حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

آخرین مطالب

۱۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

استادم وویس داده که اون یکی استاده جواب ایمیل منو برای تاریخ جلسه نداده 

خودت دوباره ایمیل بزن 

نمیشه جلسه نذاریم؟ 😭

من استرس می‌گیرم خب 

 

 

دیگه اینکه 

گویا دیشب تو گروه شرکت که من و هنوزم توش اد نکردن قرار شده بوده که امروز آقای ج برای کارت پایان خدمتش و آقای نون هم برای اوکی شدن امریه‌اش به صورت مشترک ناهار بدن 

بندگان خدا از گرون‌ترین رستوران اون دور و برا هم سفارش دادن 

با منوی باز 

دیگه ناهارمو که کلا برگردوندم 

اضافه هم اومد غذام گذاشتم تو یخچال همونجا برای فردا 

برخلاف ع و آقای ت هم کارام خیلی سریع و بدون باگ می‌ره جلو خداروشکر 

 

 

از اتوبوس چهارشنبه‌ صبحا واقعا بدم میاد 

شلووووووغ و کوهی از آدم گاو 

وای یعنی مثلاً طرف واستاده جلو در کنار هم نمیره زورش هم میاد یه دقیقه پیاده بشه دوباره سوار شه حتی خودشو یکم کج هم نمی‌کنه :/

پوف

 

 

آها راستی 

امروز دوباره اون پسره که گفته بودم می‌خوره از منم کوچیک‌تره اومده بود 

به نظرم که حتی مدرسه‌ایه و در حد کلاس دهم اینا یا شایدم کمتر 

هفته‌ای یه بار هم بیشتر نمیاد فک کنم 

زود هم می‌ره 

یه جورایی کارآموزه 

واقعا آدم اینا رو می‌بینه چقد حس عقب موندگی می‌کنه 

یعنی من دو سال کرونا تو خونه بودم 

نه درس خوندم که یه معدلی داشته باشم 

نه کاری کردم 

نه چیزی یاد گرفتم 

واقعا خاک تو سرم 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۵۴

اول از پروژه‌ام بگم که 

قرار شده با اون یکی استادم و این یکی استادم جلسه آنلاین بذاریم 

البته هنوز تاریخش مشخص نشده 

و نمی‌دونم می‌خوایم راجع‌به چی صحبت کنیم 

ولی مشکلم اینه که خودم نمی‌فهمم دارم چیکار می‌کنم 

و اگه مثلاً بگه خب الان می‌خوای چیکار کنی با احتمال خوبی مثل بز باید نگاش کنم 

نمی‌تونم بفهمم الان باید چیکار کنم 

و این واقعا بده 

یعنی مفهومی لنگ می‌زنم و نمی‌فهمم ارتباط این کارایی که کردم و می‌خوام بکنم به هم چیه :/

یعنی مثلاً پروژه میم رو می‌فهمم روند کارش چیه و می‌خواد چیکار کنه 

ولی مال خودمو نه :/

حالا امیدوارم به خیر بگذره 

اون یکی استاده کلا کارشناسی جماعت و آدم حساب نمی‌کنه

امیدوارم مهربون باشه باهام و سوال نپرسه ازم ⁦⁦:⁠'⁠(⁩

 

دیگه اینکه از سرکار بگم 

برگه سفید (فک کنم اسمش همین بود یعنی همون برگه اعزام به خدمت فک کنم) ع اومد و می‌ره بیرجند از دوم 

آقای الف یکم باهام حرف زد ⁦:⁠')

یعنی اومد رد شد یه چیزی گفت که من کر نشنیدم چی گفت ولی بقیه خندیدن بهم :)

بعدم یکم پرسید که درسم تموم شده یا نه 

اسم یکی از استادامونو گفت و اینا 

واقعا جالبه که همه اطلاعاتشون از من کامله 

یعنی چقدر قبل اینکه من بیام راجع‌بهم حرف زدن؟ -.-

خب بهتره بهش فکر نکنم 

چند روزه زود می‌رسم 

یعنی سعی می‌کنم دیرتر برسم ولی بازم زود می‌رسم 

یعنی بقیه دیر میان دراصل 

دیروز هم وقتی رسیدم موندم پشت در پنج دقیقه

الان دیگه این دو روز که زود می‌رسم میرم چراغا رو روشن می‌کنم 

پرده رو جمع می‌کنم

پنجره رو باز می‌کنم 

چایی دم می‌کنم 

بعد دیگه کم‌کم بقیه میان انقد چایی می‌خورن که به خودم نمی‌رسه :))

