اون مهمونی که دفعه قبل گفتم و رفتیم
دوست داشتم با این بخش از فامیلامون بیشتر رفت و آمد میکردیم
یادمه یه زمانی که حتی کوچیک هم نبودم اونقدرا
مثلاً کلاس سوم اینا
حتی اسم عموهامم بلد نبودم
چون ما یه شهر دیگه بودیم
بعد که اومدیم مشهد به جز عموها و داییام تقریبا هیچکی رو نمیشناختم
دیگه عمه بابام شروع کرد دوره زنونه راه انداخت و من کمکم فامیلای بابامو شناختم
ولی فامیلای مامانمو نه
به مدت هم با همینا دوره داشتیم منتها سه تا فک کنم برگزار شد بعد خورد به کرونا دیگه کنسل شد
خیلی ساده برگزار میکنن و برعکس خانواده پدریم و این و خیلی دوست دارم
چایی داشتن با شکلات و کیک هویج و خیار
حیاط هم فرش کرده بودن با یه تعداد صندلی برای پا دردا
قصهی بعضی آدمای اون جمع خیلی عجیبه برام
تقریبا هر دفعه که این جمع و میبینم مامانم یه دور همه رو برام توضیح میده
یکیشون هست که مامانم میگه خیلی پولدار بودن
همیشه مامانم میگه توی عروسی اینا سی و پنج سال پیش حدودا من برای اولین بار بره درسته دیدم
میگه ما اول فک کردیم دکوریه بعد دیدم شکمش و پاره میکنن از توش باقالی پلو میریزه بیرون
اصلا هم مذهبی و اینا نبود
بعد خانومه حامله بوده و پسرش داشته به دنیا میومده
زنگ زدن شوهرش که پاشو بیا
اونم تو جاده بوده و خیلی شدید تصادف میکنه
بعد تا یه مدت هیچ جایی نمیومده و بعد یه مدت هم با عصا اومده و بعدش هم دیگه کلا نیومده
گویا یه مدت بهتر بوده ولی بعدش دوباره خیلی اوضاعش بد شده و پرستار گرفتن و چند سال بعدش هم گذاشتن آسایشگاه
همون اوایل خانواده آقاهه به خانومه گفتن بیا طلاق بگیر ما مشکلی نداریم تو جوونی برو دنبال زندگی خودت
ولی خودش راضی نشده
این وسطا نمیدونم از کجا ولی خود خانومه و خواهرش یهو به اسلام گرویدن و از اون مدلی رسیدن به جایی که الان خادم بالا سر ضریح شدن با چوب میزنن میگن حرکت کن :)
اون پسره هم الان دیگه بالای سی سالشه
موهاش کلی سفید شده بود اون روز که دیدمش
واقعا چجوری یهو ورق زندگی برمیگرده
یا یه داداش دیگه دارن اینا (همین خواهرا)
البته اینا ۱۵تا بچهان در مجموع از دوتا زن
موقع جنگ میره جبهه و خبر میارن شهید شده
کلی مراسم میگیرن براش اینجا
ولی بعد چندماه خبر میارن مجروح شدیده و تو تهران بستریه
دیگه میرن تهران و یه مدت اونجا تو تهران بودن تا حالش یکم بهتر بشه میان مشهد
بعد ازدواج میکنه و سهتا بچه میاره و زنش فوت میشه
با یه خانوم دیگه ازدواج میکنه که مربی مهد دخترش بوده
تا همین جایی که این خانومه رو میشناسم خیلی خانوم مهربون و بامحبتی
یه پسر هم از اون میاره و خانومه هم همه رو مثه بچههای خودش بزرگ میکنه
هفت هشت سال پیش آقاهه فوت کرد و خانومه دوباره ازدواج کرد
ولی بازم با اینا رفت و آمد داره
برای شب چله با شوهر جدیدش اومده بود دورهمی فامیلی خونه فامیلای شوهر سابقش
الانم که دختر اون خدابیامرز بچهدار شده نوه داری میکنه
هنوزم تو مهد درس میده و مربی نوهاش هم هست
یه جورایی انقد روابط پردعوا و تنش بین آدما رو میبینم بعضی وقتا باورم نمیشه هنوزم یه عده اینجوری با صمیمیت با هم زندگی میکنن
تازه یه داداش دیگه هم دارن
که خلبان پروازی بوده که توش جهانآرا و فکوری و کلاهدوز و فلاحی و اینا بودن و بعد با موشک خودی میزننشون و فرود سخت میکنن و اونا شهید میشن
منتها یه تعداد زنده میمونن که خلبان هم جزوش بوده
کلا داستانای تازهای دارن
دوست دارم راجعبهشون بیشتر بدونم
مسافرت هم که
دیگه این دو روز تعطیلی رو گفتیم بریم تا جغتای
که یه شهرستان تو خراسان رضوی
که چندتا از فامیلای پدریم اونجایین
یکیشون باغ داره
و به جز باغ دست خیلی بخشندهای هم داره
همیشه میومدن مشهد کلی برامون چیز میز میاوردن
دیگه این دفعه ما رفتیم خودمون باغشونو یکم شخم زدیم اومدیم :)
یکی از همونا میگفت من خیلی دوست دارم جمع کنیم خونه زندگیمونو بیایم مشهد
مامانم گفت کسایی که تو شهر کوچیک هستن فکر میکنن بیان شهر بزرگ پیش بقیه فامیلا دیگه هرروز یه برنامهای دارن و از اینور به اونور و مهمونی و خرید و کارای مختلف
ولی وقتی میای هیچکدوم و انجام نمیدی
اصلا نمیتونی انجام بدی
همین حس و وقتی اول کارشناسی رفتم تهران داشتم
فک میکردم اومدم یه نفره تهران و فتح کنم
قرار بود دوشنبه صبح زود بریم ولی روغن ماشین باید عوض میشد و کار داشتیم و بعد ناهار راه افتادیم
از این طرف هم امروز صبح برگشتیم
و درنتیجه من امروز هم سرکار نرفتم و میشه چهار روز پیاپی که نرفتم و فردا باید برم
با رتبه داغان ارشدم بازم بابام گفت نععععع انتخاب رشته کن
بعد خودش یه لیست پنجاهتایی چید
همش تهران و مشهد
اون وسط هم چندتا نیشابور و سبزوار و شاهرود و اینا بود
که چون احتمال دادم یه وقت ممکنه قبول بشم نزدمشون و گفتم شهر کوچیک دوست ندارم
خلاصه چیزایی که مطمئنم قبول نمیشم رو زدم
چقد طولانی شد