حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

امروز رتبه‌های علوم پزشکی هم اومد 

خداروشکر خیلی خوب نشدم

 

 

یادم نیست قضیه حقوقمو تا کجا نوشتم 

ولی گفتم می‌مونم و شنبه هفته پیش قرار بود باهام صحبت کنه راجع‌به حقوق و بیمه 

که حرف نزد 

و یکشنبه هم حرف نزد 

دوشنبه پیام داد گفت من حواسم هست ولی وقت نکردم حرف بزنم با دکتر هرموقع صحبت کردم خبر میدم

که گفتم مشکلی نیست 

و امروز دوباره پیام داد که با دکتر حرف زدم و فردا هم با سرپرست‌هاتون (سرپرست خر کیه من خودم اونجا رییسم :دی) جلسه بذارم و پس‌فردا ان‌شاءالله با هم صحبت کنیم 

آه

امیدوارم حقوقم خوب باشه 

تو رو خدا من که بچه خیلی خوبیم بهم زیاد حقوق بدین (با لحن بچه)

 

 

یخچال شرکت بو سگ مرده گرفته بود

دیدم کلی چیز کپکی تو یخچال بود که پاکسازیشون کردم 

امروز بحث اون یکی کارآموز شرکت پیش اومد 

نمی‌دونم چند وقته میاد ولی طولانیه انگار 

بعد بار اول که دکتر و دیده مثکه چند وقت بوده میومده ولی چون دکتر ایران نبوده ندیده بودتش 

بعد به دکتر میگه شما کاری داشتین اینجا :)))) که دکتر میگه من رئیس اینجام :)))

بعدم بهش میگه ممنون مهندس که میگه من دکترم :))))

یا می‌گفت یه دفعه یه کاری دادیم بهش یه ربع بیشتر طول نمی‌کشیده بعد یه ساعت رفتیم بهش سر زدیم دیدم همونجا نشسته هیچی هم نمیگه 

پرسیدیم چرا نشستی گفته خب تموم شد دیگه انجام دادم ولی نیومده دیگه روش نشده بیاد بگه خب این تموم شد الان چیکار کنم 

بعد من اینجوری بود که اععع نخندین بهش منم همینجوری بودم 

اینم فهمیدم که 

زارت همون دو روزی من که نبودم و رفته بودیم شمال

دکتر بچه‌اش به دنیا اومده تو همون دبی 

بچه اولشه و پسره 

آقای هه هم (از بچه‌های شرکت که ازش خیلی تعریف نکردم تا حالا) بچه خواهر دکتره و آبمیوه داده 

عین این روزا یکم حالش بهتره 

ولی هفته قبل افسردگی پس از سربازی گرفته بود 

می‌گفت تو سربازی خیلی دلم برای گوشیم تنگ شده بوده ولی الان کوچیک‌ترین جذابیتی نداره برام گوشیم 

یا می‌گفت همون برگردم سربازی بهتر بود 

خلاصه خیلی حالش داغون بود واقعا 

الان بهتره 

از غذاهای داغون پادگان تعریف می‌کنه 

از اینکه ده روزه اول حموما خراب بوده و تو اون گرما و با اون همه فعالیت ده روز حموم نرفته بودن 

از سهمیه پنج دقیقه‌ای برای هر حموم 

گفت آقای نون هم دیده تو پادگان موقع نماز تو مسجد 

خیالم راحت شد یکم حقیقتا چون از موقعی که آقای نون رفته بود هیچ خبری ازش نداشتن بچه‌ها و حتی اگه مرخصی اومده نیومد سربزنه به شرکت 

 

 

آها پروژه 

یه سری نتایج گرفتم که بالاخره یه چیزی به هم ربط دارن 

ولی به نظرم همچنان مزخرفه 

بهم گفت نظرم من اینه که به‌اندازه پروژه کارشناسی شما کار کردی و کافیه ولی بهتره یه نتیجه بهتر ارائه کنیم :/

استادم گفت اون یکی استادم جواب ایملیشو نداده و شنیده یه ماهی رفته خارج 

آه 

 

 

گفتم با پ صحبت کردم برا زبان خوندن

و واقعا من چقد آدمیم که نیاز دارم به خاطرش یه کاری بکنم 

مثلاً بهم گفت tpo 41 و بزن ببینیم تو چند میشی 

و منی که تنبلی می‌کردم و روزی یه ریدینگ هم نمی‌زدم نشستم سه تا ریدینگ و شیش تا لیسنینگش و زدم تو یه روز 

چون گفته بودم باشه امروز من اونو می‌زنم 

البته گفت امروز یه میت بذاریم برنامه بچینیم که از یکشنبه شروع کنیم 

ولی پیام نداد بهم 

نمی‌دونم یادش رفته یا دوست نداره 

نمی‌خوام آویزونش باشم 

شاید همه مثل من نیستن که یه چیزی که میگن حتما بهش عمل کنن 

حالا فردا بهش پیام میدم ببینم چی میشه 

 

 

 