ای جوانان 

این سیگار چیه که می‌کشین :(

فهمیدم آقای ص هم سیگار می‌کشه و ناراحت شدم :(

کلاس زبان هم داره میره 

امروز هم کلا بازدهی کاریمون تقریبا به صفر میل کرد 

چون کلا بوردمون پکید :/

 

و اما دوست نداشته 

امروز این آقایون سر کار زمین چمن رزرو کردن برای امشب که برن بازی کنن 

این وسط برام جالب بود که به خرج شرکت میرن :/ جالبه

حالا 

بعد دیگه خانوم الف داشت می‌گفت که خب یه جا برین ما هم بیایم و اینا دیگه 

که گفتن بیاین دروازه واستین :)))

دیگه یکم همینجوری گفتیم خب بریم اتاق فراری پینت بالی چیزی 

بعدش خانوم الف گفت خب بیا ما خودمون بریم 

گفت من یکی از دوستام و می‌تونم بیارم تو هم یکی دوتا دوستات و بیار که پنج نفر بشیم 

بعد من دیدم که هیچکی رو ندارم که با خودم ببرم 

یعنی میم هم‌اتاقیم هست 

ولی خب این اواخر خیلی اوکی نبودیم با هم 

چند روز پیش هم تولدش بود 

تو گروه بچه‌ها اشتباهی یه روز زودتر تبریک گفتن منم گفتم 

بعد پیام منو جواب نداد درحالیکه مال بقیه رو جواب داد 

بعد دوباره فرداش هم گفتم بذار دوباره بگم که دیگه فرداش ریپلای کرد پیاممو گفت وای ببخشید اون یکی پیامتو حواسم نبوده جواب بدم 

حالا 

اگه اوکی بودم باهاش می‌تونستم بگم اون و خواهرشم بیان 

چون هنوز نرفته تهران 

هرچند مطمئن نیستم که بخوام با خانوم الف اشناش کنم 

کلا آشنا کردن دوستان با هم کار سختیه 

و اینکه کلا میم یه مقدار تاکسیکه و خودمم سر همین رابطه‌ام باهاش یکم غیر اوکی شده بود 

آره خلاصه 

خواستم بگم تو این مشهد به این گندگی هیچ دوستی برای بیرون رفتن باهاش ندارم :(

کسی اینجا مشهد نیس؟

 

 

همین دیگه 

چیزی یادم نمیاد دیگه 

 

​​​​​

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۳۹

خب امروز روز مزخرفی بود 

دوباره مثل دیروز تا صبح صد دفعه بیدار شدم 

نمی‌دونم چرا دقیقا 

شاید استرس داشتم 

مامانم دیشب می‌گفت بیاین شب تو سالن همه کنار هم بخوابیم :))

صبح هم با اینکه دیگه بارون بند اومده بود با بابام رفتم 

تو شرکت هم روز مزخرفی بود

از لحاظ کاری یعنی 

تقریبا هیچ کاری نکردم 

چون هی همش سر مرج کردن کدا  مشکل می‌خوردیم

و بعدشم بخش من کامل بود و نمی‌خواستیم هم بخش جدید شروع کنیم و عملا خیلی بیکار بودم و بی‌فویده بود

کلی مسخره بازی هم داشتن سر پاقدم ع که نرفته سربازی جنگ داره میشه :)

بعد اون وسط نمی‌دونم چی شد که ییهو این آقای ت پرسید 

تو آینده می‌خوای همین مسیر و ادامه بدی؟

بعدم شروع کرد یکم توصیه کردن که آره اگه می‌خوای همین و ادامه بدی باید مثلاً یه چیزایی رو خودت یاد بگیری و اینا 

حالا کاری با توصیه‌هاش ندارم 

داشت از رو تجربه‌اش حرف می‌زد 

ولی خب حاجی این چه سوالیه  

من واقعا مشکل دارم با این سوال که می‌خوای چیکار کنی در آینده؟

خب من نمی‌دونم 

یا حتی اگه یه چیزایی هم بدونم دوست ندارم بگم 

من اصلا خیلی خیلی بلاتکلیف‌تر از این حرفام 

همه هم که برای شروع گفتگو همین سوال مسخره رو می‌پرسین 

بعد هم خب خیلی سریع فکر می‌کنین که چه آدم بلاتکلیف و بی‌هدفیم 

باشه خب 

شاید باشم تا یه حدی 

ولی نه اونقدری که شما فکر می‌کنین دیگه 

اینجوری که سوال می‌پرسین خیلی بد به نظر می‌رسم 

اه

دیگه اینکه امروز م (دوست دانشکده‌ای قدیمی‌تریم) پیام داد که چه خبر و اینا 

دیدم آخر فروردین نزدیکه گفتم ببینم دفاع می‌کنی یا نه و اینا 

که گفتم نه و اینا 

البته که مشخصه همه موندن 

یعنی انقد اوضاع خرابه که تو کانال آموزش گذاشتن که مهلت دفاع تمدید نمیشه و بعدش چی میشه و اینا 

