حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

آخرین مطالب

بعد دو روز تعطیلی

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۰۴ ب.ظ

دو روز تعطیل بودم و 

روز اولش که خوب بود 

کارام و قشنگ بردم جلو 

دیروز هوای بهار گرفته بود منو 

اصلا نمیشد از سر جام بلند شم 

بیدار شدم ساعت یازده شیر خوردم باز خوابیدم تا یک اینا 

دیگه ساعت دو پاشدم ناهار خوردم 

باز افتادم :))) 

حالا دیگه فعلا گزارشی که باید برای اون یکی استاد و می نوشتم و کامل کردم 

مونده چیزایی که این یکی استاد گفته بود براش دربیارم

اونم یه چیزایی درآوردم 

منتها مشکل اینه که نمی فهمم این چیزایی که درآوردم چیه :)))

خیلی عالیه :)))

یه مشکل دیگه هم اینه که همه چیزایی که گفتن برای تصویره ولی من دارم روی سیگنال کار می کنم و هیچی براش نیست :))

کلا امیدوارم هرچه زودتر بتونم یه چیزی سمبل بکنم تموم شه دیگه 

 

 

دیگه اینکه امروز رفتم سرکار 

حسابدارمون (که البته فهمیدم خیلی بیشتر از حسابداره مسئولیتش) شماره اشو داد که مدارکمو براش بفرستم 

خلاصه دیگه پشت در بمونم می تونم زنگ بزنم بهش :)

دیگه اینکه امروز آقای ج شیرینی آورده بود چون کارت پایان خدمتش اومده بود 

با آقای ر حرف زدم راجع به دانشگاه و اینا  

چیزی که خیلی جالبه اینجا اینه که همه می پرسن ارشد چی می خوای بخونی 

درحالی که تو دانشگاه همه می پرسن می خوای بری یا بمونی 

خیلی جالبه که اینجاییا اصلا ازت نمی پرسن که نمی خوای بری

آقای الف هم همچنان باهام دوست نشده :(

رد میشه به هرکی یه چیزی میگه ولی به من هیچی نمیگه :(

تتوی رو دستشم خوندم بالاخره 

یه چیزی بود تو مایه های سلطان غم مادر :)))

نه ولی جدی متن دقیقشو که یادم نمیاد 

ولی یه چیزی تو این مایه ها بود که مادرم پدر هم بوده برام 

نکنه باباش تو بچگی مرده :(

شدت صدام همچنان بعضی وقتا انقدر پایینه اونجا که ع نمی فهمه چی میگم :/

بعد بهم می خنده :))

 

 

الان فهمیدم فردا تولد مامانمه 

 

 

دیشب هم با م صحبت می کردم 

داشتم می گفتم سرکار خوش می گذره بهم دوسش دارم 

گفتش منم اولش خیلی دوسش داشتم 

بعدش کارام زیاد شد 

حس کردم حقوقم کمه 

دیگه دلمو زد :(

و خب امیدوارم اینجوری نشم :(

 

 

مامانم و مامان بزرگم رفته بودن خونه دختردایی مامان بزرگم که ما صداش می کنیم خاله 

بعد اومده بود می گفت داشتیم صحبت می کردیم کی چیکار می کنه و اینا 

گفته م (که یه دختریه که حدودا 32-33 سالشه و ارشد داره و با اینکه من خیلی نمی شناسمش ولی تا همونجایی که دیدم خیلی دختر خوبیه) باباش نمی ذاره بره سرکار و بیکار تو خونه نشسته :/ 

در حالیکه دوتا داداش داره و یکیشون تو لندنه و اون یکی هم تو استرالیا 

خب حقیقتا خیلی ناراحت شدم براش و امیدوارم دلایل دیگه برای سرکار نرفتن داشته باشه و دلیلش این نباشه 

بعد که مامانم اینا رو داشت تعریف می کرد تهش تاکید کرد که 

باباهای مردمو ببین و ممنون باش 

 

 

همینا دیگه 

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۱۴

نظرات  (۱)

خوشحالم بهت خوش می گذره دختر (: .

پاسخ:
مرسیییی *.*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی