حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

خب 

خیلی وقته ننوشتم 

رفتم دیدم تا کجا گفته بودم 

 

از دوستم که پارسال رتبه هشت کنکور شده بود درصداشو پرسیدم و چک کردم با مال خودم 

نزدیک بودیم ولی امیدوارم رتبه‌ام بدتر بشه 

چون تصمیم گرفتم برم به شرکت بگم تا سال بعد هستم 

گفته بود ۲۹-۳۰ برم بهش خبر بدم و فردا ۲۹امه 

مطمئن نیستم که فردا باهاش صحبت کنم یا پس‌فردا 

حالا 

امیدوارم همه چی خوب پیش بره 

 

 

پروژه‌ام خوب پیش می‌ره تقریبا 

فقط اگه این چت‌جی‌پی‌تی انقد قطع و وصل نمی‌شد بهتر بود 

البته هنوز برای اون یکی استاده نفرستادم که ببینم به نظر اونم خوب پیش می‌ره یا نه 

نتایجمم جالبه 

این همه زور زدم نتیجه‌هام تا اینجا اینجوری بوده که هیچی به هیچی ربط نداره :)))

به هرحال که وظیفه من گزارش کردن نتیجه‌اس ولی کاش یه جاییش هم یه نتیجه بتونم بگیرم که یه چیزی به یه چیزی ربط داره 

ددلاین اون کنفرانسه هم تا ۱۷ تیره 

امیدوارم تمدید بشه 

 

 

 

اون روز تو محل کارم آقای ت داشت می‌گفت شما (یعنی من) الان تو یه ماه اومدی صددرصد کار و جمع کردی 

بعد هی من می‌گفتم نه بابا من شاید پنج درصد کار و انجام داده باشم 

بعدم گفتم خیلی سختمه دروغ بگم و تو یه چیزی اغراق کنم 

به نظرم دیگه تهش همه فهمیدن که چقد اعتماد به نفسم پایینه 

نظرم راجع‌به پروژه‌ام هم همینه 

یه چیز بی‌فویده و بی‌معنی و بی‌اعتبار ‌و بی‌ارزش و به درد نخور

حس می‌کنم حتی ارزش فرستادن برای کنفرانس هم نداره 

ولی استادم میگه نه 

نمی‌دونم والا 

 

 

دیگه اینکه ییهو من یکشنبه سرکار بودم مامانم پیام داد که سه‌شنبه می‌خوایم بریم شمال 

محض رضای خدا یه هماهنگی هم نمی‌کنن با آدم 

مامان‌بزرگم و بابابزرگم هم می‌خوایم ببریم 

تا هفته بعد دوشنبه

دیگه چون هم کلی کار پروژه‌ام مونده 

هم سرکار خیلی سرم شلوغه 

هم چهارشنبه جلسه آخر کلاس زبانمه 

گفتم نمیام 

بعد هی میگن پس برو کلا خونه اون یکی مامان‌بزرگم اینا این یه هفته رو 

وای شب تنها می‌خوای بمونی :/

دیگه گفتم شاید یکی دو شب رفتم ولی بقیه‌اشو هستم همینجا 

و درنهایت هم برای پنجشنبه ظهر بلیط قطار گرفتم برای ساری که پنجشنبه برم 

اینجوری سه‌شنبه چهارشنبه پنجشنبه می‌تونم برم سرکار 

و کلاس زبانمم می‌تونم برم 

و دو روز هم بیشتر نیستم شمال که کفایت می‌کنه 

فردا شب هم همینجا تنها می‌خوابم و پس فردا شب هم میرم خونه مامان‌بزرگم اینا که پنجشنبه از اونجا برم راه‌آهن 

 

 

 

می‌خوام به اونای تو کلاس زبانمون بگم بیاین بعدش با هم هماهنگ کنیم با هم جمع بشیم درس بخونیم 

امیدوارم استقبال بشه ازش و موافقت کنن و جور بشه 

چون واقعا بچه‌های خوبین 

یعنی بزرگای خوبین چون بچه‌شون که منم :)

اگه نباشن خودم خیلی تنبلی می‌کنم 

نیاز به یه کلاس منظم و پوش خارجی دارم 

 

 

 

اینکه فردا یا پس فردا می‌خوام برم راجع‌به حقوق صحبت کنم 

بعد بلافاصله بعدش دو سه روز برم مرخصی یه جوریه :/

عین هفته دیگه برمی‌گرده و آموزشیش تموم میشه 

و این یعنی من دیگه دست تنها نیستم 

هورااااا 

ولی یه جوریه فک کنم بعد این دو ماه ببینمش 

قبل رفتنش با اون از همه رابطه‌ام بهتر بود  

ولی الان دیگه با همه صمیمی شدم و میزان صمیمیتم با عین عقب مونده از بقیه 

فقط امیدوارم تو اون روزایی که نیستم نیاد 

بذاره بعد عید بیاد که منم باشم دیگه 

 