بعدشم باز گذاشته نوبت برای وقت دفاع خیلی شلوغه و سی و سی و یک فروردین هم نمیشه دفاع کرد و برای ثبت نمره چون شلوغه خودتون باید پیگیری کنین 

یعنی مشخصه نصفیا که نمی‌رسن دفاع کنن 

نصفی هم بستن برای روز آخر 

تازه می‌گفت من دوتا از بچه‌ها رو توی باغ کتاب دیدم تو اسفند که اونام باید تا فروردین دفاع می‌کردن تازه هنوز می‌خواستن استاد عوض کنن :/

بعد راجع‌به ح (یکی دیگه از بچه‌های دانشکده) پرسیدم که تو ازش خبر نداری 

من برای نوروز بهش پیام دادم ولی جواب نداد

ح ترم یک و دو خیلی مشتاق  درس بود 

دیگه تو کرونا ازدواج کرد 

خودشون قمی بودن شوهرش تهرانی 

حضوری که شد اومد تهران و یه ترم رفت خونه اونا به جای خوابگاه و خیلی مشکل داشت با خانواده شوهرش 

​​​​​دیگه ترم بعدش اومد خوابگاه دوباره 

ترم قبل ولی دیگه رفته بود خونه خودش 

کار شوهرش تو قزوین بود و همونجا رفته بود 

یکم اول ترم اومد و دیگه نیومد و ازش خبر گرفتم گفت کیسه صفرا عمل کردم و بهتر بشم میام 

ولی کلا دیگه نیومد 

قبلشم عقب افتاده بود از بقیه بچه‌ها 

می‌خوام بگم چقدر مسیر زندگی آدم یهو ممکنه عوض بشه 

یعنی اون آدمی که ترم یک انقد انگیزه داشت درس بخونه و زود تموم کنه 

الان تو یه وضعیتیه که فک کنم کلا درسشو دیگه ول کرده 

چیه این زندگی واقعا

آدم هر لحظه برگاش می‌ریزه 

 

 

​​​​​​

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۴۹

از پروژه‌ام بگم که 

استادم گفت با اون یکی استادم هم باید مطرح کنه و سر روشش اونم باید نظر بده 

البته خودشم گفت که شاید نظر نده و بگه خودتون هرکار دوست دارین بکنین 

نظر من که با همین گزینه‌اس 

یه دوره‌ای هم می‌خوان برگزار کنن که چیزایی که تدریس میشه خیلی خیلی مرتبطه به کارای پروژه‌ام 

یه جورایی خیلی خوب بود اگه قبل شروع پروژه‌ام دوره رو می‌گذروندم 

استادشم از استادای دانشکده خودمونه که خوبه 

دوست دارم شرکت کنمش 

ولی وقتشو ندارم حس می‌کنم 

البته نوشته بود ویدئوهاش ضبط میشه بعدا هم می‌دن بهمون 

ولی می‌دونم بمونه بعدا دیگه اصلا نگاه نمی‌کنم 

 

 

دیگه اینکه امروز ع شله داد 

برای قبل رفتنش 

هی هم میگه فقط پنج روز دیگه مونده 

من از خودش بیشتر استرس می‌گیرم 

امروز اولین روزی بود که ناهار برده بودم با خودم 

که البته دست نخورده برگردوندم دیگه 

دل کسی نخواد شله‌اش هم خیلی خوب بود 

این آقای ج هم یه جوری می‌خنده که نصف خنده‌های بقیه به خاطر اینه که دارن به خنده‌های اون می‌خندن :))

خیلی بامزه‌اس 

 

 

اقای ص داشت به ع می‌گفت که می‌خواد بره کلاس زبان 

بعد می‌گفت خیلی همه بچه بودن و این بزرگ بوده و اینا 

بعد یاد خودم افتادم 

من از کلاس سوم شایدم دوم می‌رفتم کلاس زبان 

بعد اون موقع من کوچیک بودم درسا هم سنگین بودن برام 

البته اینجوری نبود که مثلاً همه بزرگ باشن 

بعد دیگه ما اومدیم مشهد 

یعنی اول کلاس پنجم 

و من دیگه اعتماد به نفس رفتن به کلاس زبان و نداشتم 

نمی‌دونم چی شد 

ولی دیگه خجالت می‌کشیدم جلوی بقیه تو کلاس حرف بزنم 

به خاطر همین دیگه نرفتم 

دیگه از موقعی هم که رفتم راهنمایی 

تقریبا از همه عقب‌تر بودم 

همیشه هم یه عده بودن که زبانشون خوب بود 

همیشه سوالا رو جواب می‌دادن و سرکلاس نظر می‌دادن و حرف می‌زدن 

درنتیجه، احیانا اگه یه ذره اعتماد به نفس باقی‌مونده بود برام 

همونم دیگه سوخت شد رفت 

کلا هم همواره خانواده اصرار می‌کنن که برو کلاس زبان 

حقیقتا دوست هم دارم برم 

ولی حتی اعتماد به نفس برای تعیین سطح دادن هم ندارم :(

 

