خب مرتیکه
الان بعد یه هفته پیام دادی
که احتمالا بگی من قبولم و بیام
اخه الان؟
خب من از کجا بدونم این چاره است که بیام توش یا چاهه
ها؟
بیام حالم بدتر میشه یا چون از خونه درمیام بهتر میشم؟
خب من چی کار کنم تو رو
ایش
خداااامیپیمیوبمبمرب
خب مرتیکه
الان بعد یه هفته پیام دادی
که احتمالا بگی من قبولم و بیام
اخه الان؟
خب من از کجا بدونم این چاره است که بیام توش یا چاهه
ها؟
بیام حالم بدتر میشه یا چون از خونه درمیام بهتر میشم؟
خب من چی کار کنم تو رو
ایش
خداااامیپیمیوبمبمرب
هنوز زندهام متاسفانه
مامانم معتقده چه خبرته دیگه مگه چی شده
حقیقت اینه که دلم مرده
حس میکنم دیگه هیچی تو سینهام نیست
حس میکنم از درون هرچی توم بوده مچاله شده رفته تو سطل اشغال
یه موزیک ویدئو داده بود شکیرا بعد طلاقش توش یکی شلیک میکرد بهش بعد قلبش میوفتاد بیرون اونم همونجوری با سینه سوراخ راه میوفتاد تو شهر میرفت
حسم مثه اونه
این روزا همه انرژیمو میذارم برای زنده موندن و وانمود کردن و گریه نکردن
هنوزم نمیتونم طولانی تو آینه نگاه کنم چون گریهام میگیره
نمیتونم برم سر لپتاپم چون گریهام میگیره
نمیتونم به این گوشی جدیده دست بزنم چون گریهام میگیره
ولی باید وانمود کنم
چون زشته دیگه این اداها چیه که دارم در میارم
من قبلاً همیشه میگفتم هرچقدرم زندگی بد باشه
به خاطر مامان بابام باید بمونم
الان؟
درونم خالیتر از این حرفاس که چیزی برام ارزش زندگی داشته باشه
فقط جراتشو ندارم
همین از دستم برمیاد که شبا دعا کنم فردا صبحی دیگه نباشه
اکثر روز خوابم یا تظاهر میکنم خوابم
بقیهاشم مثه یه مرده متحرک تو حال درازم پای تلویزیون
که نگن همش تو اتاقی
فیلمای اشغالی میبینم که نخوام خودم فکر کنم که گریهام راه بیوفته
وسط این همه گریه مامانم برگشته میگه
اها فهمیدم چی شده عاشق شدی خب به من بگو با من حرف بزن
جدای اینکه میخواستم بگم دفعه قبل که حرف زدم به دیقه نکشید که به مامانت گفتی و بعدم در ادامه به بقیه
چی تو مغزش میگذره که فکر میکنه تو دوساعت من میتونم عاشق بشم و حالم به این کثافتی برسه
یه بارم که خیلی میخندیدم به خاطر اینکه متنای بامزه میخوندم گفت با کسی آشنا شدی؟
یعنی میخوام بگم جایی که نمیشه راحت گریه کرد و خندید چی میگن بهش؟
خونه؟
نمیدونم هرچی که میگن
برای اولین بار تو بیست و دوسال و خوردهای ناراحتم که اینجا زندگی میکنم و جایی برای خودم ندارم
برای دومین بار تو زندگیم حس میکنم به تراپی یا دقیقترش قرص نیاز دارم برای تحمل کردن
ولی اونم نمیتونم برم
چون من که خوبم
حالم به طرز شگفت انگیزی بده
به در و دیوار نگاه میکنم گریهام میگیره
در لپتاپ باز میکنم گریهام میگیره
گوشی جدیدم امروز رسید و بهش نگاه میکنم گریهام میگیره
چیزی میخورم گریهام میگیره
دراز میکشم گریهام میگیره
فقط هم گریه نیست
یادم نمیاد انقد تا حالا به مرگ فکر کرده باشم
به زور کارتون دیدم حالم خوب نشد
اومدم به زور رو پروژهام کار کنم
در لپتاپ و باز کردم گریهام گرفت گفتم سخت نگیر درش و بستم
دارم فکر میکنم دور بریام بعد مرگم چجوری واکنش میدن
خبرش به کیا میرسه
اتفاقی این پست رو خوندم و حالمو بهتر از این نمیشه توصیف کرد https://premature.blog.ir/1402/12/14/%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B2%D8%A7%DB%8C%DB%8C
اینجاش که میگه :
یکی از غمانگیزترین زنانی که دیدم خانمی بود که بعد کلی دوا درمون باردار شده بود و بچه تو شکمش مرده بود
داشت دارو میگرفت تا بچه از بدنش خارج بشه
مثل همه زنای اونجا درد داشت ولی هیچ شوقی نداشت
فقط درد داشت و یواش بدون جیغ زدن گریه میکرد.