میم عکس پروفایلشو مشکی کرده 

نمی‌دونم کار درستیه بهش پیام بدم ازش بپرسم چرا یا نه 

می‌ترسم اتفاق بدی افتاده باشه 

 

 

 

و اما انتخابات

هی گفتم بگم نگم 

یکی بیاد یه چیزی بگه بحث کنه و حوصله ندارم 

خلاصه نتیجه این شد غلط کرده کسی که بخواد به خاطر اون من اینجا دست و پای خودمو ببندمو حرف نزدم 

به نظرم برد اصلی رو اکثریت کردند 

اکثریتی که رای ندادن و تو هر دو دور نشون دادن اکثریتن 

اکثریت اقلیتی که رای دادن به هر دلیلی و انتخابشون پزشکیان بود 

و بازنده طبق معمول همون اقلیت همیشگی بودن که حتی تو اقلیت رای بده بازم اقلیت بودن 

که حتی همون ۱۸ میلیون رای رئیسی رو هم نداشتن دیگه 

قشنگیش اونجاش بود که افتاده بودن به جون هم و آخ که چه نقاب‌هایی که نیفتاد 

این پوسته اسلام و اخلاقی که یه عده دور خودشون کشیده بودن چقد زیبا کنار رفت و چه کثافتی اسماعیل 

چه دروغ‌ها که نگفتن و چه تهمت‌ها که نزدن و چه بیت‌المال‌ها که نخوردن 

از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون که از سوختنشون خوشحال شدم به ازای یکبار از هزاران باری از که به غصه‌هامون خندیدن 

انتظار داشتم حجم اقلیت بودنشون رو بالاخره بفهمند 

که منتها امروز دیدم ظاهراً توقع زیادی بوده 

همچنان پیش‌فرض این است که خودشان انسان‌های باخرد و دانا و عاقل و دارای شعور سیاسی و دانش اقتصادی و حافظه تاریخی هستند و بقیه نادان و فاقد شعور سیاسی و دارای حافظه ماهی و غیره 

فقط اونجاش که می‌گفتن دولت سوم روحانی میشه که رای نیاره پزشکیان ولی بازم اکثریت رای بده، آدم بدون برنامه‌ای که ممکنه بشه دولت سوم روحانی رو ترجیح دادند به امتداد خدمت آقایان 

بعد هم البته اسمش رو می‌ذارن بچه بازی و لج و لج بازی که بگن با عقل این تصمیم گرفته نشده که خب انتظار بیشتری از تحلیل این افراد نیست 

واقعا تو این زمینه می‌تونن با کارشناسای اینترنشنال مسابقه کی از همه پرت‌تره بدن

یه چیز جدید هم دیدم که میگن اصلا همش تقصیر شورای نگهبانه که تایید صلاحیت کرده پزشکیانو 

وای :)))))))))

وای خیلی خنده‌داره :)))))))

 

​​​​​​

 

همینا دیگه 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۳ ، ۰۱:۳۲

البته ریسک نیس

ولی خب برای من یه جورایی هست دیگه

می‌خوام به پ

همون دختره که تو کلاس زبان باهاش آشنا شدم و سه سال اینا ازم بزرگتره و دختر خوبی به نظرم میومد پیام بدم که میای با هم زبان بخونیم 

چون امروز دیدم پیام داده تو یه گروهی پیام داده که گیجه و نمی‌دونه چیکار کنه و اینا 

امیدوارم چیز خوبی بشه 

ببینم چی میگه حالا 

 

 

 

بعدا نوشت

خب 

تا اینجاش که خوب بوده 

استقبال کرد 

البته گفت برای اسپیک پارتنر گرفته 

که مهم نیس 

دیگه ببینیم بقیه برنامه چی میشه 

اگه بیاد با هم بریم بیرون درس بخونیم خیلی خوب میشه 

چون تو خونه نمی‌تونم تمرکز کنم 

 

 

بعدا تر نوشت

همچنان همه چیز اوکیه 

گفت تا اول مرداد تهرانه و بعدش که بیاد می تونیم بریم کتابخونه با هم 

و گفت البته اهل کافه مافه نیست که بریم بشینیم اونجا درس بخونیم 

که منم گفتم منم همینطور 

خلاصه که همه چی خوب پیش رفته تا الان امیدوارم بقیه اش هم خوب باشه

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۳ ، ۰۰:۳۲

خب عرضم به خدمتتون که 

رئیس گرامی همون دیروز ساعت یک اینا اومد 

و قبل رفتنمم با هم صحبت کردیم 

نمی‌دونم بنده خدا فکر می‌کنه حرفمون کوتاه باشه بده یا چی 

کل بخش مهم گفتگومون این بود که گفت خب تصمیم گرفتی تا کی هستی و من گفتم تا سال بعد هستم قطعا و اونم گفت خب پس من فردا با دکتر جلسه دارم به اون میگم شنبه هم راجع‌به بیمه و حقوقت حرف بزنیم 

