حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

خب 

سلام 

دیگه بعد اون حرکت یهوییم اومدم مشهد 

و خانواده رو غافلگیر کردم 

چقدر اسنپ واقعا تو شهرای دیگه به نسبت تهران ارزونه 

تو تهران ما یه اسنپ گرفتیم م حالش بد بود بریم بیمارستان که دقیقا دوتا کوچه بالاتره و پیادههه دو دقیقه راهه 

واقعا اغراق نمی‌کنم 

و اسنپ فاکینگ 29هزار تومن گرفت 

 

 

حالا اومدم 

داداشم حالش خوب نیس 

میگه سرگیجه دارم و اینا 

دکتر رفتیم و آزمایش داده و اینا 

ولی ام‌آرآی هم نوشته از مغزش 

نمی‌دونم هی مسخره بازی درمیارم که ضربه مغزی شدی و اینا 

ولی هی ته دلم هم استرس می‌گیرم که نکنه یه چیزی باشه 

حالا امیدوارم واقعا هیچی نباشه 

و اینکه خیلی جالبه 

تو مشهد الان که خوبه 

وقتی می‌خوای نوبت بگیری برای ام‌آرآی یه ماه دیگه وقت می‌دن 

مامانم هم چند وقت پیش ساعت سه صبح بهش نوبت داده بودن 

تازه یه ماه پیش که همه دستگاه‌های مشهد به طور شگفت‌انگیزی با هم خراب شده بودن و کل مشهد رفته بود رو هوا 

واقعا مشهد که شهر بزرگه اینجوریه بقیه جاها چجوریه 

 

 

بعد دیگه عرضم به خدمتتون که 

بابابزرگ من یه فیش حج داشت 

الان که دارن می‌برن حج براش اس‌ام‌اس اومده که شما جزو اولویت‌های اول تا 150 هستین و اگه می‌خواین برین، برین تو سایت ثبت‌نام کنین 

خودش که نمی‌خواد بره 

می‌خواد بفروشه 

ولی من خیلی دوست داشتم برم 

بهم هم گفت اگه می‌خوای بری بیا برو بعدا هروقت پولشو داشتی بده بهم و اینا 

ولی خب خیلی گرونه 

40 تومن پول خود سفره 30 تومن هم پول فیش 

سرم هم خیلی شلوغه 

یعنی مغزم درگیره برای همین پروژه کوفتی 

ولی ته دلم خیلی خواست :(

 

 

دیگه اینکه 

استادم خودش ۳ خط (دقیقا و کلا ۳ خط) برای شرح پروژه‌ام نوشت و یه سری اصلاحات هم گفت انجام دادم و با همون سه خط شرح پروژه فرستاد برای استاد پروژه اصلیه که اونم تایید کنه 

باورم نمیشه 

درسته یه مرحله کارم رفته جلو 

ولی کاملا ظاهریه 

یعنی قشنگ همچنان همون قدر بلاتکلیفم 

و قراره این بلاتکلیفی رو رسمی ثبت کنیم :)))

هرچن فکر نکنم داور پروپوزال هرکس بشه تأیید بکنه یه همچین چیزی بلاتکلیفی رو 

و یه چیز دیگه اینکه 

دیتاستی که دارم من هرچقدر می‌گردم پیدا نمی‌کنم که کدوم تسکش چی بوده 

یعنی کلیت تسکا رو می‌دونم 

ولی هیچ جایی ننوشته که کدوم سیگنال برای کدوم تسکه 

و این واقعا بده 

واقعا 

چون تو همون سه خط شرح پروژه نوشته بود قراره تفاوت تاثیر تسکا رو هم مقایسه کنیم 

می‌ترسم اصن وارد اون فاز پردازشی بشم 

چون هیچی بلد نیستم و حس می‌کنم همشو باید داده سازی کنم 

وای 

 

 

 

​​​​​​از آدمای بدقول و کسایی که حرف می‌زنن و به حرفشون عمل نمی‌کنن خیلی بدم میاد 

چون واقعا به معنای واقعی کلمه بی‌مسئولیتن و به نظرم نه برای چهره خودشون نه برای بقیه احترام قائل نیستن 