 

دیشب هم خیلییی بد خوابیدم

صد دفعه بیدار شدم تا صبح

تهشم دیگه خسته شدم یه ربع زودتر از زنگم پاشدم

عصر هم خونه ساکت بود 

منم ساعت کوک نکرده بود که بیدار شم 

دیگه دیشب هم که بد خوابیده بودم 

متاسفانه دو ساعت و نیم خوابیدم :/

 

 

هوا اینجا خیلی خوبه *.*

خنک

هر از گاهی نم بارون 

باد ملایم 

اصلن اوف 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۱۰

بعله 

در حال حاضر اکلیلی هستم 

چون الان وویسای استادم و باز کردم 

هردوتا گزارشمو اوکی داده بود و گفت بفرستم برای اون یکی استاده

بعدشم گفت با اختلاف از بقیه دانشجوهام بهتر می‌نویسی و متن‌هات خیلی روون و خوبه و کاملا حس میشه  *.*

چون به معنی واقعی ساییده میشم که خودم بفهمم چی نوشته ⁦:⁠')

ولی خب این اول بدبختیه ⁦:⁠'⁠(⁩

حالا باید بگردم دنبال کد که فکر نکنم پیدا بشه ⁦:⁠'⁠(⁩⁦

حالا تا فردا صبح می‌تونم فعلا اکلیلی باشم ببینم فردا چی میشه 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۰۳

سه روزه ننوشتم 

فک کنم این خیلی طولانی بشه درنتیجه 

خب باید زور بزنم یادم بیاد 

 

پریروز که 

دیگه فایل گزارشایی که می‌خواستم بفرستم برای استادم و تموم کردم و فرستادم براش 

منتظرم ببینه و نظر بده 

و خب این مدتی که منتظرم و کاری ندارم زندگی یه لول زیباتر میشه 

دیگه اصلا ببین کلا پروژه نباشه چی میشه 

اوف 

 

دیروز هم دیگه نکه کاری نداشتم برای پروژه 

یهویی هم خستگی این مدت که کم می‌خوابیدم و هوای بهار با هم بهم حمله کردن 

دیگه ساعت یازده اینا خوابیدم 

خیلی چسبید 

 

 

دیگه اینکه دیروز تولد میم بود 

انقد چرت و پرت گفتن تو گروه که فک کردم الکی میگن تولدشه 

یعنی بقیه که خوابگاه بودن که هیچی فقط اون یکی میم که خوابگاه نبود تو گروه تبریک گفته بود با یه مشت چرت و پرت

دیگه من فک کردم داره مسخره بازی درمیاره 

تا شب که دیدم میم اومده تشکر کرده رفتم چک کردم دیدم اعع واقعا تولدشه :/

دیگه حس کردم دیره برای تبریک تو گروه 

در دقایق آخر تو پی‌ویش تبریک گفتم 

 

 

سر کار هم 

دیروز و پریروز با خانوم الف با هم برگشتیم 

ایش اینجوری که چند روز رو هم جمع میشه نمی‌تونم قشنگ با جزئیات تعریف کنم 

باید هرروز بنویسم 

خلاصه‌اش این بود که 

اقای الف هنوز باهام دوست نشده :(

خانوم الف و صدا کرد و بهش برق وصل کرد 

بعد که آقای ت بهش گفت دفعه بعد به من برق وصل کنه به خود آقای ت وصل کرد :( 

دیگه اینکه برای میزا شیشه انداختن بعد آقای نون اومد گفت خوبه سر نمی‌خوره؟ 

بعد من اینجوری بودم که اعع مگه تا دیروز شیشه نداشت :))

دیروز هم روز سختی بود 

این برنامه‌ای که باهاش کار می‌کنم انقد سنگین شده یه تغییر می‌خوای بدی یه ربع هنگه 