ولی همین گفتگو یه ربع نیم ساعت طول کشید چون باز داشت می‌گفت آره بچه‌ها خیلی دوست دارن همه ازت راضین تو تلاش بکن ما می‌بینیم حتما شغل اولته خیلی چیزا می‌تونی یاد بگیری خیلی با استعدادی اگه خوب باشی می‌فرستیمت دبی و ما هرکسی رو اینجا راه نمی‌دیم و کسی رو قضاوت نکن و ما به کسی فشار نمی‌آوریم برای ساعت کار و غیره 

منم هی می‌گفتم بله درست می‌گین همه لطف دارن 

حالا دیگه امیدوارم فردا بیاد و همه چیز همچنان به خوبی و خوشی پیش بره 

 

دیگه اینکه با استادم حرف زدم 

و بهش گفتم نتایجم اینه که هیچی به هیچی ربط نداره 

و دوباره یه مرحله برگشتیم عقب و گفت خب برو پس فلان چیزا رو انتخاب کن 

آه

زن 

تو دو مرحله قبل گفته بودی این مرحله آخره 

خودشم گفت ناامید نشو ما به سری فرضیه داریم می‌خوایم امتحان کنیم دیگه 

اما ناامیدم 

خب نتیجه اینه که این فرضیه غلطه دیگه 

ولم کن برم دیگه 

 

 

زبان که می‌خونم حالم خوب میشه 

عجیبه نه 

حس می‌کنم کار مفید دارم می‌کنم 

برخلاف کلنجار رفتن با پروژه 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۲۱:۰۰

خب

الان که دارم می‌نویسم تو اتوبوسم در مسیر کار 

خلاصه یه هفته گذشته میشه 

سه‌شنبه شب و تنها خونه خودمون خوابیدم 

و انقد کار داشتم که همش درس بود و درس و درس 

چهارشنبه آخرین جلسه کلاس زبانمو رفتم 

و فعلا قصد ندارم دوباره ثبت‌نام کنم 

چون هرطور شده باید اون توانایی درس خواندن خودم با خودم با برنامه خودم و زنده کنم 

پنجشنبه هم که رفتم شمال 

و همون دو روز کفایت می‌کرد و بعدش برگشتیم 

این اتوبوسه چرا پرده‌های اینورشو کنده اه 

دیگه امروز هم برم که دیگه با رئیس عزیز صحبت کنم 

همون آرزوهای دیروزی دیگه 

آها همون دو روز که نبودم عین برگشت از سربازی 

بچه مثه چی سوخته 

دارم سعی می‌کنم کمتر غذا بخورم و لاغر شم یکم 

تو جلسه آخر کلاس زبان هم اینطور که دلم می‌خواست پیش نرفت و پیشنهاد اینکه بیاین بعدش با هم درس بخونیم رو ندادم 

ولی عمیقأ نیاز به یه پارتنر زبان دارم 

ولی خودم باید یه جوری هندلش کنم تنهایی 

پروژه‌ام هم همه نتایجم نشون میده که هیچی به هیچی ربط نداره 

و استادم گفت خب بهتره یکم دیگه بررسی کنیم که نتیجه‌ای که می‌خوایم گزارش کنیم این باشه که به چیزی به یه چیزی ربط داره 

و خب همچنان با امتحان کردم چیزهای مختلف نتیجه‌ام همونه که هیچی به هیچی ربط نداره 

و دو سه روز پیش میم بهم گفت یکی از بچه‌هامون دفاع کرده 

درحالیکه اون شخص انقد عقب بود که استادمون پروپوزال من و میم و براش فرستاده بود به عنوان نمونه و الان پایان‌نامه اون و فرستاده برای میم به عنوان نمونه

جالبیش اینجا بود که ۹۶ صفحه بود پایان‌نامه‌اش و فقط ۶ صفحه‌اش کار خودش و بخش پیاده‌سازی بود و بقیه‌اش همش مرور ادبیات بود و کپی شده از چت‌جی‌پی‌تی 

در هر صورت اون عرضه‌شو داشته و دفاع کرده 

و خب ناراحت شدم که حتی از اونم کمترم 

آقای الف بهم گفت من اگه جای تو بودم به جای شمال رفتن می‌رفتم تهران دفاع می‌کردم :))

دیگه امیدوارم امروز خوب پیش بره دیگه 

آها 

دارم این بنرای انتخاباتی رو می‌بینم 

حیف که اینجا حرف سیاسی نمی‌زنم 

وگرنه آخ که چقد دارم کیف می‌کنم 

از سوختن یه عده و می‌خندم بهشون 

خب دیگه دارم می‌رسم 

 

 

بعدا نوشت 

آه 

رئیسم نیامد 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۳ ، ۰۹:۰۳

خب 

از اونجایی که عملا سه ماه و نیمه دارم اینجا بی‌مزد و مواجب کار می‌کنم 

و پنجشنبه می‌خواستم با این یارو حرف بزنم که نبود 

و بعدش من نبودم 

و دوشنبه بود و سریع رفت 

امروز ولی هست الان 

باید باهاش حرف بزنم 

پس امروز به عنوان کار سخت روز باهاش حرف می‌زنم 

امیدوارم همین امروز به نتیجه برسم 

و امیدوارم نگه که خب پس از ماه بعد حقوق می‌دیم بهت 

و امیدوارم پشیمون هم نشم 

و همه چی خوب پیش بره 

و خب همین الان استرس گرفتم 

ولی باید انجامش بدم 

پوف 

 