 

 

همینا دیگه 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۰۳

امروز مسئول مالی‌مون اومده بود 

هی خانوم الف بهم گفت برو بگو دیگه برو بگو دیگه 

یکم با هم تمرین کردیم که چی برم بگم و بعدش رفتم 

اولش که گفت الان کار دارم بعد خودم صدات می‌کنم 

بعدش صدام کرد و صحبت کردیم 

گفت برنامه‌ات برای آینده چیه 

و زارت 

مثل همیشه 

من موندم جوابی که ندارم 

می‌خواست بدونه که تا کی میام 

گفت الان جواب ارشد اومده خوب بود می‌خوای دوباره بری تهران؟

که گفتم نه اون که خوب نبود ولی کنکور وزارت بهداشت هم دادم و اینا 

گفتم معلوم نیست دقیقا ولی احتمالا امسال نخوام برم ارشد 

گفت خب یه چیز دقیق باید بگی و یه مقدار هم نصیحت و حرفای خوب و تعریف از خوبی‌های شرکت که فضاش خوبه و فرصت رشد داره (که واقعا هم راست میگه و با احتمال خوبی می‌دونم جا به این خوبی تو مشهد حداقل گیرم نمیاد) و تعریف از من که بچه‌ها همه ازت راضی بودن و خوب ارتباط گرفتی باهاشون و ما اخلاق برامون مهمه و راضی بودیم ازت و اینجور چیزا 

بعدم گفت برو فکرات و بکن تا آخر خرداد بهم خبر بده 

 

اول راجع‌به ارتباط گرفتن

من خودمو به عنوان یه آدمی می‌شناسم که ارتباطات اجتماعیش ضعیفه 

ولی به طرز عجیبی وارد هر محیط جدیدی که شدم زود و خوب با آدماش ارتباط گرفتم 

یعنی مثلاً یادمه کلاس پنجم تازه اومده بودیم مشهد و من تو مدرسه هیچکی رو نمی‌شناختم 

ولی همون روز اول سرصف با یکی دیگه که اونم تازه از نیشابور اومده بود دوست شدم و خیلی هم با هم خوب بودیم 

یا مثلاً رفتم دانشگاه 

درحالی که هنوز هیچکدوم از هم‌اتاقیام دوست پیدا نکرده بودن من توی یه اکیپ پنج نفره بودم و تا الان هم همونا بهترین دوستای دانشگاهمن 

یا تو خوابگاه خیلی زود و خوب با بقیه اوکی شدم 

یا همینجا سرکار تقریبا یه ماه اول و بذاریم کنار بعدش دیگه خیلی خوب اوکی شدم 

عجیبه دیگه 

نمی‌دونم شانسه یا من اشتباه فک می‌کنم که روابط اجتماعیم خوب نیست یا فقط اون تیکه صمیمی شدنم خرابه 

ولی جالبه دیگه 

 

 

و اما

برنامه‌ام؟

حقیقت اینه که برنامه دارم 

برنامه‌ام اینه دفاع کنم و ارشد نرم و تافل بدم و از پاییز هم تلاش کنم برای اپلای و سال دیگه این موقع درحال جمع و جور کردن باشم برای رفتن درحالی که تا مرداد سال بعد هم سر همین کار میرم 

اما برنامه خانواده‌ام این نیست

برنامه‌شون اینه که همین امسال برم ارشد و ارشد بخونم و حالا بعد دوسال ارشد تازه شاید با داداشم شروع کنیم دوتایی برای یه کشور اپلای کنیم اونم لابد برای دکترا 

بعضی جاها نمی‌تونم برنامه‌امو بگم 

مثلاً جلو خانواده‌ام

البته چندبار نصفه و نیمه گفتم بهشون 

همیشه میگن ببین فلانی رفت و شما هم برین 

ولی وقتی میگی می‌خوام برم ترش می‌کنن 

یا مثلاً سرکار 

حقیقتا اونجا نمی‌گم چون اگه نشه خجالت می‌کشم و دوست ندارم همش ازم بپرسن چی شد چی شد 

ولی مثلاً به میم می‌تونم بگم و میگم 

یا مثلاً تو کلاس زبان چون همه می‌خوان برن من هم راحت میگم برنامه‌ام چیه 

یا به استادم هم نمی‌تونم بگم 

چون بازم اگه نشه خجالت می‌کشم 

البته که برای ریکام باید بهش بگم 

درواقع منظورم اینه که اگه نتونستم زبان بخونم و تافل بدم یا نمره‌ام بد بود و به اونجاها نرسید یه حرفی نگفته باشم بعدش بیاد ازم بپرسه چی شد و منم بگم هیچی 

 