مثل س 

امروز صبح قرار بوده بره دانشگاه برام صبحونه‌مو بگیره 

با اینکه صبح خودم دوبار بهش زنگ زدم تهشم گفت عصر آخر وقت می‌رم که به یکی دیگه گفتم بره که زیر منت اونم نباشم 

یه دفعه هم که قرار بود بیاد راه‌آهن دنبالم که نیومد 

یه دفعه که سه روز قرار بود بره یه نامه بگیره از دانشگاه بده به یه مسئولی و هرشب هم اون مسئول می‌زد تو سرش ولی باز فرداش می‌گرفت می‌خوابید نمی‌رفت یه دقیقه یه نامه بگیره تا من رفتم گرفتم 

همین رو یه بار دیگه هم تکرار کرد برای یه دوستش که از شهرستان داشت میومد حتی حاضر نشد یه ساعت زودتر از خواب بیدار شه (این یه ساعت زودتر تازه می‌شد ساعت ده) و بره نامه بگیره و به م گفت بره بگیره 

و فردا صبحشم حتی پا نشد بره دنبالش اون خودش با بدبختی خوابگاه و پیدا کرده بود اومده بود 

خلاصه که حالم از این آدما بهم می‌خوره 

 

 

یه بار دیگه هم‌اتاقیا دارن برنامه می‌ریزن که برن شمال 

و مثل همه دفعه‌های قبل قطعا عملی نمیشه 

و من هم این وسط گفتم معلوم نیس بیام 

و لابد با خودشون فکر کردن که چس کردم خودمو 

و حقیقت اینه که به نظرم انقدر بی‌برنامه‌ان که خوش نمی‌گذره باهاشون بهم چون همش استرس اینو باید داشته باشم که وای دیر شد و فلان شد 

و اینکه چون فکر نمی‌کنم این پروپوزالی که نوشتم تصویب بشه کلی کار هم برای اون دارم 

واگه تا آخر دی تصویب نشه دیگه واقعا بهم اجازه دفاع کردن نمیدن 

حالا ببینیم چی میشه 

خدارو چه دیدی 

شاید پورپوزالم تصویب شد و من انقد حالم خوب بود که خودم برنامه براشون چیدم و رفتم باهاشون 

 

 

گفتم رفتیم کاخ مرمر 

شاید گفتم ولی خب دوباره میگم 

چقدررررر خفن بود 

همونم من اگه بلندشون نمی‌کردم و نمی‌بردمشون عمرا می‌رفتن 

وای از اون دوست نکبت س که اومده بود باهامون 

واقعا به زور تحملش کردم 

جدا از اینکه یه جوری همش انگلیسی حرف می‌زد انگار از ناف آمریکا اومده و فارسی کیلی کیلی کم 

کاملا هم مثل بچه‌ راهنمایی‌های عقیده‌ای بود 

و از اینا که سرکلاسا با استادا ساعت‌ها سر چیزای بیخود بحث می‌کنن و اعصاب همه رو خورد می‌کنن 

و خیلی چیزهای دیگه که نمی‌تونم بگم 

فقط اینو بگم که واقعا مدام به این فکر می‌کردم که اصن این مغزم داره یا چی 

خلاصه که امیدوارم دیگه نبینمش 

برای کاخ مرمر بگم که اگه نرفتین حتما برین 

بلیطشم ۳۸تومن بود فک کنم که دانشجویی ۱۰تومن هم کم می‌کنن 

 

 

دیگه اینکه امروز تولد بابامه 

حساب کردم و دیدم شده ۵۵ ساله 

کاش حساب نمی‌کردم 

ناراحتم 

کاش پیر نشه بابام 

 

 

راستییییییی

یه سریال می‌ذاشت سال ۹۰ کانال سه

از این کره‌ایا

اسمش رودخانه ماه بود

که قشنگ یادمه وقتی شروع شد تابستون بود و ما هنوز نیومده بودیم مشهد و حین پخش اون اثاث کشی کردیم اومدیم مشهد 

بعد من اینو خیلیییییی دوست داشتم 

البته الان که نگاه کردم چیز خیلی خفنی هم نبود ولی خب اون زمان لابد خیلی برام خاص بوده دیگه 