برای کودکی که تو شکمش چند ماه پرورش داده بود و حالا به جای انتظار برای به دنیا اومدنش باید تلاش میکرد جنازهش رو بزاد!
جنازه زاییدن یکی از تلخترین صحنه های پزشکیه!
ماماهای خسته و استرسی هم با این خانما جور دیگه ای مهربونن
ترحمآمیز! برای زنی که بچه رو به دنیا نیورده عزادارش میشه
داشتم فکر میکردم چقدر مرده زایی داریم تو زندگیامون
چه لحظه هایی شوق داریم برای چیزی و ناگهان در دلمون میمیره و جنازهش که به دنیا میاد دیگه فقط جنازه ی آرزومونه...
به جای ۱۰:۴۵ که برسم اونجا ۱۱:۳۰ رسیدم
چون تازه ۱۰:۵۰ اومدن منو سوار کردن
طی مسیر که همش هم ترافیک بود
ذوقم کور شد
دلم میخواست پیام بدم و بگم ببخشید ولی من نمیتونم کلا دیگه بیام
شاید فک کنین چه مسخره
حالا یکم دیر شده
تازه خود اونام که مشکلی نداشتن
تو چی میگی دیگه
ولی من ذوقم کور شد
الان که شیش ساعتی هست که تو تختمم و نیومدم بیرون و گریه میکنم
فقط به اون همه ذوق و خیالپردازیای دیروزم فکر میکنم
که قبل از اینکه برسم پشت در اونجا دیگه چیزی ازش نمونده بود
تازه وقتی رفتم تو
بعد یه دقیقه دیدم بابام هم اومد زنگ زد و گفت من پدر ایشونم
همونجا نشست تا حرفامون تموم شه
بعدم دختر مهدکودکیشو برگردوند خونه
حسم؟
دوست دارم بقیه عمرمو تو تختم بمونم و هیچ کاری نکنم
حتی دیگه دلم نمیخواد برم سر این کاره
محیطش مسخره بود
یعنی کلا سه نفر بودن و خانومی هم نبود
ولی حتی قبل اینا ذوقم کور شده بود
نمیدونم چیکار کنم
یه بهانه بیارم و بگم نمیام
یا به زور رزومه هم که شده برم
در حال حاضر حالم واقعا بد
بعد چیزی که هی نمک میشه رو زخمم اینه که
مامانم هی میاد میگه چیزی نشده که
یکم دیر رفتی دیگه
پاشو این کارا چیه
خب
از آخرین آپدیت پست قبلیم هنوز اتفاق جدیدی نیفتاده
ولی دلم خواست یه پست جدید بذارم :))
بابام اومد به اونم گفتم
فردا خودش منو میبره
این پسره گفته بود یه صحبت کوتاه داشته باشیم
در نتیجه امیدوارم واقعا همینقدر کوتاه باشه
و اینکه آدرس داده تهش نوشته زنگ یک
بابام لابد میگه اینجا دیگه چجور شرکتیه که درش بستهاس و احتمالا تابلو هم نداره
فقط امیدوارم داخل نیاد باهام
اره دیگه اومدم چرت و پرت بنویسم
فردا اولین مصاحبه عمرم و دارم میرم
البته اولین مصاحبه کاری عمرم
قبلا برای ورودی مدرسه هم مصاحبه رفتم
حیح
یادش بخیر تازه اومده بودیم مشهد
بعد گفتیم خب همین مشکات نزدیکه بریم همینجا
اونم کلی ادا درآوردن تهش قبول کردن و مصاحبه هم داشت
وای
این مدرسهای که میگم از این دخترونههاس که ورود آقایان ممنوعه و چادر اجباریه و تو مدرسه همه سرلختن
بعد یادمه دغدغهام اون زمان این نبود که من چجوری هرروز چادر سرم کنم
مشکلم این بود اگه بخوام مقنعهامو هرروز دربیارم یعنی باید هرروز موهامو شونه کنم؟؟؟؟ :)))))
حالا خداروشکر نرفتم اونجا
ولی دیگه بعد کلاس پنجم ابتدایی که برای همین رفتم مصاحبه دیگه نرفتم مصاحبه تا جایی که یادمه
حالا خلاصه
میم که میگه از سرشونم زیادی و اینا
و حقیقتا نظر خودمم هم همینه :)))
یعنی با احتمال خوبی حدس میزنم قبولم کنن
