حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

امروز دیگه شل کردم 

رفتم و اون خانومه هم بود 

یکم با اون هم حرف زدم 

یعنی خدا خیرش بده خودش ازم سوال پرسید که چطوری و راضی هستی و اینا 

روزه بود گفت دیگه من نمی‌کشم ساعت چهار رفت 

اها بعد یه چیزی که جالب بود این بود که اون منو می‌شناخت 

یعنی گفت ما هم‌رشته‌ایم و با احتمال خوبی دانشگاهمم می‌دونست 

ولی نمی‌دونم از کجا 

بعدش منم تا آخر به همون کار مسخره داکیومنت نوشتن ادامه دادم 

هنوز نمی‌دونم چرا وقتی دارن همه چی رو تغییر می‌دن من باید اینا رو بنویسم 

خود ع هم یه صحنه گفتش خیلی رو مخه که همش داره تغییر می‌کنه 

ولی بعدش گفت بنویسم :/

یکی دوبار هم انگار که اینجا رو مثلا خونده باشه و بخواد بهم بفهمونه که کارم مفید و مهمه 

گفت آره ما باید اینو بنویسیم خیلی واجبه حتما باید باشه و از اینجور چیزا 

من اما شل کردم 

یعنی درواقع زاویه دیدم و عوض کردم 

از این به بعد بهش به چشم یه چیزی برای پرکردن رزومه فقط نگاه می‌کنم 

تا الان که جواب داده روم 

فردا که یعنی امروز هم باید بقیه همونا رو بنویسم 

روز آخر هم هست 

یه چیز جالب هم که فهمیدم این بود که 

من دو ساله این شرکت رو می‌شناسم و دوساله دارم اسمشو غلط می‌گم :)))

یعنی قسمت سوم اسمش که از رو فامیل رئیس شرکت برداشتن و من همیشه به سخت‌ترین شیوه ممکن می‌خوندم

 حتی وقتی پیدا کرده بودم اینجا رو همون دو سال پیش یکی از دوستام هم تلاش کرد اسمشو بخونه و اونم مثه من به سخت‌ترین شیوه ممکن خوندش :)))

بعد امروز فهمیدم اونقدرام سخت نیس مشکل از من بوده 

و واقعا هیچ وقت هم به ذهنم خطور نکرده بود که یه جور دیگه بخونم این اسم رو :)))

 

همین دیگه 

کاش خودمو و جمع و جور کنم و رو پروژه‌ام هم وقت بذارم 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۶

خب 

ناراحتم و نمی‌خوام صبر کنم تا سحر که بنویسم 

احساس ناکافی بودن زیاد می‌کنم تو شرکت 

ع قرار بود خودش برای کداش داکیومنت بنویسه 

بعد امروز به من توضیح بده 

امروز به من گفت من بشینم بنویسمشون 

بعد خب من نمی‌دونستم چجوری باید بنویسم 

و هنوز هم نمی‌دونم 

به خاطر همین خیلی کند بودم 

بعدش هم گفت برای یه بخش دیگه‌اش همینجوری داکیومنت بنویسم که خیلی خیلی زیاده 

و حتی نفهمیدم که گفت از کجاش شروع کنم 

احساس خنگی زیاد می‌کنم 

بعد آخه کلا دارن همه این قسمتها رو تغییر میدن 

یعنی حس می‌کنم کارم خیلی خیلی بی‌فویده‌اس 

بعد عوضش به اون یارو دیگه که از قبل همونجا بوده 

و من واقعا برام سواله که اون از قبل چیکار می‌کرده که الان بیکاره و اومده این کارا رو می‌کنه 

به اون گفتش بشینه همون تغییراتی که می‌خوان بدن و بده 

و اون داره خیلی با سرعت و موفقیت کد می‌زنه و ران می‌کنه و خروجی‌های زیبا می‌گیره :(((

می‌دونم کارآموزی مقدار زیادیش خرکاریه 

ولی خب اینا احساسات منه دیگه 

اصلا وقتی اون یارو هست دیگه چرا کارآموز گرفتین :(((

ایش 

نمی‌گین یکی اینجا خیلی حساس و دل‌نازک و کوچولوعه و گناه داره :(

امروز ماگمم بردم چایی خوردم 

ع و اون یارو کوچولوعه که اسمشو نمی‌دونم هم روزه بودن 

اینکه خود ع بهم نمی‌گه دیگه می‌تونی بری و خودم باید بهش بگم که میشه برم هم برام سخته 

البته که اون می‌گه اره هرموقع ساعتتون تموم شد می‌تونین برین 

ولی خب سخته دیگه وسط کار یهو جمع کنم برم 

اون خانومه هم (تنها خانوم اونجا به جز من) دیگه فک کنم از اول ماه رمضون صبح‌ها میاد و نیستش 