میگن برنامه‌هاتو قبل این که عملی بشه به بقیه نگو 

امیدوارم اینجا شامل این قضیه نشه 

ولی ایده‌آلم برای یه سال آینده اینه که 

دفاع کنم / مقاله‌ام برسه به کنفراسه و اکسپت بشه/ تافل بدم و نمره‌ام خوب بشه/ بعدم از یه جای خوب با یه فاند خوب از یه استاد خوب پذیرش بگیرم / تا سال بعد هم سر همین کارم برم 

 

سال سختیه برام 

پر تجربه‌های جدید و کارای سخت 

امیدوارم بشه 

 

 

 

 

یه چیز بی‌ربط هم بگم برم 

یه دفعه موقع ناهار بود و بحث غذا

بعد خانوم الف از آقای ت پرسید که خودتون درست کردین غذاتونو 

گفت نه خانومم درست کرده 

بعدش من و خانوم الف پشمامون ریخت که ازدواج کرده 

چون حلقه نداره و کلا هم تو این سه ماه حتی یه بار هم پیش نیومده بود که از زنش و اینا صحبت کنه 

بعد امروز یه چیز دیگه پیش اومد 

گفت من دخترم تازه یاد گرفته میگه آفرین 

بعد دیگه خانوم الف که خیلی کف کرده بود گفت اعع بچه دارین

بعد عکسشو نشون داد گفت اسمش هم یاسمنه 

حقیقتا به سنش هم نمی‌خورد دیگه بچه هم داشته باشه 

همین دیگه 

 

 

 

بعدا نوشت

وسط صحبتمون پرسید متولد ۸۰ بودی درسته؟

گفتم آره 

گفت خب دیگه الان ۲۳ سالته. دیگه بچه نیستی و ترم اول دانشگاه هم نیستی که بگی حالا ببینیم چی میشه. یه برنامه برای خودت مشخص کن و اینجور چیزا 

ناراحتم که نمی‌تونم به آدما برنامه‌هامو بگم و فک می‌کنن چه آدم علاف و بی‌برنامه‌ایم 

و ناراحتم که دیگه در کتگوری آدم بزرگ‌ها وارد شدم و حتی دیگه تقریبا دانشجو هم حساب نمی‌شم که با بهانه دانشجو بودن از زیر چیزای مختلف در برم 

 

 

بعدا نوشت شماره دو 

امروز سرکار بحث این بود که آقایون می‌فرمودند که 

ما راضییم همه قوانین بین زن و مردا رو یکی کنن درعوض خانوما هم برن سربازی 

بحث مزخرفی بود 

از اینا که فک می‌کنن تنها بدبختی ما محدودیت‌های پوششیه 

بعد خانوم الف بهم گفت دوست داشتم بگم اگه شما پریود بشین هم ما راضییم 

پریودم و شب رفتم دوش بگیرم و تو حموم به خاطر اینکه یه بی‌شعوری دوازده سال پیش برای من کلاس پنجمی با ماشینش تو یه کوچه خلوت که منتظر اتوبوس بودم بوق زد و می‌خواست برسونتم گریه کردم و حتی الانم که دارم می‌نویسمش دوباره دارم گریه می‌کنم 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۲۱

استادم سه روز پیش پیام داد 

یعنی همیشه وویس میده 

باز کردم و دیدم کلیت حرفش اینه که کدوم گوری هستی که دو هفته‌اس ازت خبری نیست 

با نهایت پررویی سین زدم و جواب ندادم تا دیروز که گزارشمو جمع و جور کردم و براش فرستادم 

بنده خدا اونم مثل همیشه مهربون بود و هیچی نگفت 

اون دفعه جواب این سوال که می‌خوای مقاله بدی برای این کنفرانس رو نداده بودم و این دفعه خودش گفته بود بدو جمع و جور کن که مقاله رو بدی 

ددلاینش تا آخر تیره ولی میگه تمدید هم میشه معمولا 

گفت خودمم کمکت می‌کنم و اینا 

بعدم گفت برای اون یکی استاد هم بفرست یه جلسه بذاریم باهاش ببینیم اونم اوکیه یا نه 

بهش گفتم می‌ترسم با اون جلسه بذاریم و بازم ازم سوال بپرسه بلد نباشم (بله استادم همینقدر مهربونه که اینقدر باهاش راحتم)

و گفت باشه یه سری چیزای دیگه هم گفت اینا رو اضافه که بفرس من خودم باهاش حرف می‌زنم دیگه جلسه نذاریم که استرس نگیری :)

آه یعنی این پروژه من کی تموم میشه 

 

 

با همون رتبه داغان ارشدم انتخاب رشته کردم 

یعنی به اصرار بابام 

جاهایی رو زدم که مطمئن بشم قبول نمیشم 

بابام می‌گفت نیشابور و سبزوار و اینا هم که نزدیک مشهدن و بزن 

ولی چون یه موقع ممکن بود قبول بشم اونا رو نزدم 

 