فک کنم مثلا سه ساعت من علاف چهارتا تغییر کوچیک بودم 

دلم می‌خواست لپ‌تاپمو بکوبم تو دیوار دیگه 

البته که تقصیر بچه‌‌ام نیست 

برنامه‌هه یه جوری رم می‌خوره بالا ۹۵درصد درگیر میشه 

بچه‌ام خودشم داره می‌زایه زیر برنامه‌هه 

دیگه اینکه 

اقای صاد روزه بود بعد بهش می‌گفتن پاشو برو فلان کار و بکن دیگه ما نیم ساعته داریم ناهار می‌خوریم خسته شدیم تو روزه‌ای راحتی هیچ کاری نمی‌کنی :)))

امروز اما 

دلم می‌خواست این آقای ر رو کتک بزنم 

قشنگ بفهمه چقد دستم سنگینه 

ایش 

این آقای ت کاراشو نصفه نیمه کرده بود بعد گفته بود تموم شده 

حالا واقعا هم ۸۰ درصدش اوکی بود مثلا سر اون ۲۰ درصد به مشکل می‌خورد بقیه اون ۸۰ درصد 

بعد ر اومده به ع میگه

همون که قبلاً فلانی گفته بود تو این کاره نیستی الان ضربدر سه شده :/

یعنی همزمان به من و ع و آقای ت زد 

بی‌ادب 

واقعا از دستش ناراحت شدم 

من یه ماه بیشتر نیس اومدم اینجا دارم با کدی ور می‌رم که یه ساله روشین 

همینم از سرتون زیاده 

تازه اون ع بدبخت که یه نفره تا الان همه چی هندل کرده رو چرا می‌زنی 

بعد دیگه ۱۰ درصد اون مشکلا رو اوکی کردم من 

دوباره ر اومده دیده میگه خب حالا قبلش خیلی ضعیف بودین الان شدین ضعیف بعدم چرا نموداراش کار نمی‌کنه 

ببخشید ارباب :/

دیگه همین که خود آقای ت با خنده جوابشو داد 

گفت کسی که باید به ما نمره بده عینه و تو برو به همونا که طبقه پایینن نمره بده و اینا 

وگرنه خودم دیگه خونم داشت به جوش میومد می‌رفتم کتکش بزنم با ضرب دستم هم آشنا بشه :/

بعد حالا ع هم خوشش اومد دید درست شده میگه نموداراشم درست کن دیگه :))

دقیقا قیافه و لحنش مثل وقتایی بود که تو مهمونیا عموهام میگن نگین این بچه‌ها رو مدیریت کن دیگه چیکار می‌کنی پس :))

دیگه نموداراشم اوکی کردم و یکم مشکلات کوچیک موند دیگه دیدم خود ع داره راس سه فرار می‌کنه منم جمع کردم فرار کردم 

ع داشت یه چیزی رو برای آقای ت توضیح می‌داد می‌گفت دیگه من اگه برنگشتم اینا رو بدونین :))

بعد اون می‌گفت نه بابا اونقدرام سخت نیس آموزشی :))

اعع می‌خواستم خلاصه بنویسم 

البته واقعا هم یه چیزایی رو ننوشتم 

 

 

عیدتون هم مبارک باشه :)

نماز عید و خیلی دوست دارم 

یعنی کلا تنها نمازیه که می‌ریم جماعت 

از تاثیرات بابامه البته 

با یه ذوق خاصی می‌ریم اصلا 

خیلی دوسش دارم 

به طرز عجیبی هم توی اون شلوغی حرم هرسال آشنا می‌بینیم 

فقط کاش مثل تهران یکم دیرتر شروع می‌کردن 

من خوابم میاد ⁦:')

برای یه عده هم هی می‌خوام کامنت بذارم هی میگم نه ولش کن 

نمی‌دونم چرا 

دوست هم دارم بنویسما ولی نمی‌دونم چرا نمی‌نویسم براشون 

همینا دیگه 

 

 

​​​​

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۵۳

دیشب با اینکه ساعت دو و نیم خوابیدم و سه بیدار شدم و چهار خوابیدم و هشت بیدار شدم صبح خوب اجیر بودم

 احتمالا که نمی‌دونین اجیر چیه 

که خب برید یاد بگیرین 

 

دیشب بابام اومد و صبح هم کار داشت دیگه خودش منو برد 

امروز ع سفید پوشیده بود 

حس کردم منم می‌تونم دیگه لباس روشنامو بپوشم 

اخه این خانوم الف کلا همیشه با یه دست مانتو شلوار اداری سرمه‌ای و مقنعه میاد 

بقیه هم اکثرا تیره می‌پوشن 

بعد من مانتو نسبتا تیره کلا چندتا بیشتر ندارم 

بعد اینا همش تیره می‌پوشن من روم نمیشه روشنامو بپوشم

 