(حالا زارت خوبه برم و قبول هم نکنن ://)
ولی میترسم دیگه
مصاحبه اول
کار اول
آدمای جدید
محیط جدید
این همه اتفاق استرسزا با هم یهویی
سخته دیگه قبول کنین
امیدوارم فردا سوال علمی نپرسن
یا اگه میپرسن بلد باشم دیگه
خدایا دیگه
واقعا من دروغ ننوشتم توی رزومهام
امیدوارم اونجام مجبور نشم دروغ بگم
اها و اینکه امیدوارم بتونم راجعبه مدت کارآموزی و وضعیت بعدش و حقوق و اینام صحبت کنم
آها میخواستم راجعبه ک صحبت کنم
اصن برای همین اسم پست و گذاشتم اعتماد به نفس
میم میگفت ما اصن اعتماد به نفس نداریم وگرنه تو خیلی هم رزومهات خوب و مرتبطه و من مطئنم از تو بهتر گیرشون نمیاد
راست میگه
همین کاف رفته بود شده بود مسئول کنترل کیفی یه شرکتی
و جالبیش این بود که خودش تک و تنها بود و هیچ مسئول دیگه هم نداشت اونجا که مثلا یکم از اون یاد بگیره
و تازه میگفت قبل از اون شرکته کلا مسئول کنترل کیفی نداشته و کاف نفر اوله
شرکته هم یه برند گرون لباس مردونه بود
اره دیگه
خلاصه که مردم بدون تجربه میرن یه تنه کل کار و دست میگیرن
بعد من تازه میخوام برم فعلا کارآموزی و اندازه چس اعتماد به نفس ندارم
چقد دارم حرف میزنم
معلومه استرس دارم؟
قبلا هم گفته بودم فک کنم
واقعا وضعیت روحی روانی منو میشه از روی تعداد پستای ماهانهام فهمید :)))
اره دیگه
خلاصه که دعام کنید
که قبولم کنن
و اونجا محیطش خوب باشه
تنها خانوم اونجا نباشم
ادماش مهربون و خوب باشن
واقعا چیزی بهم یاد بدن
ایستگاه اتوبوس نزدیکش باشه
از تصمیماتم پشیمون نشم
پروژهام جلو بره
دیگه همینا به ذهنم میرسه فعلا
اها راستی اون یکی میم جوابمو داد
ازش پرسیده بودم خوبه راحتی سختت نیست خیلی سرد نیست و اینا
گفته بود اره خیلی راضیم و استادا خیلی باشعورن و سرما هم امسال خیلی سر نبوده و تا منفی بیست بیشتر نرفته :/
ولی چیزی که گفت و خیلی برام جالب بود این بود که
گفت اینجا نسبت به تهران خیلی کمتر حس دلتنگی میکنم برای خونهمون و سنندج
جالب بود برام و عجیب
دیگه واقعا شب بخیر
خب دیگه الان صبح شده و من استرس سگگگگگ دا رم
بااباااااااااا
اه
صد دفعه دیروز میگم خودم میتونم برم میگه نه میبرمت
الان ده دقیقه دیگه باید اونجا باشم
اینا هنوز اون سر دنیا درحال خرید کردنن
تازه برسن اینجام
تو نقشه زده از اینجا تا اونجا بیست پنج دقیقه راهه
اه
خب من تصمیم گرفتم
که رزومه بفرستم و برم
تا الان فقط به م گفتم
واقعا نصف آدمای دور و بر من اسمشون با م شروع میشه عجیبه
به خانواده نگفتم هنوز
البته که خودشون همیشه میگفتن ببین مردم همزمان درس میخونن و سرکار هم میرن
در نتیجه فکر نکنم مخالف باشن
م بهم گفت برو
اون خودش از تابستون میره سرکار
سه ماه کارآموزی و بعدشم استخدام
گفت تو چه بری چه نری بالاخره پروژهات تموم میشه
راست میگفت
و گفت اینجوری بهتر قدر زمانتو میدونی
راست میگه من ادمیم که هر چی سرم شلوغتر باشه
بهتر میتونم مدیریت بکنم
و چیزی که نگفت این بود که به نظرم سرکار رفتن مثه ازدواج کردنه