 

خب باید بگم خداروشکر هنوز نرفته 

ولی من هنوزم نرفتم باهاش حرف بزنم 

درحالی که پنج دقیقه به یکه 

فوق‌العاده‌ام 

 

 

 

خب دیگه 

موقع ناهار بهش گفتم 

بعد ناهار وقت دارین 

که گفت کلاس دارم کاش زودتر می‌گفتی باشه فردا 

​​​​​و گفت خودم می‌خواستم بگم بهتون 

 

و خب تا فردا 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۳ ، ۱۰:۰۱

اااااه 

ناراحت شدم خب 

به طرز ناگهانی من و خانوم الف و صدا کردن پایین 

و بعد وزن کردیم خودمونو 

اولش گفتم نریم 

ولی چون اون رفت منم رفتم که فک نکنن چس  کردم خودمو 

و خجالت کشیدم 

درحالی که اون وزن اون ۲۳کیلو کمتر از من بود 

اه 

تازه حتی عین هم از من ۵ کیلو لاغرتر بود 

وای 

این چه کاری بود خب 

اه 

 

 

 

خب باشه حالا که دارم میگم بذار کاملشو 

اونجایی که داشتیم از پله می‌رفتیم پایین و آقای ت هم حدس زد گفت من که ۶۵اینام و خانوم الف هم ۴۵ هم ناراحت شدم 

کاش حداقل هیکلم کمتر از وزنم نشون می‌داد خب‌ :(

 

​​​​​​

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۳ ، ۱۵:۴۳

خب 

خیلی وقته ننوشتم 

رفتم دیدم تا کجا گفته بودم 

 

از دوستم که پارسال رتبه هشت کنکور شده بود درصداشو پرسیدم و چک کردم با مال خودم 

نزدیک بودیم ولی امیدوارم رتبه‌ام بدتر بشه 

چون تصمیم گرفتم برم به شرکت بگم تا سال بعد هستم 

گفته بود ۲۹-۳۰ برم بهش خبر بدم و فردا ۲۹امه 

مطمئن نیستم که فردا باهاش صحبت کنم یا پس‌فردا 

حالا 

امیدوارم همه چی خوب پیش بره 

 

 

پروژه‌ام خوب پیش می‌ره تقریبا 

فقط اگه این چت‌جی‌پی‌تی انقد قطع و وصل نمی‌شد بهتر بود 

البته هنوز برای اون یکی استاده نفرستادم که ببینم به نظر اونم خوب پیش می‌ره یا نه 

نتایجمم جالبه 

این همه زور زدم نتیجه‌هام تا اینجا اینجوری بوده که هیچی به هیچی ربط نداره :)))

به هرحال که وظیفه من گزارش کردن نتیجه‌اس ولی کاش یه جاییش هم یه نتیجه بتونم بگیرم که یه چیزی به یه چیزی ربط داره 

ددلاین اون کنفرانسه هم تا ۱۷ تیره 

امیدوارم تمدید بشه 

 

 

 

اون روز تو محل کارم آقای ت داشت می‌گفت شما (یعنی من) الان تو یه ماه اومدی صددرصد کار و جمع کردی 

بعد هی من می‌گفتم نه بابا من شاید پنج درصد کار و انجام داده باشم 

بعدم گفتم خیلی سختمه دروغ بگم و تو یه چیزی اغراق کنم 

به نظرم دیگه تهش همه فهمیدن که چقد اعتماد به نفسم پایینه 

نظرم راجع‌به پروژه‌ام هم همینه 

یه چیز بی‌فویده و بی‌معنی و بی‌اعتبار ‌و بی‌ارزش و به درد نخور

حس می‌کنم حتی ارزش فرستادن برای کنفرانس هم نداره 

ولی استادم میگه نه 

نمی‌دونم والا 

 

 

دیگه اینکه ییهو من یکشنبه سرکار بودم مامانم پیام داد که سه‌شنبه می‌خوایم بریم شمال 

محض رضای خدا یه هماهنگی هم نمی‌کنن با آدم 

مامان‌بزرگم و بابابزرگم هم می‌خوایم ببریم 

تا هفته بعد دوشنبه

دیگه چون هم کلی کار پروژه‌ام مونده 

هم سرکار خیلی سرم شلوغه 

هم چهارشنبه جلسه آخر کلاس زبانمه 

گفتم نمیام 

بعد هی میگن پس برو کلا خونه اون یکی مامان‌بزرگم اینا این یه هفته رو 

وای شب تنها می‌خوای بمونی :/

دیگه گفتم شاید یکی دو شب رفتم ولی بقیه‌اشو هستم همینجا 

و درنهایت هم برای پنجشنبه ظهر بلیط قطار گرفتم برای ساری که پنجشنبه برم 

اینجوری سه‌شنبه چهارشنبه پنجشنبه می‌تونم برم سرکار 

و کلاس زبانمم می‌تونم برم 

و دو روز هم بیشتر نیستم شمال که کفایت می‌کنه 

فردا شب هم همینجا تنها می‌خوابم و پس فردا شب هم میرم خونه مامان‌بزرگم اینا که پنجشنبه از اونجا برم راه‌آهن 