دیگه همه چیز خوب و معمولی بود 

کارام روال بود نسبتا 

و اما قسمت کیوتش *.*

اون آقای نون که هنوزم ترجیح میدم بهش بگم آقای یه کوچولو تپلوی گوگولو اومد بالا (اتاق خودش طبقه پایینه)

بعد همینجوری یکم چرخید 

اومد واستاد جلوی میز من یکم 

بعد گفت چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بهش گیر بدم الان 

بعد خودشم خندید رفت *.*

وای خیلییییییی کیوتهههه *.*

​​​​​​یعنی می‌خنده دقیقا عین این استیکره میشه 😊

اینکه مثل خودم هم مغزش موقع باز کردن سر صحبت فلج میشه خیلی کیوته :))

 

توی اتوبوس راه برگشت هم زبان خوندم 

که قشنگ به بقیه که بیکار بودن حس عذاب وجدان بدم :/

 

دیگه برم این گزارش دوم هم تموم کنم 

حس می‌کنم خیلی دارم وسواس به خرج میدم براش 

امیدوارم امشب مطلباش تموم بشه و فردا هم مرتبط کنم بدم بره دیگه 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۵۲

دیگه دیروز من تازه ساعت ده موتورم روشن شد 

ساعت دو خوابیدم 

سه بیدار شدم 

چهار خوابیدم 

هشت بیدارم شدم 

صبح واقعا خوابم میومد 

صدای الارم این گوشی جدیده رو عوض نکردم 

پیش‌فرضش یه چیزیه صدای دریا اینا میده 

این زنگ می‌زد قاطی شده بود با خوابم 

فکر می‌کردم تو خواب رفتیم مسافرت شمال لب دریا :))

دیگه پا شدم 

توی اتوبوس دیدم اعع 

اقای ج هم تو اتوبوسه که

اون منو ندید 

بعد دیگه پیاده شدیم و من پشتش بودم و بازم منو ندید 

دیگه فک کنم وسط راه گفت این کیه داره تعقیبم می‌کنه 

برگشت دید منم :))

روز خوبی نبود امروز 

اومدیم سوییچ کنیم روی یه مدل دیگه که مثلا بیایم بهینه کنیم کد و

بعد گفتن بیایم یه کاری کنیم سه نفری بریم جلو هرکی یه ور کار و دست بگیره 

بعد دیگه گفتن بریم رو گیت اونجا شیر کنیم هرکی هرکاری کرد 

منم تنها چیزی که از گیت می‌دونستم این بود که م یه بار تو خوابگاه به اون یکی م گفته بود بیا اینو یاد بگیریم باهاش کار کنیم به درد می‌خوره ولی یاد نگرفتن هیچکدوم :/

دیگه هی این ع و آقای ت یه چیزایی می‌گفتن و یه کارایی می‌کردن و منم مثه بز نگاهشون می‌کردم :(

کلا بخش عمده‌ی امروز هیچ کاری نکردم و منتظر بودم اونا اوکی کنن اینا چیزا رو :(

تازه این تغییراتی که قراره بدیم هم مثه هموناییه که اون سری می‌خواستن بدن و نمی‌فهمیدم 

یعنی ایده کاری که باید بکنیم و می‌فهمم ولی پیاده‌سازیش سخته برام 

 

دیگه اینکه 

وقتایی که آقای ت از من بیشتر می‌فهمه احساس ضعف می‌کنم 

چون می‌دونم به خاطر تجربه‌اش بیشتر می‌فهمه و چیزای بیشتری بلده وگرنه من باهوش‌ترم 

اصلا هم از خودم تعریف نمی‌کنم 

ع هم گفت یکم باید اونجا باشه 

اونجا یعنی پادگان 

یعنی ده روز کاری دیگه هست که خب تا روز آخر هم که نمیاد 

نهایتا هشت روز دیگه هستش 

عاه 

می‌ترسم بره و وقتی بره هیچکی نباشه به من بگه چیکار کنم 

بیست و پنجم هم احتمالا قبل رفتن شله بده بهمون 

فقط امیدوارم همون شله رو بده چون من حلیم دوست ندارم باتشکر 

یه چیز دیگه هم فک کنم ع متولد ۷۹ باشه 

یعنی فقط یه سال از من بزرگتر باشه 

و ناراحتم می‌کنه این 

یعنی چی که یه سال از من بزرگتر باشه و این همه چیز بلد باشه 

چه معنی میده 

البته تاجایی که می‌دونم خودشم یه سال، یه سال و نیمه اینجاست 

ولی خب ایش 

یادمه کاف که رفته بود سرکار 

می‌گفت اونجا کلی متولد ۳-۸۲ هستن تازه یکی دوسال هم سابقه کار دارن و بین اونا آدم حس عقب‌موندگی می‌کنه 

