Golden hour
خب
از کجا شروع کنم
شنبه رفتم کلاس زبان
و ترسناک نبود
و کلاسمونو دوست داشتم
چهار نفر بودیم
من و یه خانوم ۴۳ساله و یه آقای ۳۵ ساله و یه دختر ۲۷ ساله
و خب اینکه من از همشون کوچیکتر بودم خوشحالم کرد
و استادشم یه خانوم مهربونی بود
و کلا فضای کلاس هم خیلی اوکی و امن بود برام
ولی اون یکی کلاس یکشنبه سهشنبه که گفته بود دو نفرین
و باید سه نفر بشین که تشکیل بشه
امروز تشکیل شد با همون دو نفر
من و یه دختر دیگهای
و این کلاسه خوب نبود
هم چون دونفر بودیم کلا
هم استادش یه جوری بود
هم کلاسه از این مدلیا بود که اعتماد به نفسم و میگرفت
و تصمیم گرفتم این یکی رو نرم
پولشم چون ممکن بود تشکیل نشه ازم نگرفتن
کلا هم تا قبل جلسه دوم میتونی پشیمون بشی
فردا پیام میدم میگم نمیام که کلا کلاس منحل بشه
اگه با اون دختر ۲۷سالهه میشد پارتنر بشم با هم بخونیم خوب میشد
حالا چند جلسه دیگه برم ببینم اون در چه وضعیه و چی میشه
خوشحالم که اول اون یکی کلاس خوبه رو داشتم و دوم کلاس بده رو
استاد پروژهام هم جوابمو داد
یه سری کارها گفته انجام بدم که بعدش هم ریپورت بدم به اون یکی استادم و جلسه بذاریم
دوست ندارم با اون جلسه بذارم چون قراره از روم رد شه
و حق هم داره چون من هنوزم جواب سوالایی که دفعه قبل پرسیده بود و ندارم که بدم
منتها دیگه این استادم گفت من هرکاری میگم تو انجام بده من خودم میدونم داریم چیکار میکنیم
و منم دارم انجام میدم
اها
وسط همین پروژه تموم نشدنیم هم گفت یه کنفرانس مهندسی پزشکی هست که ددلاینش تا آخر تیره میخوای مقاله بدی؟
دلم میخواد
نه برای اعتلای علم
بلکه فقط و فقط برای رزومه
منتها میترسم بیشتر از این گیر بیوفتم تو بدبختیام
میم گفت نهایتش اکسپت نمیشه دیگه یا تا ددلاینش نمیرسی بفرستی
ولی من این قسمت از پیام استادم و ایگنور کردم کلا و جواب ندادم
وقتی هنوز پروژه تموم نشده چجوری میخوای مقاله بدی از توش زن؟؟؟
نمیدونم والا
تازه همین جمعه هم کنکور ارشد وزارت بهداشت دارم
به مامانم گفتم یه خانومه هست تو کلاسمون ۴۳ سالشه
تو هم بیا برو همین سر کوچه کلاس زبان
گفت نه یه چیزی میخوام که به درد بخوره :///
حالا یه عمر به جون ما غر میزد که برین کلاس زبان به درد میخوره
دیگه امروز این جهاد دانشگاهی نزدیک خونهمون دیدم اطلاعیه کلاس فوریتهای پزشکی گذاشته
گفتم دیگه اینو پاشو برو دیگه
دو روز در هفته صبحا هم هست
دیگه خودشم اینو راضی بود دوست داشت
تا امروز عصر که سنگینی بلند کرد و معلوم نیست دیسکش چه بلایی سرش اومد که به زور راه میره و میشینه و پا میشه :/
تازه داشت برای تعطیلات هفته دیگه هم برنامه میریخت میگفت بریم شمال
سر کار؟
بعضی اوقات با ایدههای مسخرهشون که پیادهسازیش هم به عهده منه میرن رو مخم و دوست دارم خفهشون کنمممم
کاش سربازی عین زودتر تموم بشه
خیلی دست تنهام
دیروز داشتم فکر میکردم چقد زود میگذره
همین دیروز بود هی میگفتم آقای الف باهام دوست نمیشه
الان دیگه حتی نمیام بنویسم چی بهم گفت یا لیسک خرید
ولی آقای ر دیروز معجون خرید برای همه :)
آها یه چیز دیگه
آقای شین عینکش عوض کرده بود یه تیشرت نو هم پوشیده بود
کلا مدلیه که به ظاهرش میرسه و خوش تیپه
انقد اذیتش کردن و مسخرهاش کردن
که وای چقد مثه بچه سوسولا شدی و اینا
شوخی بود
ولی میخوام بگم همین جوری رفتار میکنین که آدما جرئت تغییر کردنشونو از دست میدن دیگه
دوست دارن یه جور دیگه باشن یا حداقل بقیه جورا رو هم امتحان کنن
ولی انقد اذیت میکنین که قیدشو میزنن
همین دیگه
عنوان هم یه آهنگه از Kacey Musgraves که امروز خیلی گوشش کردم