روز ششم
امروز دیگه شل کردم
رفتم و اون خانومه هم بود
یکم با اون هم حرف زدم
یعنی خدا خیرش بده خودش ازم سوال پرسید که چطوری و راضی هستی و اینا
روزه بود گفت دیگه من نمیکشم ساعت چهار رفت
اها بعد یه چیزی که جالب بود این بود که اون منو میشناخت
یعنی گفت ما همرشتهایم و با احتمال خوبی دانشگاهمم میدونست
ولی نمیدونم از کجا
بعدش منم تا آخر به همون کار مسخره داکیومنت نوشتن ادامه دادم
هنوز نمیدونم چرا وقتی دارن همه چی رو تغییر میدن من باید اینا رو بنویسم
خود ع هم یه صحنه گفتش خیلی رو مخه که همش داره تغییر میکنه
ولی بعدش گفت بنویسم :/
یکی دوبار هم انگار که اینجا رو مثلا خونده باشه و بخواد بهم بفهمونه که کارم مفید و مهمه
گفت آره ما باید اینو بنویسیم خیلی واجبه حتما باید باشه و از اینجور چیزا
من اما شل کردم
یعنی درواقع زاویه دیدم و عوض کردم
از این به بعد بهش به چشم یه چیزی برای پرکردن رزومه فقط نگاه میکنم
تا الان که جواب داده روم
فردا که یعنی امروز هم باید بقیه همونا رو بنویسم
روز آخر هم هست
یه چیز جالب هم که فهمیدم این بود که
من دو ساله این شرکت رو میشناسم و دوساله دارم اسمشو غلط میگم :)))
یعنی قسمت سوم اسمش که از رو فامیل رئیس شرکت برداشتن و من همیشه به سختترین شیوه ممکن میخوندم
حتی وقتی پیدا کرده بودم اینجا رو همون دو سال پیش یکی از دوستام هم تلاش کرد اسمشو بخونه و اونم مثه من به سختترین شیوه ممکن خوندش :)))
بعد امروز فهمیدم اونقدرام سخت نیس مشکل از من بوده
و واقعا هیچ وقت هم به ذهنم خطور نکرده بود که یه جور دیگه بخونم این اسم رو :)))
همین دیگه
کاش خودمو و جمع و جور کنم و رو پروژهام هم وقت بذارم