خلاصه این چون خیلی معروف هم نشد مثه جومونگ تکرارشو از بقیه کانالا هی پخش نمی‌کرد 

دیگه اون موقعام اینترنت انقد در دسترس نبود 

یا حداقل در دسترس ما نبود 

منم انقد اینو دوست داشتم می‌ترسیدم داستانش یادم بره 

هرچی ازش یادم بود و برای خودم رو کاغذ نوشتم 

آخی چقد گوگولی و بدبخت بودم 

حالا تو اتاق بحث جومونگ و کلا سریالای کره‌ای تلویزیون شد و من یاد این افتادم گفتم بذار دوباره ببینمش 

نشستم دوباره دیدمش 

اینبار اما بدون سانسور 

واقعا که 

اصلا توقع نداشتم 

همینطور ضربه روحی بود که خوردم 

من و بگو همش فکر می‌کردم آقای کوجامیونگ و باکما هیچ وقت به هم نمی‌رسن 

نگو یه شب با هم خوابیدن به ما نشون ندادن 

از اون طرف چقد من ساده بودم فک می‌کردم این ایلجیما چه آدم پاک و منزهی بوده 

مرتیکه تو ۱۷سالگی با دال بود 

زیرین قانونی هم بوده 

واقعا که 

دیگه الانم دارم سریال میخک و نگاه می‌کنم 

یه سریال ژاپنی خیلی قشنگیه 

که البته بدون سانسور اونو پیدا نکردم دارم همون نسخه کانال دو رو می‌بینم 

 

 