موقع ناهار نظرسنجی‌های چرت و پرت گذاشته بودن تو گروه که مثلا 

فرد مورد علاقه‌ی دکتر کیه تو شرکت :))

اقای ت کاندید ریاست‌جمهوری بشه کیا بهش رای میدن :))

اره دیگه 

دلم خواست منم اد کنن تو گروه 

ولی هیچی نگفتم :(

دیگه اون آقای یه کوچولو تپلوی گوگولو توی شرکت که بهش می‌گیم آقای نون از این به بعد

خیلی ساکته آرومه 

حس می‌کنم افسردگی داره :(

کاش حالش خوب باشه 

 

 

دیگه تو راه برگشت یه خانومه بود تو اتوبوس 

با خواهرش بود فک کنم 

خواهرش نشسته بود خودش سرپا بود جا نبود 

یهو همینجوری گریه‌اش گرفت :(

از اینجوریا که یهو بی‌دلیل وسط خیابون یه جوری دلت می‌گیره که هرکاری می‌کنی نمی‌تونی جلو اشکت و بگیری و خودش میاد :(

بهش دستمال دادم 

دلم می‌خواست بغلش هم بکنم 

ولی دیگه اونقدرا هم توانایی بروز احساسات ندارم :(

 

 

دیگه پاشم برم یه کاری بکنم دیگه 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۰۹

عرضم به خدمتتون که 

امروز قرار بود یه سری تغییراتی نسبتا زیاد توی کدا ایجاد کنیم 

بعد حالا شانس ما چون ما داریم رو ui کار می‌کنیم 

هرکی از راه می‌رسه یه نظر میده میگه اینو عوض کنین قشنگ‌تره 

بعدم خیلی راحت میگه نه کاری نداره خیلی تغییر نمی‌کنه 

بعد آخه واقعا تغییر کد خیلی سخت‌تر از از اول نوشتنه 

دیگه هیچی 

تغییرات و دادیم و 

باگی بود که از تو این می‌زد بیرون :)))

یعنی نشسته بودیم سه تایی فقط می‌خندیدم به گندی که دور هم ساخته بودیم :)))

دیگه ع اعصابش خورد شد که هی میگن اینو عوض کن اونو عوض کن 

واقعا دلش می‌خواست مهندس ر رو بزنه خفه کنه 

دیگه آخر کار نشستیم کلی بحث کردیم 

یعنی بیشتر بحث کردن

و خب تهش نتیجه این شد که تغییری ایجاد نکنیم و باگای همون کد قبلی رو دربیاریم 

یعنی هرچی که امروز انجام دادیم هیچی شد 

ع که اعصابش خورد بود می‌گفت من بیست روزه هر چی انجام دادم هیچی شد شما که یه روزه 

اره دیگه 

خلاصه که یه مشت کار بی‌فویده کردیم امروز 

چون داشتن بحث می‌کردن هم تا ساعت چهار بحثشون طول کشید 

منم دیگه به جای ساعت سه، چهار در اومدم از اونجا 

دیگه حالا خداروشکر روزه بودم نمی‌خواستم ناهار بخورم 

ساعت پنج رسیدم خونه 

سر راه هم برای تولد مامانم گل خریدم 

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که 

هنوز اون تهای دلم از دست مامانم ناراحتم 

​​​​​​یه جوریم بود وقتی گل خریدم براش 

حالا دیگه 

رسیدم خونه دیگه افتادم تا افطار 

هنوزم خوابم میاد 

تا الانم هنوز نرفتم سراغ پروژه نکبتم 

 

 

دیگه اینکه 

یه پسره امروز اومده بود شرکت 

که تا حالا نیومده بود 

خیلی هم بچه بود 

یعنی فک کنم دانشجو بود هنوز

و بهش می‌خورد از من هم کوچیکتر باشه 

ولی بقیه می‌شناختنش 

و روابط اجتماعیش از منم داغون‌تر بود 

یعنی کلا که یه سلام هم به من نکرد 

پایین بود ولی صداشم نمی‌یومد با بقیه هم حرف بزنه 

موقع خداحافظی هم کلا یه دستشو آورد بالا حتی نگفت خدافظ :/

اره دیگه عجیب بود 

 

دیگه اینکه ع داشت از خاطراتش با مهندس ر وقتی رفته بودن دبی تعریف می‌کرد 

کلی خندیدیم :))