 

هنوز بهم حقوق ندادن 

سه ماه از شروع کارم می‌گذره 

و ۴۰ روز از موقعی که ورود خروج می‌زنم 

حالا دوماه اول طبق حرف عین کارآموزی محسوب میشه 

ولی دیگه بهم حقوق بدین دیگه اعع 

مسئول اینجور چیزامون یعنی همین حقوق و چیزای مالی و اینا کم میاد شرکت 

یا اگه میاد تازه موقع ناهار میاد و می‌ره می‌شینه ناهار می‌خوره 

موقع ثبت انگشتم خودش بهم گفت یادم بنداز انگشتتو ثبت کنم 

یعنی من هیچی نگفته بودم 

نمیشه الانم خودش یادش بیاد :( 

نخوام من برم بهش بگم 

اصلا نمی‌دونم چجوری باید بهش بگم 

امروز به خانوم الف گفتم به نظرت چیکار کنم 

گفت بهش بگو خیلی اوکی رفتار می‌کنه 

بعد پرسیدم خودشون می‌پرسن مثلاً حقوق مدنظرت چقدره 

گفت نه من که می‌خواستم بیام اینجا هرچقدر گفتم بهم یه عدد بدین که من حدودی حداقل بدونم هیچی نگفتن 

فقط گفتن راضیت می‌کنیم 

اونم واقعا ریسک کرده بدون اینکه بدونه اینجا چقد حقوق می‌دن طرحش تو بیمارستان و ول کرده اومده اینجا 

بعدم گفت من شنیدم که دکتر از بچه‌ها پرسیده که از تو راضی هستن و اینا (حالا نمی‌دونم از خودشم پرسیده یا نه) 

همه گفتن که خوبی و کار می‌کنی و اینا 

خب دیگه 

حالا منم راضی کنین بهم حقوق بدین دیگه ایش 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۵

اون مهمونی که دفعه قبل گفتم و رفتیم 

دوست داشتم با این بخش از فامیلامون بیشتر رفت و آمد می‌کردیم 

یادمه یه زمانی که حتی کوچیک هم نبودم اونقدرا 

مثلاً کلاس سوم اینا 

حتی اسم عموهامم بلد نبودم 

چون ما یه شهر دیگه بودیم 

بعد که اومدیم مشهد به جز عموها و داییام تقریبا هیچکی رو نمی‌شناختم 

دیگه عمه بابام شروع کرد دوره زنونه راه انداخت و من کم‌کم فامیلای بابامو شناختم 

ولی فامیلای مامانمو نه 

به مدت هم با همینا دوره داشتیم منتها سه تا فک کنم برگزار شد بعد خورد به کرونا دیگه کنسل شد 

خیلی ساده برگزار می‌کنن و برعکس خانواده پدریم و این و خیلی دوست دارم 

چایی داشتن با شکلات و کیک هویج و خیار 

حیاط هم فرش کرده بودن با یه تعداد صندلی برای پا دردا 

قصه‌ی بعضی آدمای اون جمع خیلی عجیبه برام 

تقریبا هر دفعه که این جمع و می‌بینم مامانم یه دور همه رو برام توضیح میده 

یکیشون هست که مامانم میگه خیلی پولدار بودن

همیشه مامانم میگه توی عروسی اینا سی و پنج سال پیش حدودا من برای اولین بار بره درسته دیدم 

میگه ما اول فک کردیم دکوریه بعد دیدم شکمش و پاره می‌کنن از توش باقالی پلو می‌ریزه بیرون 

اصلا هم مذهبی و اینا نبود 

بعد خانومه حامله بوده و پسرش داشته به دنیا میومده 

زنگ زدن شوهرش که پاشو بیا 

اونم تو جاده بوده و خیلی شدید تصادف می‌کنه 

بعد تا یه مدت هیچ جایی نمیومده و بعد یه مدت هم با عصا اومده و بعدش هم دیگه کلا نیومده 

گویا یه مدت بهتر بوده ولی بعدش دوباره خیلی اوضاعش بد شده و پرستار گرفتن و چند سال بعدش هم گذاشتن آسایشگاه

همون اوایل خانواده آقاهه به خانومه گفتن بیا طلاق بگیر ما مشکلی نداریم تو جوونی برو دنبال زندگی خودت 

ولی خودش راضی نشده 

این وسطا نمی‌دونم از کجا ولی خود خانومه و خواهرش یهو به اسلام گرویدن و از اون مدلی رسیدن به جایی که الان خادم بالا سر ضریح شدن با چوب می‌زنن میگن حرکت کن :)

اون پسره هم الان دیگه بالای سی سالشه 

موهاش کلی سفید شده بود اون روز که دیدمش 

واقعا چجوری یهو ورق زندگی برمی‌گرده 

 