همینا دیگه 

شب بخیر 

​​​​

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۲ ، ۰۰:۴۵

سلام 

وای اصن یه حالیم 

چمچمالم 

تو دلم دارن رخت می‌شورن 

هم‌اتاقیام همه رفته بودن 

پریشب تنها خوابیدم 

دیشب دوتاشون اومدن از بیرون که امشب برن خونه‌شون 

که دوباره تنها بشم 

از تنهایی نمی‌ترسما 

ولی یه حس غربت بدی کل وجودمو گرفته 

یعنی همین یه جمله الان تایپ کردم چشام پراشک شد 

ظهرم داشتم به م می‌گفتم اینو اونجا هم همینجوری شدم 

اصن نمی‌دونم چرا 

نمی‌خواستم برم خونه‌مون چون تازه 10ام اومده بودم تهران 

بعد برای پروژه هم خیلی استرس و فشار رومه 

تو خونه هم چون تازه اونجا بودم کسی دلش برام تنگ نشده 

چون می‌گفتن تو که تازه اینجا بودی بمون همونجا کاراتو بکن 

ولی برای شب یلدا اینجوری با س تنها بودم 

اون یکشنبه فک کنم از خونه‌شون میاد 

و واقعا دلم نمی‌خواست شب یلدامو با اون بگذرونم 

از طرفی تو خونه هم برنامه خاصی نداریم 

تولد بابام هم هست همون شب یلدا 

 خلاصه همون ظهر م بهم گفت برو خونه‌تون 

منم بلیط گرفتم برای آخر شب امشب 

حالا شانس من جا هم داشت 

یه موقع که می‌خوام برم حتما جا نداره ها 

ولی هنوز هم تو دلم رخت می‌شورن 

گفتم برم خانواده رو سورپرایز کنم 

ولی اصن تو حال سورپرایز هم نیستم 

الانم که استادم وویس داد دوتا 

هنوز نگاه نکردم ببینم چی گفته 

خلاصه که حالوم بد 

کاش این پروژه کوفتی تموم شه بره 

می‌دونم کار هیچکی جلو نمی‌ره 

ولی نمی‌فهمم بقیه چجوری بی‌خیالن انقد 

وای خدا 

خودت یه هل بده دیگه 

این پروژه ما بره جلو 

هفته پیش داشتم به ف می‌گفتم 

من گفته بودم تا آخر شهریور پورپوزال بدم شیرینی میدم 

می‌گفت الان میگی صفر دوم نره توی کارنامه صلوات 

هعی 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۷:۲۸

دیشب هم اتاقیام تا ساعتای 3 شایدم 4 نذاشتن بخوابم 

با اینکه از ساعت 1 تو تخت بودم 

انقدر سرصدا کردن نذاشتن بخوابم 

هرچی هم هندزفری گذاشتم نشد 

فکر کنم این شروع روز بدم بود 

بعدشم که دیگه من بد بخوابم کلا حالم بده 

صبحم که کلاس داشتم دیگه مجبور شدم زود بیدار شم 

بعد میم گفت که باید بره سرکار و نموند که با هم سوال حل کنیم 

بعد منم دیگه دیدم حالم خوب نیست 

جایی رو دور و بر دانشگاه نمی شناسم که بشه راحت گریه کرد 

یعنی خلوت باشه 

گفتم برم بوستان گفتگو 

هم تاحالا نرفتم هم متروخوره دیگه 

کارت مترو نیاورده بودم با بی ار تی برم وگرنه شاید می رفتم پارک ملت 

حالا 

رفتم 

و مسخره ها 

چرا اونورش خرابه و برای رسیدن به خود پارک باید یه دور شمسی قمری بزنی 

خلاصه دیگه تو راه اشکام خشک شد 

رفتم رسیدم 

یه جا پیدا کردم و نشستم 

یه سری اسکرین شات داشتم از متنای قشنگ آدمای همینجا 

خوندمشون و های های گریه کردم 

یه سر به آدمای قدیمی زدم 

زنده بودن :)

خوب بودن :)

دیگه به غذای سلف هم نرسیدم 

درحالیکه ددلاین پوروپوزالم از رگ گردن بهم نزدیک تره 

رفتم و وقتم و اینجوری گذروندم 

 

استادم هم پیام داد بهم که 

"خیلی مهم نیس که توی پوروپوزال روش رو دقیق مشخص کنیم" 

تا فردا :///////////

بعد هم گفت محاسبات ریاضی بهش اضافه کن ://///

محاسبات چی رو نمی دونم 

بعد  بهش میگم راجع به فلان اصن کارنشده و هیچی مقاله ازش نیس

بعد من اینو داشتم به عنوان یه نکته منفی می گفتم 

که دیدم میگه خب این خیلی خوبه که به عنوان نوآوری ما رو این کار کنیم :////

باز از اون طرف میگه که خیلی رو شبیه سازی متمرکز نشیم از یه چیزی استفاده کنیم که کد آماده اش باشه 

خب وقتی می خوای نوآوری کنی کد آماده اش رو از کجام بیارم

آره دیگه 

خلاصه وسط این وضعیت من رفتم پارک و عر زدم به جای انجام کارام 

 

ولی الان حسم خوبه که دارم همین امروز اینجا می نویسمش 

نذاشتم باز یه تعداد زیادی واقعه جمع بشه با هم تعریفشون کنم 

 

می خواستم یه آهنگ بذارم اینجا 

که بیان باکس خرابه فک کنم

سال ها بود ازش استفاده نکرده بودم 

حالا از دیروز رو تکرار all for nothing  از taeyeon ام 

خیلی قشنگه 

 

 

یه چیز دیگه 

میشه اینجا رو نجورین 

یعنی پستای قدیممو شخم نزنین 

اورثینک می کنم 

چون حتی خودمم یادم نیس چیا نوشتم 

دلم هم نمی خواد برم بخونمشون یا آرشیوشون کنم 

مرسی 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۷

خب در حال حاضر پاچیده‌ام 

خب اول اون چیزای هفته قبل که تعریف نکرده بودم ولی یه جا نوشته بودم و بگم 

 

 

این یه هفته رو هم بنویسم دیگه می‌رسم به زمان حال 

آقا ما چهارشنبه امتحان دادیم و شب بلیط داشتم که برم خونه 

بعد دیدم یه خبر از ما نمی‌گیرن این خانواده که تو زنده‌ای مرده‌ای امتحان خوب بود چی بود 

شب زنگ زدم مامانم جواب نداد 

زنگ زدم خونه هیچکی برنداشت 

زنگ زدم بابام برداشت و به طرز ناشیانه‌ای دروغ گفت 

گفت اومدیم بیرون، اومدیم پیاده‌روی، مامان گوشی‌شو خونه جا گذاشته

بعد گفتم خب الان کجاس 

که گفت دستشویی :/ 

دیگه اینو که گفت مطمئنم شدم داره دروغ میگه ولی چیزی به روش نیاوردم دیگه 

فکر می‌کردم چون مامانم باید چند روز مایعات می‌خورده زیادی فشارش اومده پایین رفتن سرم زدن مثلا زیر سرمه 