از این لحاظ که تو تا موقعی که دانشجویی مخصوصااااا کارشناسی و سنت کمه خیلی ازت توقعی ندارن
ولی همین که درست تموم شد و در دسته بیکارها قرار گرفتی و سنت رفت بالا و اینا دیگه همه چی فرق میکنه
آها البته اینم گفت
که تو باید بالاخره یه روزی این استرس شروع کار با رزومه خالی و فرستادن و مصاحبه و حتی رد شدن و بچشی
پس هرچی زودتر شروع کنی برات بهتره
اینم راست میگفت
خلاصه که رزومه درست کردم و همچین خالی هم نیست
تیای شدنام یکم پرش کرده و خوشحالم بابتش
و فردا صبح قراره بفرستمش
و امیدوارم پشیمون نشم بعدا از این کارم
حالا خوبه این همه هم اینجا دارم مینویسم راجعبهش نشه و ضایع بشم
اها
از اون دو نفری که کامنت داده بودن تو پست قبل مخصوصا اون ناشناسه معذرت میخوام که جواب ندادم بهتون
و ممنون بابت نظر و امیدوارم این حس و نکنین که به کتفم گرفتمتون :دی
چند روز گذشته اینجا خیلی برف اومد
یعنی از اول زمستون فقط یه بار برف اومده بود و این بیشتر از اون بود در نتیجه خیلی بود :))
برف دوست دارم
خوشگله
دیگه نمیدونم چی بگم
طلب دعای خوب
بعدا نوشت: داشتم تو لینکدین این شرکته دور میزدم و کارمنداشو نگاه میکردم که یه تعداد آقا بودن
یاد م افتادم که میگفت یه جا میرفته برای کارآموزای تو شهرک صنعتی بوده و ۱٫۵ ساعت تو راه بوده که برسه
بعد میگفت اونجا به جز خودش و آشپز اونجا همه مرد بودن و اولش خیلی خوفناک بوده
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون
قیافه این پسره که باید براش رزومه بفرستم یه جور لاشی طوریه که بهم استرس میده
حالا انشاءالله من اشتباه قضاوت کردم
فرداش نوشت: خب همین الان فرستادم و خیلییییی سریع آفلاین شدم و فرار کردم
خدایا اگه قراره قبولم کنن یه جای خوب باشه لطفا
کار اولمه یه جوری نشه حالم ازش بهم بخوره خب
مرسی
قلبم داره میاد تو دهنم
دفعه قبل که برای یه جا رزومه ایمیل کردم
ایمیلشون پر بود بعد یه روز پیام میومد که برگشت خورده ایمیل
ولی من کل همون یه روز کم مونده بود از استرس بالا بیارم
شب تا صبحشم که خوابم نمی برد
صبح هم از کله صبح مثه جغد می شستم تو تختم می گفتم الان زنگ می زنن
بعد می دیدم ایمیل میاد که برگشت خوورده ایمیلم
البته تهش دیگه از اون کار پشیمون شدم
حالا این دیگه هر چی خدا بخواد
و بعدا نوشتتر: فک کنم دیر فرستادم
اخه تازه چهارشنبه گذاشتن آگهی رو
سه روز بعدش فرستادم
ولی مطمئنم مرتبطتر از من رزومه پیدا نمیکنن
ولی یارو گفت فک میکنم انتخاب کردن ولی اگه انتخاب نکرده بودن بررسی میکنیم تا آخر امروز خبر میدیم
نمیدونم والا
شاید صلاح نیس
همچنان آپدیت : خب پیام داد و پرسید الان کجایی مشهدی تهرانی و اینا جواب دادم
بعد گفت کیا میتونم برم و گفتم ترجیحم صبحاس و دوست داشتم بگم ساعت نه تا دو چهار روز در هفته که دیگه روم نشد اینقدر دقیق بگم
گفت فردا برم صحبت کنیم
دیگه به مامانم گفتم و هنوز بابام هم نیومده از بیرون
ولی احتمالا فردا خودش منو ببره
ولی امیدوارم نخواد بیاد تو
حس میکنم خیلی بچه کوچولو حساب میشم که با بابام برم :(