 

 

 

می‌خوام به اونای تو کلاس زبانمون بگم بیاین بعدش با هم هماهنگ کنیم با هم جمع بشیم درس بخونیم 

امیدوارم استقبال بشه ازش و موافقت کنن و جور بشه 

چون واقعا بچه‌های خوبین 

یعنی بزرگای خوبین چون بچه‌شون که منم :)

اگه نباشن خودم خیلی تنبلی می‌کنم 

نیاز به یه کلاس منظم و پوش خارجی دارم 

 

 

 

اینکه فردا یا پس فردا می‌خوام برم راجع‌به حقوق صحبت کنم 

بعد بلافاصله بعدش دو سه روز برم مرخصی یه جوریه :/

عین هفته دیگه برمی‌گرده و آموزشیش تموم میشه 

و این یعنی من دیگه دست تنها نیستم 

هورااااا 

ولی یه جوریه فک کنم بعد این دو ماه ببینمش 

قبل رفتنش با اون از همه رابطه‌ام بهتر بود  

ولی الان دیگه با همه صمیمی شدم و میزان صمیمیتم با عین عقب مونده از بقیه 

فقط امیدوارم تو اون روزایی که نیستم نیاد 

بذاره بعد عید بیاد که منم باشم دیگه 

 

 

 

همینا دیگه 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۰۳

امروز مسئول مالی‌مون اومده بود 

هی خانوم الف بهم گفت برو بگو دیگه برو بگو دیگه 

یکم با هم تمرین کردیم که چی برم بگم و بعدش رفتم 

اولش که گفت الان کار دارم بعد خودم صدات می‌کنم 

بعدش صدام کرد و صحبت کردیم 

گفت برنامه‌ات برای آینده چیه 

و زارت 

مثل همیشه 

من موندم جوابی که ندارم 

می‌خواست بدونه که تا کی میام 

گفت الان جواب ارشد اومده خوب بود می‌خوای دوباره بری تهران؟

که گفتم نه اون که خوب نبود ولی کنکور وزارت بهداشت هم دادم و اینا 

گفتم معلوم نیست دقیقا ولی احتمالا امسال نخوام برم ارشد 

گفت خب یه چیز دقیق باید بگی و یه مقدار هم نصیحت و حرفای خوب و تعریف از خوبی‌های شرکت که فضاش خوبه و فرصت رشد داره (که واقعا هم راست میگه و با احتمال خوبی می‌دونم جا به این خوبی تو مشهد حداقل گیرم نمیاد) و تعریف از من که بچه‌ها همه ازت راضی بودن و خوب ارتباط گرفتی باهاشون و ما اخلاق برامون مهمه و راضی بودیم ازت و اینجور چیزا 

بعدم گفت برو فکرات و بکن تا آخر خرداد بهم خبر بده 

 

اول راجع‌به ارتباط گرفتن

من خودمو به عنوان یه آدمی می‌شناسم که ارتباطات اجتماعیش ضعیفه 

ولی به طرز عجیبی وارد هر محیط جدیدی که شدم زود و خوب با آدماش ارتباط گرفتم 

یعنی مثلاً یادمه کلاس پنجم تازه اومده بودیم مشهد و من تو مدرسه هیچکی رو نمی‌شناختم 

ولی همون روز اول سرصف با یکی دیگه که اونم تازه از نیشابور اومده بود دوست شدم و خیلی هم با هم خوب بودیم 

یا مثلاً رفتم دانشگاه 

درحالی که هنوز هیچکدوم از هم‌اتاقیام دوست پیدا نکرده بودن من توی یه اکیپ پنج نفره بودم و تا الان هم همونا بهترین دوستای دانشگاهمن 

یا تو خوابگاه خیلی زود و خوب با بقیه اوکی شدم 

یا همینجا سرکار تقریبا یه ماه اول و بذاریم کنار بعدش دیگه خیلی خوب اوکی شدم 

عجیبه دیگه 

نمی‌دونم شانسه یا من اشتباه فک می‌کنم که روابط اجتماعیم خوب نیست یا فقط اون تیکه صمیمی شدنم خرابه 

ولی جالبه دیگه 

 

 

و اما

برنامه‌ام؟

حقیقت اینه که برنامه دارم 

برنامه‌ام اینه دفاع کنم و ارشد نرم و تافل بدم و از پاییز هم تلاش کنم برای اپلای و سال دیگه این موقع درحال جمع و جور کردن باشم برای رفتن درحالی که تا مرداد سال بعد هم سر همین کار میرم 

