 

می‌خواستم ماگم و ببرم که مامانم فرمود وسایل آشپزخونه خوابگاهمو کلا گذاشتن تو کمدای بالا ://

​​​​امیدشون اینه که ارشد هم می‌رم تهران یا یه جای دیگه و اینا رو دوباره می‌خوام ببرم ://

خلاصه هیچی نبردم و اونجام شلوغ پلوغ بود 

یعنی نسبت به دیروز 

دیگه روم نشد برم یه لیوان بی‌صاحاب پیدا کنم توش چایی کوفت کنم 

درنتیجه فقط آب خوردم ⁦:'(⁩

بعدم هی این ع تعارف می‌کرد که چایی اگه می‌خواین هست نصف نون پنیر هم اضافه‌اس که گفتم نه 

خلاصه عین بدبختا مغزم درد گرفته بود

حالا شانس من حواسش به ساعتم نبود و بیشتر نگهم داشت 

درحالی که فقط یکم آب خورده بودم تا یه ساعت ربع بعد اذون  ⁦:'(⁩

حالا روم هم نمی‌شد بگم ولم کن من برم چون وسط کار بودیم 

دیگه تهش با یه صدا بدبخت وارانه گفتم بقیه‌اش باشه برای فردا؟

که انقد صدام بدبخت وارانه بود نشنید و گفت چی؟

آه 

[حس بدبختی زیاد]

آها آها آها 

یه جاش بود فک کنم همین ع داشت برای خودش wanna be yours می‌خوند 

شایدم من اشتباه شنیدم نمی‌دونم 

ولی کف کردم اونجا 

یه چیز دیگه هم که هست اینه که یه یارویی هست که این از قبل اونجا کار می‌کرده و اینا 

داره همین چیزایی که من دارم یاد می‌گیرم و یاد می‌گیره 

ولی خب جلوتر از منه 

بعد چون بیشتر هم می‌مونه خب بیشتر می‌ره جلو 

اینجاست که من احساس بدبختی و عقب موندگی و بی‌کفایتی و بی‌لیاقتی و هزاران هزار جوایز ارزنده دیگه می‌کنم 

همینا 

سه روز شده کلا

من چقد حرف زدم 

 

 

​​​​​​

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۱۳

من گشنمه 

و این نامردا همینطور چیزی می‌خورن اینجا 

چایی قهوه غذا 

آه 

گوناه دارم (با صدای اون ویدئو قدیمیه که بچه‌ میگه مامان بوسم کن گوناه دارم)

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۳۷

تو یادگیری فامیل خنگم فک کنم 

فامیل همین پسره که مسئول خودمه رو هم نمی‌دونم 

وقتی رسیدم اونجا نبود و من نمی‌دونستم برم بگم آقای کی هنوز نیومدن 

از تو لینکدینش درآوردم 

تهشم خجالت کشیدم برم بپرسم 

نیم ساعت نشستم تا اومد 

خیلی کم حرفم و اصلا خوش سرزبون نیستم 

کل حرفامو جمع کنی اونجا ده تا جمله نمیشه 

اونم با یه ولومی که فک کنم به زور می‌شنون 

مثلا رفتیم اون اتاقی که توش اون آقا بامزه بود دوباره 

برای این بهش می‌گم بامزه چون به کوچولو تپلیه 

بعد اون به این پسره گفت خانوم مهندس و به هیچکی معرفی نکردی یا فقط به من معرفی نکردی 

بعد من فقط یکم خندیدم :/

بعد اون پسره گفت من بلد نیستم خودمم معرفی نکردم بهشون بقیه رو که اصلا 

بعد من فقط بازم خندیدم ://

بعد فک کنم اون تپلیه دید دیگه خیلی ضایعه‌اس و منم که مثه بز فقط نگاه می‌کنم خودش گفت من فلانیم 

منم گفتم منم فلانیم

 که اونم انقد آروم گفتم نفهمید و دوباره گفتم :///

در همین حد 

آه 

کاش یکم اجتماعی‌تر بودم 

اها 

موقع اذون هم همشون فرار کردن رفتن :/

فقط من موندم این پسره مسئولم و یکی دیگه 

اونام فک کنم روزه نبودن 

شایدم اون پسره مسئولم بود نمی‌دونم 

اه از این به بعد به این پسره مسئول من میگم ع 

خلاصه بعد بیست دقیقه که از اذون گذشته بود و منتظر بودیم یه چیزی دانلود بشه 

ع رفت بیرون برای خودش شیرکاکائو خرید و خورد 

منم رفتم ابدارخونه‌شون و آبجوش گذاشتم 

چایی هم دم نکرده بودن نامردا 

فقط قهوه درست می‌کنن فک کنم 

یه چای نپتون پیدا کردم 

اها اینجا اوج اجتماعی بودنم و نشون دادم 

به اون یکی یارو گفتم شما نمی‌خورین براتون چایی بریزم 

که البته گفت نه 

بعد دیگه ع از بیرون اومد دید دارم چایی می‌خورم 

گفت برای خودم ماگ ببرم 

چون امروز تو یه لیوان بی‌صاحاب چایی خوردم 

امیدوارم فردا هم یه موقعیتی پیش بیاد بتونم یه لقمه چیزی بخورم 

اها 

یه جاشم یه تیکه از کد رو داشت دیباگ می‌کرد که مثلا شیش‌تا جا مثل هم بود 

چهارتاشو خودش درست کرد بعد لپ‌تاپشو داد من گفت بیا این دوتای آخر و تو درست کن 

و دستم به طرز احمقانه‌ای کند بود :(

و هی موس لپ‌تاپش یکم مشکل داشت فک کنم می‌پرید یه جای دیگه هی گم می‌کردم کجا رو باید درست کنم 

​​​​​​خلاصه با اینکه خودش چیزی نگفت

احساس خنگ و کند دست بودن کردم :(

 

آخرشم اون یکی دیگه رفت یه جعبه بزرگ زولبیا بامیه خرید آورد خوردیم 

آه 

هرکی از صد متری هم ببینتم

عدم​​​​ اعتماد به نفس و زودتر از خودم می‌بینه 

 

 

 

بعدا نوشت: دوست دارم برم اونجا برای همه چایی دم کنم ولی روم نمیشه :(

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۵