یکی دیگه‌شون هم که گویا سربازی آموزشی بوده مرخص شده و امروز اومده بوده 

که البته من ندیدمش 

همین دیگه 

کاش تپش قلبم خوب بشه :(

دلم می‌خواد قلبمو بالا بیارم :(

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۲۳

یه سطح ثابت و زیاد از استرس رو کلا دارم با خودم راه می‌برم 

و اذیتم 

همش یه حس تپش قلب دارم و دلم می‌خواد بالا بیارم 

اینجوری هم نیس که بگی مثلا فقط قبل رفتن به سرکار استرس بگیرم 

نه کلا همش استرس دارم 

یه فشار اضافی داره بهم وارد میشه که خیلی هم انرژی می‌گیره ازم 

 

از همون دو هفته پیش که حالم بد شد دیگه نرفتم سر پروژه‌ام 

اون موقع تقریبا گزارشمو داشتم کامل می‌کردم که بفرستم برای استادم 

ولی تو این دو هفته اصلا نگاهش نکردم 

دلم بهش نیس 

حالم ازش بهم می‌خوره 

دوست دارم برم بشینم جلو در دانشکده و انقد گریه کنم تا خودشون بهم مدرکمو بدن 

نیاز به زور استادم دارم که بهم فشار بیاره تا مجبور شم برم سراغش 

از همون موقع سراغ زبان هم نرفتم 

حالم ازش بهم نمی‌خوره 

ولی دلم با اینم نیس 

مسخره به نظر می‌رسه 

ولی چه کنم خب 

دله دیگه 

 

اصلا حوصله عید و ندارم 

حال و هوای عید هم ندارم 

بابام همون روز عید قبل سال تحویل می‌ره سرکار و هفته اول نیس 

خوبه حداقل هفته اول رفت و آمد نداریم 

همین دیگه 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۳۶

امروز والا هیچ خبری نبود 

اون چیزی که دیروز نصفه مونده بود و اومدیم تموم کنم 

بعد اون یارو دیگه تقریبا همون دیروز درستش کرده بود 

من؟

هیچی هی ع برام توضیح می‌داد و منم مثه بز نگاه می‌کردم 

دیگه تهش بالاخره درستش کردم 

و خروجی نمی‌داد :)))

دیگه خودش تهشو برام درست کرد 

بعدم باز رفت نون بخره 

موقعیت خیلی خوبی برای چایی دم کردن بود برام 

که استفاده نکردم 

​​​​​​بعدم که اومد گفت من الان خودم باید برای اینا داکیومنت بنویسم کاری نیست که بگم بکنی

هیچی دیگه قبل اذون گفت برم دیگه 

تو اتوبوس راه برگشت هم از همون اول جا گیرم اومد حیح

همین دیگه 

فردام که یعنی امروز هم که تعطیله 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۲۹

خب نکته مثبت امروز این بود که خودم رفتم و برگشتم 

با اتوبوس 

آه اتوبوس‌های عزیزم 

برخلاف تهران که حمل و نقل عمومی رو بی‌آرتی و مترو می‌چرخه 

تو مشهد رو اتوبوس می‌چرخه و انصافا اتوبوساش خیلی خیلی بهتر از تهرانه 

و واقعا من هیچ وقت نفهمیدم چرا بی‌آرتیای تهران جای کارت زدنش داخل خود اتوبوس نیست که مردم همه کارت بزنن 

بعدم شهرداری می‌ناله که مردم کارت نمی‌زنن پول نمی‌دن 

حالا خلاصه 

تو راه رفت برگشت جفتش خیلی شلوغ بود و وسطای راه جای نشستن گیرم اومد 

من واقعا جاهای شلوغ و دیدن آدما رو دوست دارم

ولی فقط دیدنشون نه حرف زدن باهاشون :/

می‌شینی تو اتوبوس و کلی داستان‌های مختلف می‌بینی و می‌شنوی 

خیلی باحاله 

من کلاس دوازدهم که بودم با اینکه کلاس نداشتم 

هرروز ساعت شیش پا می‌شدم

یه ساعت تو اتوبوس رفت بودم یه ساعتم برگشت که برم اونجا درس بخونم 

فقط به عشق اتوبوس :))

وقتایی که تنهام اینجور جاها یه حس استقلال زیادی بهم دست میده که خیلی دوسش دارم 

و اما اونجا 

آه 

چایی می‌خوردن بعدم با خنده به هم می‌گفتن اعع مگه تو روزه نیستی :)))

منم که گشنههههه 

تهشم نفهمیدم این ع روزه بود یا نه 

چون موقع افطار رفت چایی ریخت و نون پنیر خرید نشست خورد 

ولی قبلش با همینا چرت و پرت می‌گفت می‌خندید 

حالا به ما چه اصن 

من اما هلاک شدم امروز 

می‌خواستم ماگم و ببرم که مامانم فرمود وسایل آشپزخونه خوابگاهمو کلا گذاشتن تو کمدای بالا ://