اما برنامه خانواده‌ام این نیست

برنامه‌شون اینه که همین امسال برم ارشد و ارشد بخونم و حالا بعد دوسال ارشد تازه شاید با داداشم شروع کنیم دوتایی برای یه کشور اپلای کنیم اونم لابد برای دکترا 

بعضی جاها نمی‌تونم برنامه‌امو بگم 

مثلاً جلو خانواده‌ام

البته چندبار نصفه و نیمه گفتم بهشون 

همیشه میگن ببین فلانی رفت و شما هم برین 

ولی وقتی میگی می‌خوام برم ترش می‌کنن 

یا مثلاً سرکار 

حقیقتا اونجا نمی‌گم چون اگه نشه خجالت می‌کشم و دوست ندارم همش ازم بپرسن چی شد چی شد 

ولی مثلاً به میم می‌تونم بگم و میگم 

یا مثلاً تو کلاس زبان چون همه می‌خوان برن من هم راحت میگم برنامه‌ام چیه 

یا به استادم هم نمی‌تونم بگم 

چون بازم اگه نشه خجالت می‌کشم 

البته که برای ریکام باید بهش بگم 

درواقع منظورم اینه که اگه نتونستم زبان بخونم و تافل بدم یا نمره‌ام بد بود و به اونجاها نرسید یه حرفی نگفته باشم بعدش بیاد ازم بپرسه چی شد و منم بگم هیچی 

 

میگن برنامه‌هاتو قبل این که عملی بشه به بقیه نگو 

امیدوارم اینجا شامل این قضیه نشه 

ولی ایده‌آلم برای یه سال آینده اینه که 

دفاع کنم / مقاله‌ام برسه به کنفراسه و اکسپت بشه/ تافل بدم و نمره‌ام خوب بشه/ بعدم از یه جای خوب با یه فاند خوب از یه استاد خوب پذیرش بگیرم / تا سال بعد هم سر همین کارم برم 

 

سال سختیه برام 

پر تجربه‌های جدید و کارای سخت 

امیدوارم بشه 

 

 

 

 

یه چیز بی‌ربط هم بگم برم 

یه دفعه موقع ناهار بود و بحث غذا

بعد خانوم الف از آقای ت پرسید که خودتون درست کردین غذاتونو 

گفت نه خانومم درست کرده 

بعدش من و خانوم الف پشمامون ریخت که ازدواج کرده 

چون حلقه نداره و کلا هم تو این سه ماه حتی یه بار هم پیش نیومده بود که از زنش و اینا صحبت کنه 

بعد امروز یه چیز دیگه پیش اومد 

گفت من دخترم تازه یاد گرفته میگه آفرین 

بعد دیگه خانوم الف که خیلی کف کرده بود گفت اعع بچه دارین

بعد عکسشو نشون داد گفت اسمش هم یاسمنه 

حقیقتا به سنش هم نمی‌خورد دیگه بچه هم داشته باشه 

همین دیگه 

 

 

 

بعدا نوشت

وسط صحبتمون پرسید متولد ۸۰ بودی درسته؟

گفتم آره 

گفت خب دیگه الان ۲۳ سالته. دیگه بچه نیستی و ترم اول دانشگاه هم نیستی که بگی حالا ببینیم چی میشه. یه برنامه برای خودت مشخص کن و اینجور چیزا 

ناراحتم که نمی‌تونم به آدما برنامه‌هامو بگم و فک می‌کنن چه آدم علاف و بی‌برنامه‌ایم 

و ناراحتم که دیگه در کتگوری آدم بزرگ‌ها وارد شدم و حتی دیگه تقریبا دانشجو هم حساب نمی‌شم که با بهانه دانشجو بودن از زیر چیزای مختلف در برم 

 

 

بعدا نوشت شماره دو 

امروز سرکار بحث این بود که آقایون می‌فرمودند که 

ما راضییم همه قوانین بین زن و مردا رو یکی کنن درعوض خانوما هم برن سربازی 

بحث مزخرفی بود 

از اینا که فک می‌کنن تنها بدبختی ما محدودیت‌های پوششیه 

بعد خانوم الف بهم گفت دوست داشتم بگم اگه شما پریود بشین هم ما راضییم 

پریودم و شب رفتم دوش بگیرم و تو حموم به خاطر اینکه یه بی‌شعوری دوازده سال پیش برای من کلاس پنجمی با ماشینش تو یه کوچه خلوت که منتظر اتوبوس بودم بوق زد و می‌خواست برسونتم گریه کردم و حتی الانم که دارم می‌نویسمش دوباره دارم گریه می‌کنم 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۲۱

استادم سه روز پیش پیام داد 

یعنی همیشه وویس میده 

باز کردم و دیدم کلیت حرفش اینه که کدوم گوری هستی که دو هفته‌اس ازت خبری نیست 

با نهایت پررویی سین زدم و جواب ندادم تا دیروز که گزارشمو جمع و جور کردم و براش فرستادم 

