خودتو جمع کن دیگه تنبل
عصرا تقریبا هیچ کار مفیدی نمیکنم
امروز هم که جمعه بوده از صبح هیچ کاری نکردم
با اینکه کلی کار دارم
خاک تو سرم واقعا
خودتو جمع کن دیگه اه
فقط بلدی تو کلهات فکر و خیال کنی
عمل؟ هیچی
پنجشنبه هم میخواستم برم دوتا کلاس زبان آمار کلاساشونو بگیرم بعد کار
نزدیکه تقریبا
پیاده یه ربع راهه
که انقد بارون بود که دیگه پشیمون شدم گفتم باشه شنبه
سرکار موقع ناهار
من و خانوم الف که بالاییم خیلی کم حرف میزنیم
از اون طرف آقایون پایین خیلی حرف میزنن
بعد اون روز خانوم الف میگفت
بیا همش میگن حرفای خانوما تمومی نداره
بعد گفتیم که هیچکدوممون آدمای خوش صحبتی نیستیم و نمیدونیم چجوری سرصحبت و باز کنیم
البته به نظرم باز وضع اون از من خیلی بهتره
و اینکه حس میکنم اونم مثل من دنبال دوست میگرده
گفت نمیای با هم بریم باشگاه ثبتنام کنیم بعد اینجا با هم بریم باشگاه؟
که گفتم میخوام برم زبان و احتمالا نرسم
حقیقتا موقعیت خوبی برای دوست شدنه
ولی یکم سخته
و ترسناک
دیگه از بقیه چیز میزا هم تعریف کنم
آقای الف پنجشنبه املت درست کرد
عکس گربهاشم بهم نشون داد
گفت اسمش دنبهاس
نگفتم بهش با گربهها رابطه خوبی ندارم
از آقای نون هم بالاخره پرسیدم برنج نمیخوری کلا؟
واقعا ذهنم درگیر بودا
که چرا این بشر اکثر روزا میره نون میخره ولی هیچی گرم نمیکنه
بعد گفتم شاید از ایناس که ناهار و حذف کرده و یه چیز سبک میخوره شام و سر شب میخوره
مثلاً ظهرا همش نون پنیر میخوره
بعد دیدم میاد قاشق میبره پایین موقع ناهار
خلاصه جواب معما این بود که ناهارشو گرم نمیکنه
گفت چون اگه گرم کنم خیلی بهم میچسبه بعدش خوابم میگیره
اگه بخوابم هم بعدش دیگه بیدار نمیشم نمیرسم به کارام
که به نظرم اشتباه میکنه و گفتم چقد سختی میدی به خودت بابا
همینا دیگه تقریبا
خب بیاه
ساعت چهار شد
عصرم که مامانبزرگم اینا میان
و حموم میخوام برم
همچنان خاک تو سرم