دیگه صبح رسیدم مشهد اومد دنبالم 

رفتیم بیمارستان دیدم زارت 

عملش افتاده بوده جلو و به من هیچی نگفتن 

دیروزم تو ریکاوری بوده که زنگ زدم 

خداروشکر زود خوب شد و همون یه شب بیشتر نگهش نداشتن و همون شب که رسیدم دیگه مرخص شد 

بعد دو سه روز هم دیگه تقریبا تا حد خوبی سرپا شده بود 

بازم خداروشکر 

این وسط به داداشم هم نگفته بودیم 

ولی ییهو خودش بی‌خبر چهارشنبه صبح اومد مشهد 

دیگه بابام رفت سرکار 

منم الان تو راه برگشت به تهرانم 

داداشم هست باز مامانمو تا دکتر ببره

 

یه چیزی که این وسط هی به ذهنم می‌رسید 

که اگه من برم 

حالا اینقدرم میگم تهش هیچ‌جا نمی‌رم 

ما این مدلیم که اگه یکی راه دور باشه بهش خبر بد نمی‌دیم 

می‌گیم می‌خواد چیکار کنه خب 

به خاطر همین مثلا وقتی دزد خونه‌مونو زده بود تا یه ماه بعد که من اومدم خونه اصن خبر نداشتم 

یا مثلاً الان اگه داداشم نمیومد شانسی خونه خبردار نمی‌شد 

به این فکر می‌کنم که اگه من نباشم ممکنه هزار و یک جور اتفاق بیوفته ولی بهم نگن 

هعی 

 

رئیس قطاری که باهاش میومد مشهد خیلی مهربون بود 

هم‌کوپه‌ایام هم خوب و مهربون بودن 

ولی الان 

سرمو دارن می‌خورن اینجا 

یه مشت بچه زر زرو هستن که خیلی گاون 

مامانشون هم مثه خودشون 

یه خانواده دیگه هم هستن مثه همونا 

با همه دعوا دارن انگار ارث باباشونو خوردن 

 

خب دیگه رسیدیم به زمان حال :/

اقا صبح ساعت ۱۰ این استاد ما پیام داد که 

من فردا با اون استاد اصلیه جلسه دارم که موضوعاتونو بهش بگم تو یه گزارش بفرس ببینم چیکار کردی 

وای دیگه منم استرس گرفتم اومدم خوابیدم 

سلف هم امروز چون در آستانه روز دانشجوییم نوشابه داد با ماست :)))

حالا دیگه من یه چندتا مقاله هم خدایی پیدا کرده بودم که بخونما 

ولی چون نمی‌فهمیدمشون هی نمی‌خوندمشون 

دیگه افتادم تو فشار 

پاره شدم 

نزدیک پریودیم هم هست 

خود به خود خسته‌امه 

تهش شد دو صفحه 

و از اون مقاله‌هایی که از قبل پیدا کردم بودم به جز یکیش 

بقیه‌شو هیچیییی نفهمیدم 

تهشم به خود استاد گفتم که من اینو نمی‌فهمم بیا همون قبلی بهتره به خدا 

ولی نمی‌دونم بقیه چقدر بی‌خیالن 

یعنی نه استاد دارن نه هیچی 

تا فروردین هم باید دفاع کنن 

شایدم نمی‌گن چیکار کردن نمی‌دونم واقعا 

 

اها چهارشنبه هم می‌خواستیم عکس فارغ التحصیلی بگیریم 

فقط عکسا حتی جشنم نه 

که رئیس دانشکده گفتن غلط می‌کنین و خلاصه که حتی یه عکس فارغ التحصیلی هم نخواهیم داشت 

واقعا این دانشگاه فوق‌العاده‌اس 

 

فردا صبح هم اگه بشه 

و حال داشته باشم و قسمت باشه می‌خوایم بریم کاخ مرمر

همینا دیگه دارم بیهوش می‌شم 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۲ ، ۰۱:۰۶

خب داشتم می‌گفتم 

این وسطا مامان بزرگم هم حالش بد شد 

بیمارستان بستری شد 

بعد مامانم هی نگران بود تا موقع عمل خودش اون مرخص نشه 

که حالا خداروشکر درست شد 

 