بنده خدا اونم مثل همیشه مهربون بود و هیچی نگفت 

اون دفعه جواب این سوال که می‌خوای مقاله بدی برای این کنفرانس رو نداده بودم و این دفعه خودش گفته بود بدو جمع و جور کن که مقاله رو بدی 

ددلاینش تا آخر تیره ولی میگه تمدید هم میشه معمولا 

گفت خودمم کمکت می‌کنم و اینا 

بعدم گفت برای اون یکی استاد هم بفرست یه جلسه بذاریم باهاش ببینیم اونم اوکیه یا نه 

بهش گفتم می‌ترسم با اون جلسه بذاریم و بازم ازم سوال بپرسه بلد نباشم (بله استادم همینقدر مهربونه که اینقدر باهاش راحتم)

و گفت باشه یه سری چیزای دیگه هم گفت اینا رو اضافه که بفرس من خودم باهاش حرف می‌زنم دیگه جلسه نذاریم که استرس نگیری :)

آه یعنی این پروژه من کی تموم میشه 

 

 

با همون رتبه داغان ارشدم انتخاب رشته کردم 

یعنی به اصرار بابام 

جاهایی رو زدم که مطمئن بشم قبول نمیشم 

بابام می‌گفت نیشابور و سبزوار و اینا هم که نزدیک مشهدن و بزن 

ولی چون یه موقع ممکن بود قبول بشم اونا رو نزدم 

 

 

هنوز بهم حقوق ندادن 

سه ماه از شروع کارم می‌گذره 

و ۴۰ روز از موقعی که ورود خروج می‌زنم 

حالا دوماه اول طبق حرف عین کارآموزی محسوب میشه 

ولی دیگه بهم حقوق بدین دیگه اعع 

مسئول اینجور چیزامون یعنی همین حقوق و چیزای مالی و اینا کم میاد شرکت 

یا اگه میاد تازه موقع ناهار میاد و می‌ره می‌شینه ناهار می‌خوره 

موقع ثبت انگشتم خودش بهم گفت یادم بنداز انگشتتو ثبت کنم 

یعنی من هیچی نگفته بودم 

نمیشه الانم خودش یادش بیاد :( 

نخوام من برم بهش بگم 

اصلا نمی‌دونم چجوری باید بهش بگم 

امروز به خانوم الف گفتم به نظرت چیکار کنم 

گفت بهش بگو خیلی اوکی رفتار می‌کنه 

بعد پرسیدم خودشون می‌پرسن مثلاً حقوق مدنظرت چقدره 

گفت نه من که می‌خواستم بیام اینجا هرچقدر گفتم بهم یه عدد بدین که من حدودی حداقل بدونم هیچی نگفتن 

فقط گفتن راضیت می‌کنیم 

اونم واقعا ریسک کرده بدون اینکه بدونه اینجا چقد حقوق می‌دن طرحش تو بیمارستان و ول کرده اومده اینجا 

بعدم گفت من شنیدم که دکتر از بچه‌ها پرسیده که از تو راضی هستن و اینا (حالا نمی‌دونم از خودشم پرسیده یا نه) 

همه گفتن که خوبی و کار می‌کنی و اینا 

خب دیگه 

حالا منم راضی کنین بهم حقوق بدین دیگه ایش 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۵

اون مهمونی که دفعه قبل گفتم و رفتیم 

دوست داشتم با این بخش از فامیلامون بیشتر رفت و آمد می‌کردیم 

یادمه یه زمانی که حتی کوچیک هم نبودم اونقدرا 

مثلاً کلاس سوم اینا 

حتی اسم عموهامم بلد نبودم 

چون ما یه شهر دیگه بودیم 

بعد که اومدیم مشهد به جز عموها و داییام تقریبا هیچکی رو نمی‌شناختم 

دیگه عمه بابام شروع کرد دوره زنونه راه انداخت و من کم‌کم فامیلای بابامو شناختم 

ولی فامیلای مامانمو نه 

به مدت هم با همینا دوره داشتیم منتها سه تا فک کنم برگزار شد بعد خورد به کرونا دیگه کنسل شد 

خیلی ساده برگزار می‌کنن و برعکس خانواده پدریم و این و خیلی دوست دارم 

چایی داشتن با شکلات و کیک هویج و خیار 

حیاط هم فرش کرده بودن با یه تعداد صندلی برای پا دردا 

قصه‌ی بعضی آدمای اون جمع خیلی عجیبه برام 

تقریبا هر دفعه که این جمع و می‌بینم مامانم یه دور همه رو برام توضیح میده 

یکیشون هست که مامانم میگه خیلی پولدار بودن

همیشه مامانم میگه توی عروسی اینا سی و پنج سال پیش حدودا من برای اولین بار بره درسته دیدم 

میگه ما اول فک کردیم دکوریه بعد دیدم شکمش و پاره می‌کنن از توش باقالی پلو می‌ریزه بیرون 