یا یه داداش دیگه دارن اینا (همین خواهرا) 

البته اینا ۱۵تا بچه‌ان در مجموع از دوتا زن

موقع جنگ می‌ره جبهه و خبر میارن شهید شده 

کلی مراسم می‌گیرن براش اینجا 

ولی بعد چندماه خبر میارن مجروح شدیده و تو تهران بستریه 

دیگه میرن تهران و یه مدت اونجا تو تهران بودن تا حالش یکم بهتر بشه میان مشهد 

بعد ازدواج می‌کنه و سه‌تا بچه میاره و زنش فوت میشه 

با یه خانوم دیگه ازدواج می‌کنه که مربی مهد دخترش بوده 

تا همین جایی که این خانومه رو می‌شناسم خیلی خانوم مهربون و بامحبتی 

یه پسر هم از اون میاره و خانومه هم همه رو مثه بچه‌های خودش بزرگ می‌کنه 

هفت هشت سال پیش آقاهه فوت کرد و خانومه دوباره ازدواج کرد 

ولی بازم با اینا رفت و آمد داره 

برای شب چله با شوهر جدیدش اومده بود دورهمی فامیلی خونه فامیلای شوهر سابقش 

الانم که دختر اون خدابیامرز بچه‌دار شده نوه داری می‌کنه 

هنوزم تو مهد درس میده و مربی نوه‌اش هم هست 

یه جورایی انقد روابط پردعوا و تنش بین آدما رو می‌بینم بعضی وقتا باورم نمیشه هنوزم یه عده اینجوری با صمیمیت با هم زندگی می‌کنن 

 

 

تازه یه داداش دیگه هم دارن 

که خلبان پروازی بوده که توش جهان‌آرا و فکوری و کلاهدوز و فلاحی و اینا بودن و بعد با موشک خودی می‌زننشون و فرود سخت می‌کنن و اونا شهید میشن 

منتها یه تعداد زنده می‌مونن که خلبان هم جزوش بوده 

 

 

کلا داستانای تازه‌ای دارن 

دوست دارم راجع‌بهشون بیشتر بدونم 

 

 

مسافرت هم که 

دیگه این دو روز تعطیلی رو گفتیم بریم تا جغتای 

که یه شهرستان تو خراسان رضوی

که چندتا از فامیلای پدریم اونجایین 

یکیشون باغ داره 

و به جز باغ دست خیلی بخشنده‌ای هم داره 

همیشه میومدن مشهد کلی برامون چیز میز میاوردن 

دیگه این دفعه ما رفتیم خودمون باغشونو یکم شخم زدیم اومدیم :)

یکی از همونا می‌گفت من خیلی دوست دارم جمع کنیم خونه زندگی‌مونو بیایم مشهد 

مامانم گفت کسایی که تو شهر کوچیک هستن فکر می‌کنن بیان شهر بزرگ پیش بقیه فامیلا دیگه هرروز یه برنامه‌ای دارن و از اینور به اونور و مهمونی و خرید و کارای مختلف 

ولی وقتی میای هیچکدوم و انجام نمیدی 

اصلا نمی‌تونی انجام بدی 

همین حس و وقتی اول کارشناسی رفتم تهران داشتم 

فک می‌کردم اومدم یه نفره تهران و فتح کنم 

 

 

قرار بود دوشنبه صبح زود بریم ولی روغن ماشین باید عوض می‌شد و کار داشتیم و بعد ناهار راه افتادیم 

از این طرف هم امروز صبح برگشتیم 

و درنتیجه من امروز هم سرکار نرفتم و میشه چهار روز پیاپی که نرفتم و فردا باید برم 

 

 

با رتبه داغان ارشدم بازم بابام گفت نععععع انتخاب رشته کن 

بعد خودش یه لیست پنجاه‌تایی چید 

همش تهران و مشهد 

اون وسط هم چندتا نیشابور و سبزوار و شاهرود و اینا بود 

که چون احتمال دادم یه وقت ممکنه قبول بشم نزدمشون و گفتم شهر کوچیک دوست ندارم 

خلاصه چیزایی که مطمئنم قبول نمیشم رو زدم 

​​​​​​

 

 

چقد طولانی شد 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۵۱

خب 

امروز و خودم تعطیل کردم 

چون چند نفر از بچه‌های شرکت که می‌خواستن برن مسافرت 

فک کنم امروز مثلاً کلا ۴ نفر بیشتر نمی شدیم 

خودمم هم کار خیلی زیادی نداشتم 

صبح بیدار شدم 

و تصمیم گرفتم نرم سرکار :))

و خوابیدم 

خیلی چسبید 

 

 

 