امتحان میانترم داشتم 

دوتا از دوستام اومدن تی‌ای شدن

با چه اعتماااااد به نفسی 

اول یه زمان انتخاب کردن برای کلاس 

بعد گفتن کلاس مجازی 

بعد گفتن ویدئو ضبط می‌کنیم می‌ذاریم براتون 

آخر سر هم چند روز مونده به میانترم چندتا سوال با جواب گذاشتن گفتن برای اینکه وقتتون بهینه‌تر مصرف بشه خودتون اینا رو بخونین :/

بعد سوال هم می‌پرسیدی به ما که آشنا بودیم می‌گفتن نمی‌دونیم :))

ولی حالا میانترمش روال بود 

اون یکی درس دیگه هم که فکر می‌کردم خیلی بد باشه

مثه تمریناش داده بود و خوب بود درکل 

 

 

آها این وسط فهمیدم که س هم تاززرزه رفته با همین استاد پروژه من صحبت کرده که پروژه برداره 

دال و ه و غین و احتمالا سین هم با همین استاد من پروژه برداشتن 

خلاصه که برای فرار از بقیه استادا نصف بچه‌ها با همین پروژه برداشتن 

و هیچکس هم هنوز پورپوزال نداده تا جایی که می‌دونم :))

بعد اومدن گفتن که این استاد مدعوه و نمیشه به عنوان استاد اول پروژه باشه 

که خودش اومد پیام داد بهم که من رفتم با دکتر فلانی حرف زدم ایشون قبول کردن که اسمشون به جای من باشه به عنوان استاد اول و اینا 

در انتهای پیام هم گفته بود که خیلی خوبه چون ایشون خیلی باسابقه‌ان برای مقاله اسشمون باشه :///

بعد اون روز میم می‌گفت که این یارو گفته که من کلا سه نفر و قبول کردم که یکیش منم یکیش میم و اون یکی هم احتمالا ث

و بقیه رو نمی‌دونم چیکار کردن 

میم می‌گفت برو خداروشکر کن که ما رو قبول کرده وگرنه باید تازه میوفتادیم دوباره دنبال استاد جدید از اول 

حقیقتا نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت 

چون دیگه حالم از موضوع خودم بهم می‌خوره و حتی مطمئن نیستم که نتیجه‌ای هم داشته باشه 

ولی اگه عوض میشد می‌تونستم برم به یکی بادلیل بگم آقا من خیلی کار کرده بودم یهو اینجوری شده 

الانم وقت ندارم 

یه چیزی بده سرهم بندی کنم بدم بره 

و دلیلم هم منطقی بود 

ولی الان چی 

هعی 

 

 

دیگه یوزورو رو که نمیشناسین 

ولی سه ماه پیش ازدواج کرده بود 

نگفته بود زنش کیه و فقط گفته بود که معروف نیس 

یه جاهایی گفته بودن یه ویالونیست خوبه 

که احتمالا توی یکی از تورهای یوزورو اجرا می‌کرده 

و حقیقتا انقدررررر این زندگی رویای بود به نظرم که بهش فکر می‌کردم قند تو دلم آب می‌شد 

من خودم ویالون خیلی دوست دارم 

ولی هیچ وقت تلاش نکردم یاد بگیرمش 

حالا خلاصه که ویالونیست باشی 

شوهرتم یوزورو باشه 

دیگه چی میشه ...

حالا خلاصه 

حدود ده روز پیش از هم طلاق گرفتن 

یوزورو یه پیام نوشته بود 

کلش داشت می‌گفت خیلی دوسش داشتم 

ولی به خاطر اینکه پاپاراتزیا خیلی اذیت می‌کردن خیلی اذیت بوده 

نمی‌تونسته بره بیرون خونه و خونواده‌اش هم اذیت بودن حتی 

تهش گفته بود این انتخاب سخت و کردیم که جدا بشیم چون می‌خواستم خوشحال باشه و آزاد باشه 

بعدم گفته بود لطفاً دیگه به خودش و خونواده‌اش کاری نداشته باشین 

و خیلییییی ناراحت شدم 

خیلییییی 

قبل طلاقشون یه روزایی رندوم یادم میومد که اینا باهمن 

می‌گفتم وای چقدر خوب و رویایی 

و ببین چقدرررررر بد بوده اوضاع که تو بعد سه ماه طلاق بگیری 

فقط سه ماه 

باورم نمیشه هنوزم 

به طرز عجیبی let her go passenger میومد توی ذهنم 

و هنوزم که هنوزه پشمام از این حجم از بدبختی 

 