ولی خب امیدوارم اگه قبولم کردن محیطش خوب باشه
و من تنها خانوم اونجا نباشم
و آدمای اونجا مهربون باشن
و کارم خیلی سخت نباشه
و واقعا چیزی یاد بگیرم
و ایستگاه اتوبوس نزدیکش باشه
و کلا همه چی خوب باشه دیگه
مرسی
دعا کنین دیگه اعع
چند دیقه پیش یه آگهی شغلی دیدم
از شرکت مورد علاقهام
که حوزهاشم مرتبطه کاملا
که هم مکانش داخل مشهده
هم عنوانش کاراموزیه
هم ساعت کاریش شناوره
هم زده چهار روز در هفته البته نوشته حداقل
هم چیزایی که گفته رو دارم
فقط استرس دارم
و میترسم همینجوری که پروژهام جلو نمیره دیگه اونجوری اصلا جلو نره و براش وقت نذارم
ولی میدونم دیگه یه همچین موقعیتی پیش نمیاد برام
اخ
باید همه اعتماد به نفسم و جمع کنم دوباره
خیلی سخته
که رزومه تقریبا خالی برای یه جایی بفرستی
آه
تا حالا مصاحبه هم نرفتم
اونم فک کنم خیلی سخت باشه :(
ولی باید بتونمش
حالا میام آپدیت میدم
امروز کنکور ارشد بود
سلام البته
پدرم در اومد
خونه ما نزدیک حوزه بود
یعنی نزدیک دانشگاه فردوسی
منتها من دانشکده کشاورزی بودم که میشه نزدیک پیروزی
که این دوره
دیگه صبح ساعت هفت من اسنپ گرفتم
اون بنده خدا هم پرسید از همین در برم یا نه
منم گفتم دیگه نقشه آدرس داده لابد از همین زودتر میرسه
وگرنه بلد بودم بگم از اون در اون طرف دانشگاه بره
رفت و گیر کرد تو ترافیک
دیگه من دیدم هفت و نیم شد
همه هم هی از ماشینا پیاده میشدن بدو بدو میرفتن
دیگه منم پیاده شدم
حالا دانشکده من اون سر دانشگاه
من دارم از در این سر دانشگاه وارد میشم
نیم ساعت دوییدم تا رسیدم
حالا من همینجوری هم هنوز سرفههام خوب نشده
دیگه نیم ساعت رفتم فقط نشستم استراحت کردم آب خوردم سرفه کردم
خود کنکورم که
والا مردم چرا اینجورین
یارو یه مداد نیاورده بود با خودش :/
منم که رشته خودم آزمون ندادم
ولی چهل دو سهتا زدم از صد و ده تا فک کنم
حس میکنم خیلی زدم
امیدوارم منفی نشه :)))
با اعتماد به نفس زیااااااد از بیست و پنجتای زبان هم بیستاشو زدم :)))
میم هم دیدم سر جلسه
دیگه نمیدونم اونم منو دید یا نه
ولی خب سریع رد شدم که نبینه
تکلیف منم معلوم نیستا
هم این کنکور و دادم
هم کنکور وزارت بهداشت میخوام بدم
هم میخوام برم
واقعا قاطعیت در تصمیمگیری فوقالعادهاس
چهارشنبه هم رفتم استادمو دیدم
گوگولی اصلا کلاس نداره این ترم
فقط برای من اومد دانشگاه بعدشم برگشت
تازه رفتنی هم گفت من از احمدآباد میام اگه مسیرته بیام دنبالت :)
ولی حالا نتیجه این بود که گفت برای من که فرقی نداره تو چجوری کد میزنی از هرچی راحتی استفاده کن :/
بعد من گفتم خب من پدرم دراومده تا تونستم یکم با این تولباکسه که گفتی کار کنم
گفت خب من گفتم شاید با اون راحتتری اگه خودت کد بنویسی راحتتری که همونجوری برو جلو یا هرجاشو خواستی با این برو نخواستی با اون برو :///
اره دیگه
بعدم گفتم به نظرت تا فروردین تموم میشه
خیلی نرم و ملایم گفت نه :))))
البته که خب واقعا واضحه
ولی باز آخرش گفت فک کنم ددلاین کنفرانس فلان تا تیر ایناس به اون میرسیم مقاله بدیم :///
امروز تولد ر هست