جمعه کنکور وزارت بهداشت دادم 

نتیجه اون یکی کنکور همونقدر افتضاح بود 

اینم یه چیزاییش سخت بود 

درکل خیلی خودمو کنترل کردم که چیزایی که شک دارمو نزنم 

و خب ۳۵ تا اینا زدم تهش از ۱۲۰ تا سوال 

چقد وزارت بهداشت بد آزمون می‌گیره 

دفترچه‌ها که جلد نداشت همشون هم مثل هم بود اسم و کد هم نداشت روی پاسخنامه عکس نداشت جای امضا نداشت کارت‌هامونو جمع نکردن و از همه عجیب‌ترررررر دفترچه‌ها رو تهش ازمون نگرفتن و گفتن ببرین با خودتون 

خیلی عجیب بود واقعا 

نمی‌دونم باید دعا کنم خوب بشم یا نه 

چون هیچ علاقه‌ای ندارم که دوباره درسای کارشناسیمو بخونم 

 

 

 

امروز عصر مهمونی دعوتیم 

خونه دختردایی مامان‌بزرگم که بهش میگیم خاله 

همون که قبلاً شب چله خونه‌اش مهمونی می‌گرفت و کرسی می‌زد 

خونه‌شون نزدیک حرمه و قدیمیه 

از اینا که هی می‌خوان ازشون بخرن تا خرابش کنن 

تو حیاطش حوض داره و پله‌هاش خیلی بلنده 

جمعشونو ​​​​​​دوست دارم امیدوارم خوش بگذره 

 

 

اون دوستم بود که ترم یک با هم دوست شده بودیم 

و تو کرونا ازدواج کرده بود 

ترم مهر پارسال یه مدت اومد بعدش دیگه نیومد و گفت کیسه صفرا عمل کردم و بهتر بشم میام ولی دیگه کلا نیومد 

 چند وقت بود ازش خبر نداشتم و جواب پیامای من و میم هم نداده بود 

میم چند روز پیش بهم پیام داد گفت جوابمو داده 

گفت بهش به شوخی گفتم ما گفتیم لابد حامله‌ای 

جواب داده آره الان ۲۰ روزه بچه‌ام به دنیا اومده 

گفته افسردگی گرفتم و می‌خواسته برن همو ببین و اینا 

یه دوسالی هم مرخصی زایمان گرفته از تحصیل

واقعا که چقدر زندگی می‌تونه عجیب و غریب باشه 

یاد مسخره بازیای ترم یکمون میوفتم و باورم نمیشه یکی از ما الان بچه داره 

 

​​

​​​​​

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۵۴

البته day هم نبود 

کلا یه ساعت بود 

دیروز کلا شیش نفر بودیم تو شرکت 

موقع ناهار هم آقایون رفتن بیرون دیزی بخورن 

من موندم و خانوم الف 

هیچی دیگه 

شرکت و دست گرفتیم 

یه تیکه فرش حدودا شیش متری هست که طبقه پایینه 

بعد آقایون اونجا غذا می‌خورن و ظهرا بعضاً می‌خوابن 

ولی ما این طبقه بالا رو میزامون غذا می‌خوریم 

عین عقده‌ایا غذامونو بردیم پایین نشستیم رو فرشه 

سفره انداختیم قشنگ 

داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم 

و هر صدایی که میومد می‌گفتیم اعع اومدن 

دیگه ناهار و خوردیم 

داشتیم مانتوها رو درمیاوردیم که یه درازی بکشیم 

لامصب هنوز سرمون نرسیده بود به بالشت (یه بالشت کوچیک چرک و قدیمی هم اون پایین هست) 

که صدای زنگ اومد 

تازه لپ‌تاپ هم برده بودم پایین فیلم هم بشینیم نگاه کنیم 

می‌خواستم بگم طلسم شدگان 

ولی وقت نشد دیگه 

ولی خیلی باحال و بامزه بود و خوش گذشت 

با اینکه خانوم الف تقریبا پنج شیش سال ازم بزرگتره ولی شباهت‌های زیادی داریم 

تصمیم هم گرفتیم یه روز باهاشون بریم دیزی بخوریم 

کلی هم بهمون خندیدن وقتی اومدن 

 

 

اقای الف هم دوتار می‌زنه 

داشت می‌گفت کلا در خانواده‌ای هنرمند چشم به جهان گشوده

بابابزرگش دوتار می‌زده داییش سه تار می‌زده خاله‌اش سنتور می‌زده مامانش هم فک کنم گفت سه تار می‌زده 

خودشم قبلنا گیتار می‌زده و الان هم برای تولدش دوتار خریدن براش دوستاش و می‌ره کلاس دوتار 

بعد داشتن با خانوم الف خیلی موسیقایییی صحبت می‌کردن نظر می‌دادن 

منم مثه اسبی که هیچی نمی‌فهمه اون وسط نشسته بودم 

هیچی دیگه 

فهمیدم دیر نیست برای یاد گرفتن ویولن 

ولی واقعا الان سرم شلوغه 

البته من واقعا صدای اکثر سازا رو دوست دارم 

ولی خب چون ویولن و از بچگی دوست داشتم حالا شاید یه زور یاد گرفتمش 

 