 

بقیش باشه برای پست بعد باز 

شو خوش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۲ ، ۰۰:۳۷

خب خب 

سلام سلام 

دوباره خیلی وقت شد که ننوشتم 

و کلی چیز روی هم جمع شده 

دیگه از حالت روزمره دراومده به هفته‌مره رسیده 

فک کنم به همون روند سابقم که هرچی تو ذهنم تراوش می‌شد همون لحظه میومدم می‌نوشتم برگردم بهتر باشه 

الان اینجوری هرچی یادم بیاد و تعریف می‌کنم 

اصن بذار ببینم آخرین بار چه اتفاقاتی افتاده بود 

خب رفتم دیدم و اوووووو چقدر چیز که باید تعریف کنم 

شاید دوتا پستش کردم اصن 

 

 

خب از دکتر بگم که رفتم برای میخچه

در اون لحظه حقیقتا آمادگی اینکه همونجا بدم بسوزونه نداشتم برای همین گفتم پماد بنویسه 

حالا یه ماه قراره بزنم پماد رو اگه تاثیر نداشت دوباره برم 

که خب قطعا نداره و باید دوباره برم 

بعد رفته بودم اونجا من نوبت ۳۵ بودم و گفته بودن ساعت ۹:۳۰ - ۱۰ اینجا باش 

بعد من ۹:۴۵ اونجا بودم و اسممو گفتم و مثلا ساعت ده به من گفت نفر بعدی برو تو 

شانس من اون یارو که درومد، دکتر هم درومد رفت اتاق عمل سرپایی یه نیم ساعت اونجا بود 

تو این نیم ساعت چند نفر هی اومدن 

اونا شمارشون از من عقب‌‌تر بود ولی چون دیر اومده بودن دراصل بعد من بودن 

بعد یه زنه بود رفت جای دکتر تو همون بخش اتاق عمل و یه چیزایی بهش گفت و دنبال سرش اومد رفت تو اتاق 

درحالی که من باید می‌رفتم 

من رفتم پشت در واستادم دوباره که این درومد دیگه من برم 

که درومد و دکتر هم دوباره رفت عمل سرپایی 

تا دوباره برگرده دونفر دیگه اومدن که دیر اومده بودن یکیشون شماره ۷ بود یکی فک کنم ۲۳ اینا 

بعد اومدن واستادن پشت در بغل من گفتن شما شماره چندین

منم گفتم ۳۵ 

گفتم آها پس شما بعد مایین ://

منم هیچی نگفتم یه پوزخند زدم 

بعد اون یکی دیگه هم همینو گفت 

دیگه گفتم خب من زودتر اومدم شما هنوز نبودین 

اونم گفت خب ما شمارمون جلوتره و اینا 

منم اینجوری بودم که خب به من چه می‌خواستی سروقت خودت بیای تا به موقع بری تو 

تا دکتره اومد 

ما هم هممون پشت در بودیم 

من رفتم تو اون دوتای دیگه هم اومدن تو 

هی می‌گفتن کجا خانوم نوبت مایه و اینا 

بعد من نشستم دیگه :))

بعد به دکتره گفتن وای آقای دکتر این خانوم شماره‌اش ۳۵عه من فلانم و اینم فلانه کی بیاد تو الان (حالا من اصن نشسته بودم دیگه :))) )

که خود دکتره گفت ایشون خیلی وقته اومده منتظره شما برین بیرون :)))

حیح 

بعد منشی رو صدا زدن که اونم همون حرف منو زد و دوباره ضایع شدن و دوباره حیح 

حالا خدایی من می‌خواستم اگه یه نفر بود بذارم بره 

ولی همینطوری هی اضافه می‌شدن 

بعد من یه لحظاتی از زندگی به خودم میام ییهو 

میگم نگین تو اگه تنها باشی یه روزی می‌خوای چیکار کنی 

از همینجا شروع کن :)))

مثلا یه بار تو حموم سوسک بود می‌خواستم مامانمو صدا کنم 

که این حرف تو ذهنم پیچید و خودم مثه سگ کشتمش 

اونجا هم دوباره این صدا اومد تو مغزم و گفتم نگین تا کی می‌خوای بذاری حقتو بخورن 

اینجوری بود که رفتم و جنگ و آغاز کردم 

اره خلاصه

 

