حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

از صبح که فاطمه ماجراهای مجید و تعریف کرده هنوز تو شوکم 

حالا ما هم دقیقشو نمی‌دونیم که چی شده و قضیه چجوری بوده 

ولی اصن خیلی ناراحتم 

چرا یه پسر ۲۴-۲۳ ساله باید تو این سن یه بار ازدواج کرده باشه و طلاق گرفته باشه و انقدر داغون شده باشه 

وای اصن خیلی دلم سوخت براش 

عاقا 

گناه داره خب 

فک کنم مامان باباش مجبور شدن خونه‌ای چیزی‌شونم بفروشن که مهریه بدن 

چون گفته بوده شرمنده مامان بابامم و فقط باید بشینم سفید شدن موهاشونو ببینم 

عاقا دیگه 

چرا ملت حواسشونو جمع نمی‌کنن خب 

ناراحت شدم خیلی 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۴

آدمایی که این روزا کارم بهشون گیره 

از مزخرفترین و بی‌شعورترین و عوضی‌ترین (و خیلی ترین های دیگه) آدمایین که تو عمرم دیدم 

و روز به روز هم تعدادشون بیشتر و بیشتر میشه 

کاش زودتر از شرشون راحت بشم 

کاش ولم کنن 

بعد حالا اون آدم خوبا مهربونا باشعورا 

کارم سال به سال هم بهشون نمیوفته 

اه 

خدا دیگه 

صبرم داره سر میاد 

خودت یه کاریش بکن دیگه 

گناه دارم به خدا 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۹

چرا نمیمیری من نمی‌دونم
واقعا دلم می‌خواد بمیری
حداقل اگه نمی‌میری کاش دست از سر من برداری
اه

چرا انقدر بی‌شعورین که نمی‌فهمین وقتی شماره یه نفر و دارین دلیل نمیشه که هروقت دوست داشتین تو هرگروهی ادش کنین نفهما

گوه تو همه‌تون

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۲۱

امروز قیاسی بدون ماسک منو دید

بعد گفت چقد قیافت بدون ماسک تغییر می‌کنه 

بعد من ماسکمو دادم بالا 

بعد گفت نه بدون ماسک بهتری 

نمی‌دونم تعریف بود یا توهین 

ولی مشخصه خیلی ذهن‌مو درگیر کرده نه؟

 

هفته دیگه از اون بیمارستان اشغال راحت میشم 

در کمال وقاحت تو چشمامون میشینه زل می‌زنه و دروغ میگه 

فقط امیدوارم سر برگه‌ها اذیت نکنه 

نکبتا 

اکثر بدبختیای ما زیر سر همین زناس 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۵۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۲۳

اه 

اگه گذاشتن یه دقیقه نفس راحت بکشم 

اه حداقل تو که ایمیل می‌زنی درست و کامل بگو چی می‌خوای 

دیگه خبر میدم و میگم بیاین و اینا چه کوفتیه 

همه اعصابم بهم ریخته دوباره 

همینطور دلم و دارن شور میدن 

اه

انقد اینجا همه از دانشگاه های بی‌در و پیکر و راحت نمره بده بودن که اصن نمی‌فهمن با این مدل کار کردن من نمره نمی‌گیرم 

اه 

اه

اه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۵۶

بیا

این یارو معافی هم که لاسو در اومد 

اونم از اون یکی یارو 

​​​​​​خب کرم از خودتونه دیگه

بعد به جاش ما بدبختا رو نمی‌فرستن اون طرف چیزی یاد بگیریم 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۱۹

ولی پسرای این بیمارستان دیگه خیلی مهربونن 

خیلی کمکم می‌کنن ⁦:')

اصن هی با خودم میگم آخیییییی مرسییییی اشک تو چشام حلقه زد 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۹

خدایی خیلی فرق می‌کنه رفتار آدما 

یعنی کامل می‌فهمی کی دلسوزه کی نیس

روزای فرد که می‌رم این یکی بیمارستانه کاملا اینجورین که وای اینا اینجا چیکار می‌کنن کاش زودتر برن دیگه اه چقد کارآموز 

کامل مشخصه می‌خوان فقط از سرشون ما رو باز کنن و حمالی‌هاشونو فقط انجام بدیم 

ولی روزای زوج که می‌رم اون یکی بیمارستان 

اصن رفتار آدماش خیلی بهتره 

هم خیلی محترمانه‌تره یعنی اصن مثه اونا نیستن که حمالی و کارای شخصی‌شونو بگم انجام بدیم 

هم خیلی دلسوزانه‌تره یعنی واقعا می‌خوان که یه چیزی یاد بگیری و دست خالی نری 

هم فضاش کلا خیلی صمیمی‌تره و آزادتره و بهتره 

 

و اماااااا 

امروز که این یکی بیمارستان بودم اون مهندسه مال اون یکی بیمارستان اومده بود اینجا و من یه جوری در رفتم که خودمم نفهمیدم چیکار کردم. ولی آخرشم تهش دوبار چش تو چش شدیم ولی سلام نکردم بهش. ترسیدم سلام علیک گرم بکنه جلو بقیه بفهمند اون یکی بیمارستان هم می‌رم 

حالا گفتم اگه بشه فردا اگه اومد اون یکی بیمارستان و تونستم تنها گیرش بیارم خودم بهش بگم و معذرت خواهی کنم امروز سلام نکردم بهش و خودم و زدم به اون راه 

فقط امیدوارم یهو جلو همه نگه اعع تو رو اونجا دیدم که 

امیدوارم لو نرم :,)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۴

امروز دیگه رفتیم برای یه بیمارستان دیگه اقدام کردیم 

و بعد دو تا جا سر زدن بالاخره جای سوم درست شد 

قرارم شد روزای زوج برم اونجا که با روزای فرد اون یکی بیمارستان تداخل نداشته باشه 

رفتم و خیلی راضی بودم 

خیلی خیلی بهتره به نسبت اون یکی بیمارستانه

هرچی اون یکی بیمارستانه یه مشت آدم یبس و خشک و پرادا بودن اینا خیلی خاکی و اوکی و مهربونم بودن 

یکم از این فشاری که روم بود کم شده بهترم 

به یه شرکت زنگ زدیم که اونم خیلی بنده خدا با آغوش باز گفت خب رزومه‌شو بفرسته به این شماره تا هماهنگ کنم بیای 

اونم دوست داشتم برم 

نظرم قبلا نسبت به شرکتهای کوچیک خیلی منفی بود 

ولی از وقتی علیرضا رو دیدم خیلی دیدم مثبت‌تر شده که مثلا رفته توی یه شرکت کوچیک و دور هم باهم دارن رشد می‌کنن 

اینم فک کنم از این مدلیا بود که اگه می‌رفتم بعد کارآموزی هم می‌شد ادامه شو برم 

حالا اگه بشه تهران یه جایی پیدا کنم طی ترم 

یا با فاطمه همون جایی که می‌گفت و بریم 

البته اگه بتونم وقتم و خالی کنم 

خدا رو شکر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۶