اون یکی کلاسمم پیام دادم کنسل کردم 

و در واقع کلا کلاس و کنسل کردم 

الانم برم سرکارام دیگه 

اینا رو می‌خواستم دیشب بنویسم 

منتها خیلی خسته بودم یادم رفت 

آها آها 

یه نتیجه ارشدی اومده که با یکم کرم ریختن تو سایت سازمان سنجش به دست میاد 

یعنی رسمی نیست 

نمی‌دونم درسته یا نه نتیجه‌اش 

ولی اگه درسته واقعا بده 

خیلی بدتر شدم از چیزی که فکر می‌کردم 

ولی خب حالا یه خوبی که داره اینه که اگه درست باشه بهونه برای دانشگاه نرفتن پیدا شده دیگه 

 

​​​​​​

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۶

خب 

از کجا شروع کنم 

 

شنبه رفتم کلاس زبان 

و ترسناک نبود 

و کلاسمونو دوست داشتم 

چهار نفر بودیم 

من و یه خانوم ۴۳ساله و یه آقای ۳۵ ساله و یه دختر ۲۷ ساله 

و خب اینکه من از همشون کوچیک‌تر بودم خوشحالم کرد 

و استادشم یه خانوم مهربونی بود 

و کلا فضای کلاس هم خیلی اوکی و امن بود برام 

ولی اون یکی کلاس یکشنبه سه‌شنبه که گفته بود دو نفرین 

و باید سه نفر بشین که تشکیل بشه 

امروز تشکیل شد با همون دو نفر 

من و یه دختر دیگه‌ای 

و این کلاسه خوب نبود 

هم چون دونفر بودیم کلا 

هم استادش یه جوری بود 

هم کلاسه از این مدلیا بود که اعتماد به نفسم و می‌گرفت 

و تصمیم گرفتم این یکی رو نرم 

پولشم چون ممکن بود تشکیل نشه ازم نگرفتن 

کلا هم تا قبل جلسه دوم می‌تونی پشیمون بشی 

فردا پیام میدم می‌گم نمیام که کلا کلاس منحل بشه 

اگه با اون دختر ۲۷سالهه می‌شد پارتنر بشم با هم بخونیم خوب می‌شد 

حالا چند جلسه دیگه برم ببینم اون در چه وضعیه و چی میشه 

خوشحالم که اول اون یکی کلاس خوبه رو داشتم و دوم کلاس بده رو 

 

 

استاد پروژه‌ام هم جوابمو داد 

یه سری کارها گفته انجام بدم که بعدش هم ریپورت بدم به اون یکی استادم و جلسه بذاریم 

دوست ندارم با اون جلسه بذارم چون قراره از روم رد شه 

و حق هم داره چون من هنوزم جواب سوالایی که دفعه قبل پرسیده بود و ندارم که بدم 

منتها دیگه این استادم گفت من هرکاری می‌گم تو انجام بده من خودم می‌دونم داریم چیکار می‌کنیم 

و منم دارم انجام میدم 

اها 

وسط همین پروژه تموم نشدنیم هم گفت یه کنفرانس مهندسی پزشکی هست که ددلاینش تا آخر تیره می‌خوای مقاله بدی؟

دلم می‌خواد 

نه برای اعتلای علم 

بلکه فقط و فقط برای رزومه 

منتها می‌ترسم بیشتر از این گیر بیوفتم تو بدبختیام 

میم گفت نهایتش اکسپت نمیشه دیگه یا تا ددلاینش نمی‌رسی بفرستی 

ولی من این قسمت از پیام استادم و ایگنور کردم کلا و جواب ندادم 

وقتی هنوز پروژه تموم نشده چجوری می‌خوای مقاله بدی از توش زن؟؟؟ 

نمی‌دونم والا 

تازه همین جمعه هم کنکور ارشد وزارت بهداشت دارم 

 

 

به مامانم گفتم یه خانومه هست تو کلاسمون ۴۳ سالشه 

تو هم بیا برو همین سر کوچه کلاس زبان 

گفت نه یه چیزی می‌خوام که به درد بخوره :///

حالا یه عمر به جون ما غر می‌زد که برین کلاس زبان به درد می‌خوره 

دیگه امروز این جهاد دانشگاهی نزدیک خونه‌مون دیدم اطلاعیه کلاس فوریت‌های پزشکی گذاشته 

گفتم دیگه اینو پاشو برو دیگه 

دو روز در هفته صبحا هم هست 

دیگه خودشم اینو راضی بود دوست داشت 

تا امروز عصر که سنگینی بلند کرد و معلوم نیست دیسکش چه بلایی سرش اومد که به زور راه می‌ره و می‌شینه و پا میشه :/