بعد داشتیم راجع‌به زبونای دستگاه حرف می‌زدیم 

داشتن مسخره بازی می‌گفتن بیاین زبون چینی هم اضافه کنیم 

بعد یکی گفت کره‌ای هم اضافه کنین دیگه ع خودش بلده 

که یکی گفت نه اون انیمه نگاه می‌کنه اونا ژاپنیه 

و بلهههههه 

فهمیدم ع انیمه می‌بینه *.*

هنوزم آقای الف باهام دوست نشده :(

اومد بالا خانوم الف بهش گفت امروز نمی‌خواین بهم گیر بدین :))

بعد اومد غذاشو گرم کرد گفت خانوم مهندس شما نمی‌خورین؟ خودش می‌دونست روزه‌اس بنده خدا 

بعد خودش گفت چقد بی‌شعورم نه :)))

 

خب دیگه 

برم یکم خودمو جمع کنم کارامو بکنم 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۵۵

دو روز تعطیل بودم و 

روز اولش که خوب بود 

کارام و قشنگ بردم جلو 

دیروز هوای بهار گرفته بود منو 

اصلا نمیشد از سر جام بلند شم 

بیدار شدم ساعت یازده شیر خوردم باز خوابیدم تا یک اینا 

دیگه ساعت دو پاشدم ناهار خوردم 

باز افتادم :))) 

حالا دیگه فعلا گزارشی که باید برای اون یکی استاد و می نوشتم و کامل کردم 

مونده چیزایی که این یکی استاد گفته بود براش دربیارم

اونم یه چیزایی درآوردم 

منتها مشکل اینه که نمی فهمم این چیزایی که درآوردم چیه :)))

خیلی عالیه :)))

یه مشکل دیگه هم اینه که همه چیزایی که گفتن برای تصویره ولی من دارم روی سیگنال کار می کنم و هیچی براش نیست :))

کلا امیدوارم هرچه زودتر بتونم یه چیزی سمبل بکنم تموم شه دیگه 

 

 

دیگه اینکه امروز رفتم سرکار 

حسابدارمون (که البته فهمیدم خیلی بیشتر از حسابداره مسئولیتش) شماره اشو داد که مدارکمو براش بفرستم 

خلاصه دیگه پشت در بمونم می تونم زنگ بزنم بهش :)

دیگه اینکه امروز آقای ج شیرینی آورده بود چون کارت پایان خدمتش اومده بود 

با آقای ر حرف زدم راجع به دانشگاه و اینا  

چیزی که خیلی جالبه اینجا اینه که همه می پرسن ارشد چی می خوای بخونی 

درحالی که تو دانشگاه همه می پرسن می خوای بری یا بمونی 

خیلی جالبه که اینجاییا اصلا ازت نمی پرسن که نمی خوای بری

آقای الف هم همچنان باهام دوست نشده :(

رد میشه به هرکی یه چیزی میگه ولی به من هیچی نمیگه :(

تتوی رو دستشم خوندم بالاخره 

یه چیزی بود تو مایه های سلطان غم مادر :)))

نه ولی جدی متن دقیقشو که یادم نمیاد 

ولی یه چیزی تو این مایه ها بود که مادرم پدر هم بوده برام 

نکنه باباش تو بچگی مرده :(

شدت صدام همچنان بعضی وقتا انقدر پایینه اونجا که ع نمی فهمه چی میگم :/

بعد بهم می خنده :))

 

 

الان فهمیدم فردا تولد مامانمه 

 

 

دیشب هم با م صحبت می کردم 

داشتم می گفتم سرکار خوش می گذره بهم دوسش دارم 

گفتش منم اولش خیلی دوسش داشتم 

بعدش کارام زیاد شد 

حس کردم حقوقم کمه 

دیگه دلمو زد :(

و خب امیدوارم اینجوری نشم :(

 

 

مامانم و مامان بزرگم رفته بودن خونه دختردایی مامان بزرگم که ما صداش می کنیم خاله 

بعد اومده بود می گفت داشتیم صحبت می کردیم کی چیکار می کنه و اینا 

گفته م (که یه دختریه که حدودا 32-33 سالشه و ارشد داره و با اینکه من خیلی نمی شناسمش ولی تا همونجایی که دیدم خیلی دختر خوبیه) باباش نمی ذاره بره سرکار و بیکار تو خونه نشسته :/ 

در حالیکه دوتا داداش داره و یکیشون تو لندنه و اون یکی هم تو استرالیا 

خب حقیقتا خیلی ناراحت شدم براش و امیدوارم دلایل دیگه برای سرکار نرفتن داشته باشه و دلیلش این نباشه 

بعد که مامانم اینا رو داشت تعریف می کرد تهش تاکید کرد که 

باباهای مردمو ببین و ممنون باش 

 

 

همینا دیگه 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۴