صبح بهش تبریک میگم
توی این سه سالی که میشناسمش همیشه من بهش تبریک میگم و هر شیش ماه هم تقریبا احوالش و میپرسم
اخرین بار گفت تولدتو کیه که من هم تبریک بگم
ولی یادش رفت بگه
البته واقعا هیچ منتی نیست و انقدر حس میکنم بهش مدیونم که تا ده سال آینده هم میتونم بهش تبریک بگم بدون اینکه توقعی داشته باشم
ولی دوست ندارم اون معذب بشه
یا حس کنه اویزونشم مثلا
این اولین تولدشه که ایران نیست
دیگه اینکه چند روزه هیچ کاری نمیکنم
با اینکه دیگه دقیقا میدونم باید چیکار کنم برای پروژهام
ولی تنبلیم میشه
خدایی من اومدم زندگیمو بندازم رو نظما
دو روز هم صبح پاشدم رفتم پیادهروی
منتها از روز سوم سرما خوردم افتادم
دیگه من تلاشمو کردم
قسمت نیست :)))
دیگه اینکه از دور سریال دیدن خارج شدم
تصمیم گرفتم دو فصل آخر suits هم نبینم
واقعا اضافی ساختنش
این کارتون نسبتا جدیده که فک کنم اسمش مهاجرته که چندتا اردکن میخوان مهاجرت کنن چقد دوبلهاش بامزهاس
دیگه اینکه دلم از این فستیوالای موسیقی بزرگ خارجی میخواد
حالا البته من به همین فستیوال موسیقی بوشهر هم برای شروع راضی بودم
الانا باید حال و هوای عید باشه احتمالا
منتها تو خونهمون اصلا این مدلی نیست
انقد کارهای دیگه داریم که اصلا انگار نه انگار عید نزدیکه
دخترعموم اردیبهشت به دنیا میاد
و با احتمال خیلی خوبی آخرین نوهایه که تو این خانواده پا به جهان میذاره
یکی از فامیلای دورمون هم داماد شده
بعد عروس قمیه
خودشون هم همو پیدا کردن
مامان بزرگم هم خیلی نرم و ملایم داشت میکرد تو پاچهام که اره دیگه تو هم دیگه باید شوهر کنی
قشنگیش اونجاست که هم انتظار دارن خودت برای خودت شوهر پیدا کنی هم پاک و منزه و سر به زیر و دختر خوبه باشی
دیگه چیا بگم
چرا این گوشی که من میخوام ارزون نمیشه من بخرمش ها
گفتن گوشیای جدید بیاد قدیمیا ارزون میشه
این جدیده ارزون شد ولی اون قدیمیه گرون شد
خب این چه وضعشه
همین دیگه
واقعا خیلی وقته این مدلی پست نذاشتم
و خاک بر سرم که میذارم یه عالمه اتفاق روی هم جمع میشه
بعدشم نصفشو یادم میره و نمینویسم
حالا
من چند روز پیش یه آهنگی رو سرچ کردم
بعد توی یه سایتی آنلاین داشتم گوش میدادمش
بعد آهنگ تموم شد رفت بعدی
و گس وات؟
من کلاس پنجم که بودم از مدرسه میومدم خونه هیچکی نبود بعضی وقتا
بعد من تا موقعی که داداشم از مدرسه بیاد چون راهنمایی بود اون دیرتر تعطیل میشد تنها بودم
حدود یه ساعت مثلا
منم از موقعیت استفاده میکردم
غذامو گرم میکردم میرفتم میشستم پای کامپیوتر
بعد میرفتم تو این سایتای بازی آنلاین
از اینا که یه عالمه بازی هست و توش باربی آرایش میکنی یا لباساشونو هی عوض میکنی و اینا
بعد من اون موقعا هر آهنگی که داداشم گوش میداد گوش میکردم
و اونم هر آهنگی که داییم گوش میکردم گوش میکرد
بعددددد یه آهنگی بود که خیلی خفن بود اون موقع برام
خارجی بود و خب من هیچی ازش نمیفهمیدم
عکس کاور این آهنگه هم خیلی خفن بود برام
من اینو میذاشتم صداشم بلنننند میکردم
بعد باهاش باربی بازی میکردم :)))
