مثه همیشه قاطی پاتی
یکی از هماتاقیام تقریبا هر هفته میره خونشون آخر هفته
با اینکه تقریبا نزدیک هم نیست و هفت ساعت اینا تو راهه با اتوبوس
باباش هفت هشت سال (شایدم بیشتر دقیق یادم نیس) اسیر بوده
به قول خودش باباش اول جنگ رفته اسیر شده آخر از همه هم برگشته
دیگه بعد اینکه برگشته کلا باباش ازدواج کرده و اینا
به خاطر همین الان سن باباش زیاده
و اون یکی هماتاقیم که باهاش صمیمیتره گفت گفته که باباش داره فراموشی میگیره
ناراحتم
دوست ندارم مامان بابام پیر بشن
یکی بعد راجعبهش یه پستی گذاشته بودم که دوست یکی از هماتاقیایم بود و خانوادهاش به زور میخواستن شوهرش بدن به پسرخالهاش
خب الان دیگه دوستیشونو بهم زدن چون همون دختره رفته با یه آدم متاهل وارد رابطه شده
واقعا عجیبه
ادم میمونه چی بگه حقیقتا
هی با خودم میگم مگه ممکنه یه آدم انقدر بیشعور باشه
و خب ظاهراً میشه
یه مهمونی قراره بگیریم
که امیدوارم کنسل بشه
جدا از مسئله پولش
قراره چندتا پسر هم بگن بیان که راحت نیستم
یعنی اینجوریم که خب این همه هم پول بدم
تهشم راحت نباشم و بهم هم خوش نگذره
درنتیجه امیدوارم اون کنسل بشه
به جاش برنامه به شهربازی تغییر کنه مثلا
۱۵ام قراره بلیطا باز بشه و دعا کنین بلیط بهم برسه
هق :')
فک کنم تعریف نکردم که یکی از هماتاقیامون قهر کرد و رفت
و انقدر بد رفت که ما فقط مسخرهاش میکنیم
اینجوری که یه روز دیگه نیومد تو اتاق و دیگه حتی سلام هم نمیکرد بهمون حتی وقتی چشم تو چشم میشدیم :///
حالا اصن اون مهم نیس برام
مهم اینه که یکی دو روز قبل اینکه بره خیلی عادی اومد و گفت کارت متروام نیس و کارت مترو منو قرض گرفت
و هنوز پس نداده
بعد دوماه
و ریدم بهش
یکی بره کارت منو ازش پس بگیرههههههههه
همین دیگه
شب بخیر