چند روزه ننوشتم
عرضم به خدمتتون که
همونطور که اخبار گفته اینجا سیل اومده
البته خداروشکر سمت ما نیومده
ولی کلا داشتم فکر میکردم حوادث غیرمترقبه چقد بده
یعنی مثلاً تو کلی برنامه داری
حتی برنامههای ساده و کوچیک
چمیدونم مثلاً ذوق داری فردا عروسی دعوتی
یهو سیل میاد کل زندگیت میره زیر آب
یا زلزله میاد کل زندگیت خراب میشه رو سرت
یا تصادف میکنی یا هرچیز یهویییی
چقد بده
کاش برا هیچکی پیش نیاد
چون الان نزدیک سال دایی بابامه
یه نمونه چیزای یهویی هم فوت اون بود دیگه
خیلی رندوم بری رو نردبون بعد بیوفتی و بمیری
بعدش خانوادهاش میگفتن که خداروشکر یه هفته اینا رفت تو کما
که یکم تو این یه هفته ما آمادگی ذهنی پیدا کردیم
وگرنه درجا فوت کردن که خیلی بده دیگه
طبق حرفای استادم که گفته بود کاری که میگم و انجام بده من خودم میدونم داریم چیکار میکنیم کاری که گفته بود و انجام دادم
و براش فرستادم
تو وویسش میگه دیگه فلان کار و بکنی من فکر میکنم میتونی بریم برای دفاع
دروغ میگه :))))
دیگه انقد همش ازم میپرسن از پروژهات چه خبر
اون روز آقای الف گفت یکی از بچههاس دانشکدهتون که دانشجوی فلانیه دوستمه میخوای بهش بگم ببینم میتونه پروژهاتو انجام بده برات
توی سایت دانشگاهمون دنبال فامیل یکی از بچههامون بودم که یادم نمیومد
بعد فهمیدم گویا کسایی که فارغالتحصیل میشن و اسمشون و حذف میکنن
و اسم یه کسایی نبود تو لیست که واقعا ناراحت میشم اگه دفاع کرده باشن
یعنی طرف انقد عقبتر بود از من و هیچی هم نمیفهمید که اصلا حتی بعیده سه ماه از رو پروپوزالش گذشته باشه که بتونه دفاع کنه
خلاصه امیدوارم اشتباه سیستمی باشه دیگه
برای زبان هم یه جای خوب پیدا کردم
که سطحشم برای من خوبه
ساعتشم خوبه برام
فشرده هم هست
تاریخ شروعشم نزدیک و خوبه
از هفته دیگهاس
اتوبوس خورشم خوبه
چهار روز در هفتهاس
فقط هنوز نرفتم ثبتنام کنم
و به خانواده هم نگفتم هنوز
برای مامانم هم باید یه فکری بکنم
من که نصف رو نیستم
فقط میشینه تو خونه نهایتا نیم ساعت میره پیاده روی
باید یه کلاسی کاری چیزی براش پیدا کنم
یه مرکز جهاد دانشگاهی نزدیک خونهمون هست
ولی فک کنم کلاس به درد بخوری براش ندارن
قبلاها نزدیک اون خونهمون یه فرهنگسرا بود که کلاسهای خوبی داشت
ولی اینجا نزدیک بهمون نیس
حالا سر کوچهمون یه کلاس زبان هست
شاید مجبورش کنم بره اونجا
دیگه از سرکار هم بگم که
عین اومده بود مرخصی و اومده بود شرکت سر بزنه
همینجوریش که خیلی لاغر بود
دیگه چربی بدنش منفی شده بود واقعا
صورتش و پشت دستاشم سوخته بود
دستاش که سوخته بود نارنجی شده بود :)))
نکه خیلی وقت بود ندیده بودمش
یه حس غریبگی خاصی داشتم باهاش راحت نبودم اصلا :(
وای بدبخت یه خاطرهای تعریف کرد انقد دلم سوخت براش
گفت یه روز آسایشگاه و داشتیم طی میزدیم زده بودیم رادیو آوا آهنگ پخش میکرد خیلی حال داد و خوب بود
یعنی اصلا سطح توقعش از زندگی انقد اومده بود پایین که کباب شدم
دیگه خیلی مغموم نشسته بودم به حرفای عین گوش میدادم
آقای نون بهم گفت چقد ناراحتی دلت برای داداشت سوخت؟
چون اون دفعه که داشتیم راجعبه سربازی حرف میزدیم گفتم یه داداش دارم که یه سال از خودم بزرگتره و باید بره سربازی
گفتم نه دلم برای شماهام میسوزه همتون گناه دارین
اونم چهارشنبه میره سربازی
گلدوناش و سپرد به من :(
گفت اینا یادشون نمیمونه هفتهای دو روز آبشون و عوض کن
تنبلی آقای ت هم خیلی رو مخمه
یه سری کارای طراحی مونده
و چون من بلد نیستم با فوتوشاپ کار کنم علاف اونم
باید فوتوشاپ هم یاد بگیرم
خیلی زشته بلد نیستم باهاش کار کنم
همینا دیگه