بعدا دیگه من سعی کردم اون آهنگ رو پیدا کنم ولی نشد
چون هیچی از متنش نمیدونستم
اسمشم نمیدونستم
فقط عکس کاورش یادم بود که یه بیابون مانندی بود که یه عالمه سایه آدم توش بود ولی خود آدما نبودن
بعد حالا تو اون سایت که رفت آهنگ بعد دیدم این عکس اومد
اینجوری بودم که اععععععع ایییییییین
بعد آهنگش پلی شد دیدم
ارهههههههه همیییییییییین بوددددددددد
خلاصه که خیلی خیلی رندوم پیداش کردم
و واقعا آهنگ خوبی بود
butterflies and hurricanes از میوز بود
خیلی حس خوب و باحالیه اینجوری یه چیزی رو پیدا میکنی
بدون اینکه تو فکرش باشی
مثه پیدا کردن نغیر علیک یوما شد اینم
همونقدر یهویی
انقد اینجوری ننوشتم یهو وسطش گفتم خب اینا رو مینویسی که چی
بعد به خودم گفتم به تو چه دلم میخواد :)
خب ببینم چی دارم بگم بعد این دو هفته تقریبا
فعلا یه کوچولو سرما خوردم
که امیدوارم بدتر نشم
تو این مدت کلی ایمیل زدم
این کلی البته برای من خیلیه
ولی خب دارم کم کم راحت میشم باهاش
همش حس اینو دارم که اون طرف بگم این چه جور ایمیلیه
هیچ جور خاصی هم نیست حالا
ولی خب مغز منه دیگه
مثلا من یه حرکتی زده بودم تو مدرسه که به طرز عجیبی خیلی هم پخش شده بود بین بچهها و همه هم خبردار شده بودن
این بود که تو المپیاد مرحله روز تشریحی با اینکه یه سوال و درست حل کرده بودم اما سفید دادم و هیچی ننوشتم
دلیلم هم این بود که میترسیدم جوابم غلط باشه و مصحح بهم بخنده :)))
حالا یکی نیس بگه خب بخنده
اصن مگه میدونه تو کی هستی
اره دیگه خلاصه خیلی وقتا اینجوری میشم
حالا الانم تو ایمیلام اینجوریم
ولی یکم داره حسم بهتر میشه نسبت بهش
امروز تونستم بالاخره یه خروجی بگیرم از این تولباکسه
منتها نمیدونم اینایی که گرفتم چیه :)))
همین که بدون ارور تونستم ران کنم البته خیلی پیشرفته
ولی خب حالا باید ببینم به دردم میخوره یا چی
این ترم تیای هیچی نشدم
حتی اون درسی که دو ترم گذشته تیایش بودم
شاید اگه تیای اون میشدم میتونستم به استادش بگم من سه ترم تیایت بودم یه ریکام بده
ولی نمیدونم اصلا حسش نبود
امیدوارم بعداً پشیمون نشم
پ رو که میبینم همینطور تیای همه چی میشه لجم درمیاد
یعنی میشه من به موقع دفاع کنم؟
امروز عمه ی میم رفت کانادا
گویا تا شوهر و پسرش بتونن برن پنج ماهی طول میکشه
میم میگفت تو خونهشون انگار آخرالزمان شده
شوهر عمهاش داره گریه میکنه
پسر عمهاش ظرف میشوره چایی دم میکنه
چقد زندگی سخته اه
اون یکی میم تو کانادا رفته یه تتو دیگه زده
یه اژدها زده رو شکمش
اژدهاعه قشنگ بود
ولی چی میشه که یه آدم تصمیم میگیره یه اژدها تا آخر عمر بزنه رو شکمش نمیدونم
کلا فکر میکنم خیلی باید یه چیز برات معنی داشته باشه که بخوای تا آخر عمر داشته باشیش اونم یه جا تو چشم
در حال حاضر چیزی نیست که بخوام داشته باشمش با این شرایط
یه بلاگی بود که خییییییلییییی دلم میخواست براش کامنت بذارم
ولی نذاشتم
چون حس کردم دخالت تو مسائل خانوادگی شاید باشه
البته که میتونست هم نباشه
ولی خب موند رو دلم دیگه
چیزی دیگه به ذهنم نمیاد
شو خوش