​​​​امیدشون اینه که ارشد هم می‌رم تهران یا یه جای دیگه و اینا رو دوباره می‌خوام ببرم ://

خلاصه هیچی نبردم و اونجام شلوغ پلوغ بود 

یعنی نسبت به دیروز 

دیگه روم نشد برم یه لیوان بی‌صاحاب پیدا کنم توش چایی کوفت کنم 

درنتیجه فقط آب خوردم ⁦:'(⁩

بعدم هی این ع تعارف می‌کرد که چایی اگه می‌خواین هست نصف نون پنیر هم اضافه‌اس که گفتم نه 

خلاصه عین بدبختا مغزم درد گرفته بود

حالا شانس من حواسش به ساعتم نبود و بیشتر نگهم داشت 

درحالی که فقط یکم آب خورده بودم تا یه ساعت ربع بعد اذون  ⁦:'(⁩

حالا روم هم نمی‌شد بگم ولم کن من برم چون وسط کار بودیم 

دیگه تهش با یه صدا بدبخت وارانه گفتم بقیه‌اش باشه برای فردا؟

که انقد صدام بدبخت وارانه بود نشنید و گفت چی؟

آه 

[حس بدبختی زیاد]

آها آها آها 

یه جاش بود فک کنم همین ع داشت برای خودش wanna be yours می‌خوند 

شایدم من اشتباه شنیدم نمی‌دونم 

ولی کف کردم اونجا 

یه چیز دیگه هم که هست اینه که یه یارویی هست که این از قبل اونجا کار می‌کرده و اینا 

داره همین چیزایی که من دارم یاد می‌گیرم و یاد می‌گیره 

ولی خب جلوتر از منه 

بعد چون بیشتر هم می‌مونه خب بیشتر می‌ره جلو 

اینجاست که من احساس بدبختی و عقب موندگی و بی‌کفایتی و بی‌لیاقتی و هزاران هزار جوایز ارزنده دیگه می‌کنم 

همینا 

سه روز شده کلا

من چقد حرف زدم 

 

 

​​​​​​

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۱۳

من گشنمه 

و این نامردا همینطور چیزی می‌خورن اینجا 

چایی قهوه غذا 

آه 

گوناه دارم (با صدای اون ویدئو قدیمیه که بچه‌ میگه مامان بوسم کن گوناه دارم)

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۳۷

تو یادگیری فامیل خنگم فک کنم 

فامیل همین پسره که مسئول خودمه رو هم نمی‌دونم 

وقتی رسیدم اونجا نبود و من نمی‌دونستم برم بگم آقای کی هنوز نیومدن 

از تو لینکدینش درآوردم 

تهشم خجالت کشیدم برم بپرسم 

نیم ساعت نشستم تا اومد 

خیلی کم حرفم و اصلا خوش سرزبون نیستم 

کل حرفامو جمع کنی اونجا ده تا جمله نمیشه 

اونم با یه ولومی که فک کنم به زور می‌شنون 

مثلا رفتیم اون اتاقی که توش اون آقا بامزه بود دوباره 

برای این بهش می‌گم بامزه چون به کوچولو تپلیه 

بعد اون به این پسره گفت خانوم مهندس و به هیچکی معرفی نکردی یا فقط به من معرفی نکردی 

بعد من فقط یکم خندیدم :/

بعد اون پسره گفت من بلد نیستم خودمم معرفی نکردم بهشون بقیه رو که اصلا 

بعد من فقط بازم خندیدم ://

بعد فک کنم اون تپلیه دید دیگه خیلی ضایعه‌اس و منم که مثه بز فقط نگاه می‌کنم خودش گفت من فلانیم 