تازه داشت برای تعطیلات هفته دیگه هم برنامه می‌ریخت می‌گفت بریم شمال 

 

 

سر کار؟

بعضی اوقات با ایده‌های مسخره‌شون که پیاده‌سازیش هم به عهده منه میرن رو مخم و دوست دارم خفه‌شون کنمممم

کاش سربازی عین زودتر تموم بشه 

خیلی دست تنهام 

دیروز داشتم فکر می‌کردم چقد زود می‌گذره 

همین دیروز بود هی می‌گفتم آقای الف باهام دوست نمیشه 

الان دیگه حتی نمیام بنویسم چی بهم گفت یا لیسک خرید 

ولی آقای ر دیروز معجون خرید برای همه :)

آها یه چیز دیگه 

آقای شین عینکش عوض کرده بود یه تیشرت نو هم پوشیده بود 

کلا مدلیه که به ظاهرش می‌رسه و خوش تیپه 

انقد اذیتش کردن و مسخره‌اش کردن 

که وای چقد مثه بچه سوسولا شدی و اینا 

شوخی بود

ولی می‌خوام بگم همین جوری رفتار می‌کنین که آدما جرئت تغییر کردنشونو از دست میدن دیگه 

دوست دارن یه جور دیگه باشن یا حداقل بقیه جورا رو هم امتحان کنن 

ولی انقد اذیت می‌کنین که قیدشو می‌زنن  

 

 

همین دیگه 

عنوان هم یه آهنگه از Kacey Musgraves​​​​​​​ که امروز خیلی گوشش کردم 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۵۷

نمی‌خوام بگم always

بعد این همه مدت الان پشت در کلاس زبان نشستم 

بعد چهارده سال 

و استرس سگ دارم 

آه 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۵۰

دستم به نوشتن نمیره 

ولی گفتم به زور بنویسم 

چون هرچی ننویسم بعد دیگه اصلا نمی‌نویسم 

 

 

رفتم کلاس زبان رو ثبت‌نام کردم بالاخره 

دوتا کلاس بود 

یکیشو که گفت سه نفرین اوکیه 

ولی اون یکی رو گفت دونفرین فعلا و اگه یکی دیگه بیاد تشکیل میشه 

دیگه جلسه اولش امروز بود که افتاد شنبه 

حس عجیبیه بعد ۱۳-۱۴ سال می‌خوام برم کلاس زبان 

ولی باید یه پارتنر هم پیدا کنم 

چون خودم خیلی تنبلی می‌کنم 

یکی باید باشه تو رودربایستی گیر کنم بخونم 

یکی بود امروز پیام گذاشته بود و گفته بود تازه می‌خواد شروع کنه 

کیس مناسبی بود 

ولی خب گفتم حالا یکم برم کلاس بعدش 

امیدوارم اونجا هم یه کیس مناسب پیدا بشه 

 

 

دیگه از پروژه‌ام 

یه ریپورتی دادم به استادم سه روز پیش اینا 

رفته بررسی کنه فعلا هنوز جوابی نداده 

آقای الف هم گفته انقد هرروز ازت می‌پرسم دفاع کردی یا نه تا بری دفاع کنی دیگه :/

 

 

فصل جدید trying اومده 

توصیه می‌کنم به دیدنش 

البته این فصل و هنوز خودم ندیدم 

چند روز پیش هم فصل سوم bridgerton اومد 

با اسپویلای توی توییتر می‌دونستم چی میشه 

دیگه چون دلم یه چیز زباله و هپی اندینگ می‌خواست نشستم نگاه کردم 

اند گس وات؟ 

با دو قسمت اولش مثه سگ گریه کردم 

یه روز باید بشینم راجع‌بهش بنویسم 

 

 

آقای نون هم رفت سربازی :(

امیدوارم خیلی اذیت نشه 

گفت جفت گلدوناش پسرن و اسمشونم استقامت و امیده 

دم رفتن هم همه خیلی اذیتش کردن 

ولی کله‌اشو نذاشت تو شرکت بزنن 

 

 

تنبلی‌ام ناراحتم می‌کنه 

مثلاً امروز که تعطیل بودم هیچ کاری نکردم 

حالا درسته نصفشو بیرون بودیم 

ولی اون نصفه دیگه هم هیچ کاری نکردم 

یا مثلاً تو این چند روز که منتظر جواب استادمم هم عصرا هیچ کاری نکردم 

با اینکه حداقل می‌تونم بیام فصلای اول پایان‌نامه‌امو بنویسم 

یه هل بده باید استخدام کنم 

ازم پول بگیره 

واقعا نمی‌دونم چجوری سال کنکور من بدون مشاور خودم برای خودم درس می‌خوندم 

 

 

و اینکه در نهایت 

دنیا جای عجیبیه نه ...

​​​​​​

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۴