 

بلالی سر برادران مظفر هم کرده ۳۰ تومن 

یعنی از پس فردای همون پس قبلی کرد ۳۰تومن :)))

ولی دیگه همه‌ی بلالاش خیلی خیلی بزرگه 

و قول داده دیگه تا آخر سال گرون نکنه :)))

 

 

کافه هنرم متاسفانه فعلا برای ما کنسله 

چون یه لیوان گنده چایی چپه کردن رو لپ‌تاپ م 

البته که لپ‌تاپش سالم موند 

ولی ما فعلا نمی‌ریم دیگه 

ولی شما برین :)

 

 

دیگه اینکه برای اولین بار با ماشین غ رفتم بیرون 

ترم قبل و اینا بچه‌هامون زیاد می‌رفتن ولی من هیچ وقت نرفتم 

چون همیشه نگران این بودم که تو ماشین سیگار بکشه 

و دودشو بکنه تو حلق مایی که عقل می‌شینیم 

که خلاصه به خیر گذشت و کسی سیگار نکشید 

۶ تایی سوار ۲۰۶

کلی آهنگ داغون گذاشتیم تو راه و رقصیدیم 

البته که حرکات کمر به پایین به علت کمبود جا خیلی محدود بود 

ولی خب خیلی خوش گذشت

همش سعی می‌کردم با بقیه ماشینا چش تو چش نشم 

رفتیم جلاتوهوس 

بار اول بود من می‌رفتم 

فررا خوردیم و بناپارت 

چقدرررررر خوشمزه بود 

البته که ترکیب یه عالمه چیز خوشمزه باید خوشمزه باشه 

که خب خیلی خوشمزه بود دیگه 

جاتون خالی 

بعدم رفتیم دونر گاردن 

بد نبود 

اونقدرا کلا سلیقه من نبود 

ولی بقیه خیلی دوست داشتن 

یه دفعه هم رفتم لواسون رستوران 

که البته خیلی خوشحالم اونو نرفتم 

چون گویا غرق در قلیون بودن 

اره دیگه 

یکی از مهمترین دلیلام که دوست ندارم با اینا برم بیرون اینه 

که اهل دودن 

و خب می‌دونم 

ولی دوست ندارم حضور داشته باشم تو لحظه استعمال 

 

 

رفتم استادم هم دیدم 

اون چهارشنبه‌ای که قرار بود ببینمش 

و نخونده بود هنوز هیچی رو 

بعدش بهم پیام داد 

و از بالا تا پایینشو ایراد گرفته بود 

مثلا من گفته بودم این یه نمونه نصفه و اولیه‌س

بعد اومده بود گفته بود ترتیب متن‌ها خوب نیس 

جلوی عنوان بخش‌ها دونقطه نمی‌ذارن

نیم‌فاصله رو رعایت نکردی :///

و کلا گفته بود من نظرم روی فلان متوده 

برو راجع‌به اون مقاله بخون 

درحالی که راجع‌به اون متود شاید ۲۰تا مقاله تو جهان نیس

و این به عنوان یه پروژه کارشناسی خیلی سنگینه 

و خلاصه که من باید دوباره مقاله بخونم کلی 

و گفت برو ببین دیتای اونا مثلا تایمش چقدر بوده و با این دیتای ما اصن میشه این کار و کرد 

وای باورم نمیشه 

که تازه اینجای کار داره اینو می‌گه 

که ببین میشه اصن از این متود استفاده کرد رو این دیتا یا نه 

واقعا دیگه حالم از موضوعم بهم می‌خوره 

و دوست دارم دیگه فقط یه نمره بدن برم من 

اه 

خب زننننننن

من الان دارم ۴ ماه کامله با تو کار می‌کنم 

تو تازه می‌گی ببینم این خوبه یا نه؟؟؟؟؟

آیا من برای تو یک لطیفه هستم؟؟؟

 

خب دیگه بقیه‌شو تو یه پست دیگه فردا پس فردا تعریف می‌کنم که خیلی طولانی نشه 

اعع رفتم دیدم تا همینجا هم خیلی شده 

دیگه شرمنده 

همین 

بایی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۲ ، ۱۶:۴۲