منم گفتم منم فلانیم

 که اونم انقد آروم گفتم نفهمید و دوباره گفتم :///

در همین حد 

آه 

کاش یکم اجتماعی‌تر بودم 

اها 

موقع اذون هم همشون فرار کردن رفتن :/

فقط من موندم این پسره مسئولم و یکی دیگه 

اونام فک کنم روزه نبودن 

شایدم اون پسره مسئولم بود نمی‌دونم 

اه از این به بعد به این پسره مسئول من میگم ع 

خلاصه بعد بیست دقیقه که از اذون گذشته بود و منتظر بودیم یه چیزی دانلود بشه 

ع رفت بیرون برای خودش شیرکاکائو خرید و خورد 

منم رفتم ابدارخونه‌شون و آبجوش گذاشتم 

چایی هم دم نکرده بودن نامردا 

فقط قهوه درست می‌کنن فک کنم 

یه چای نپتون پیدا کردم 

اها اینجا اوج اجتماعی بودنم و نشون دادم 

به اون یکی یارو گفتم شما نمی‌خورین براتون چایی بریزم 

که البته گفت نه 

بعد دیگه ع از بیرون اومد دید دارم چایی می‌خورم 

گفت برای خودم ماگ ببرم 

چون امروز تو یه لیوان بی‌صاحاب چایی خوردم 

امیدوارم فردا هم یه موقعیتی پیش بیاد بتونم یه لقمه چیزی بخورم 

اها 

یه جاشم یه تیکه از کد رو داشت دیباگ می‌کرد که مثلا شیش‌تا جا مثل هم بود 

چهارتاشو خودش درست کرد بعد لپ‌تاپشو داد من گفت بیا این دوتای آخر و تو درست کن 

و دستم به طرز احمقانه‌ای کند بود :(

و هی موس لپ‌تاپش یکم مشکل داشت فک کنم می‌پرید یه جای دیگه هی گم می‌کردم کجا رو باید درست کنم 

​​​​​​خلاصه با اینکه خودش چیزی نگفت

احساس خنگ و کند دست بودن کردم :(

 

آخرشم اون یکی دیگه رفت یه جعبه بزرگ زولبیا بامیه خرید آورد خوردیم 

آه 

هرکی از صد متری هم ببینتم

عدم​​​​ اعتماد به نفس و زودتر از خودم می‌بینه 

 

 

 

بعدا نوشت: دوست دارم برم اونجا برای همه چایی دم کنم ولی روم نمیشه :(

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۴۵

خب اینجا تقریبا بیست دقیقه مونده به اذون 

سحری روز اول سخته 

نمیره پایین معده‌ات تعجب می‌کنه 

اعع دعای سحر هم شروع شد ^.^

و اما کار 

رفتم 

یعنی بابام برد 

دیگه واقعا داشتم از اسهال و تپش قلب می‌مردم 

رفتم 

و خوب بود 

برخلاف اون روز یه ده نفری بودن فک کنم 

یه خانومه هم بود 

ادماش به نظر مهربون بودن 

اون پسره که من باهاش کار می‌کنم و درواقع همونی بود که رزومه براش فرستادم و گفته بودم مثه لاشیاس یه مقدار پروفایلش 

اونم مهربون بود 

حتی کاری که قراره بکنیم هم دوست داشتم 

من برم یه چیزی بخورم دوباره بیام 

خب دیگه الان پنج دقیقه مونده 

خب داشتم می‌گفتم 

بعد داشت می‌گفت که اردیبهشت باید بره آموزشی و نیست دوماه به خاطر همین می‌خواد زودتر کاراشو جمع کنه 

حالا امیدوارم همینجوری خوب بمونن 

آخی حتی یکیشون بود که رفتیم تو اتاقش جلو پای من بلند شد بنده خدا 

فقط مشکل اینه که اینور سال فعلا همین عصرا باید برم یعنی سه تا شیش هفت 

که یعنی افطار اونجام و احتمالا یکی دو ساعت بعد افطار می‌رسم خونه 

حالا ان‌شاءالله که سخت نباشه خیلی 

 

دیگه اینکه

بابام هم که مشخص بود ناراضیه که برم 

مامانم هم هر یکی درمیون جمله‌هاش می‌گفت ما که مشکلی نداریم بخوای بری 

که چون مشخص بود مشکل دارن اینو هی می‌گفت 

 

دیگه همینا 

اها دارم Gentlemen می‌بینم 

همین که جدید اومده 

​​​​​​​جدا از بامزگی‌اش کارگردانی‌اش خیلی خوبه 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۳۰

گفتی هماهنگ می‌کنیم 

یعنی من پیام باید بدم بگم فردا کی بیام؟

نمیشه خودت پیام بدی؟

چون من اینجا هنوزم به هیچکی نگفتم 

تازه بابام هم اومده 

داره ساعت ده میشه دیگه 

پیام بده دیگه 

 

 

خب دیگه خودم پیام دادم 

گفت من از سه بعد هستم

خب لعنت بهت 

اه 

اه 

اه 

قلبم اذیت می‌کنه 

 

 

 

خب تو نگران چییی 

اه 

شاید نگران این که هنوزم به هیچکی نگفتم 

گااااد 

حرف زدن خیلی سختمه 

معده خراب 

قلب خراب 

این چه وضعیههه 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۴۷

همین دیگه 

همون که فکر می‌کردم 

گفت قبولی 

فردا کی میای

گفتم فردا کار دارم از پس فردا میام 

هنوز به هیچکی نگفتم 

بابام هم نیستش 

​​​​​​خدا خودش بخیر کنه 

گفتش یک ماه اینا من عصرا می‌تونم بیشتر 

حالا از پس فردا هم که ماه رمضونه 

نمی‌دونم دیگه برنامه چجوریه 

انتظار ندارم خوب باشه 

فقط امیدوارم از این بدتر نشه 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۵۱