اصلا هم مذهبی و اینا نبود 

بعد خانومه حامله بوده و پسرش داشته به دنیا میومده 

زنگ زدن شوهرش که پاشو بیا 

اونم تو جاده بوده و خیلی شدید تصادف می‌کنه 

بعد تا یه مدت هیچ جایی نمیومده و بعد یه مدت هم با عصا اومده و بعدش هم دیگه کلا نیومده 

گویا یه مدت بهتر بوده ولی بعدش دوباره خیلی اوضاعش بد شده و پرستار گرفتن و چند سال بعدش هم گذاشتن آسایشگاه

همون اوایل خانواده آقاهه به خانومه گفتن بیا طلاق بگیر ما مشکلی نداریم تو جوونی برو دنبال زندگی خودت 

ولی خودش راضی نشده 

این وسطا نمی‌دونم از کجا ولی خود خانومه و خواهرش یهو به اسلام گرویدن و از اون مدلی رسیدن به جایی که الان خادم بالا سر ضریح شدن با چوب می‌زنن میگن حرکت کن :)

اون پسره هم الان دیگه بالای سی سالشه 

موهاش کلی سفید شده بود اون روز که دیدمش 

واقعا چجوری یهو ورق زندگی برمی‌گرده 

 

یا یه داداش دیگه دارن اینا (همین خواهرا) 

البته اینا ۱۵تا بچه‌ان در مجموع از دوتا زن

موقع جنگ می‌ره جبهه و خبر میارن شهید شده 

کلی مراسم می‌گیرن براش اینجا 

ولی بعد چندماه خبر میارن مجروح شدیده و تو تهران بستریه 

دیگه میرن تهران و یه مدت اونجا تو تهران بودن تا حالش یکم بهتر بشه میان مشهد 

بعد ازدواج می‌کنه و سه‌تا بچه میاره و زنش فوت میشه 

با یه خانوم دیگه ازدواج می‌کنه که مربی مهد دخترش بوده 

تا همین جایی که این خانومه رو می‌شناسم خیلی خانوم مهربون و بامحبتی 

یه پسر هم از اون میاره و خانومه هم همه رو مثه بچه‌های خودش بزرگ می‌کنه 

هفت هشت سال پیش آقاهه فوت کرد و خانومه دوباره ازدواج کرد 

ولی بازم با اینا رفت و آمد داره 

برای شب چله با شوهر جدیدش اومده بود دورهمی فامیلی خونه فامیلای شوهر سابقش 

الانم که دختر اون خدابیامرز بچه‌دار شده نوه داری می‌کنه 

هنوزم تو مهد درس میده و مربی نوه‌اش هم هست 

یه جورایی انقد روابط پردعوا و تنش بین آدما رو می‌بینم بعضی وقتا باورم نمیشه هنوزم یه عده اینجوری با صمیمیت با هم زندگی می‌کنن 

 

 

تازه یه داداش دیگه هم دارن 

که خلبان پروازی بوده که توش جهان‌آرا و فکوری و کلاهدوز و فلاحی و اینا بودن و بعد با موشک خودی می‌زننشون و فرود سخت می‌کنن و اونا شهید میشن 

منتها یه تعداد زنده می‌مونن که خلبان هم جزوش بوده 

 

 

کلا داستانای تازه‌ای دارن 

دوست دارم راجع‌بهشون بیشتر بدونم 

 

 

مسافرت هم که 

دیگه این دو روز تعطیلی رو گفتیم بریم تا جغتای 

که یه شهرستان تو خراسان رضوی

که چندتا از فامیلای پدریم اونجایین 

یکیشون باغ داره 

و به جز باغ دست خیلی بخشنده‌ای هم داره 

همیشه میومدن مشهد کلی برامون چیز میز میاوردن 

دیگه این دفعه ما رفتیم خودمون باغشونو یکم شخم زدیم اومدیم :)

یکی از همونا می‌گفت من خیلی دوست دارم جمع کنیم خونه زندگی‌مونو بیایم مشهد 

مامانم گفت کسایی که تو شهر کوچیک هستن فکر می‌کنن بیان شهر بزرگ پیش بقیه فامیلا دیگه هرروز یه برنامه‌ای دارن و از اینور به اونور و مهمونی و خرید و کارای مختلف 

ولی وقتی میای هیچکدوم و انجام نمیدی 

اصلا نمی‌تونی انجام بدی 

همین حس و وقتی اول کارشناسی رفتم تهران داشتم 

فک می‌کردم اومدم یه نفره تهران و فتح کنم 

 

 

قرار بود دوشنبه صبح زود بریم ولی روغن ماشین باید عوض می‌شد و کار داشتیم و بعد ناهار راه افتادیم 

از این طرف هم امروز صبح برگشتیم 

و درنتیجه من امروز هم سرکار نرفتم و میشه چهار روز پیاپی که نرفتم و فردا باید برم 

 

 

با رتبه داغان ارشدم بازم بابام گفت نععععع انتخاب رشته کن 

بعد خودش یه لیست پنجاه‌تایی چید 

همش تهران و مشهد 

اون وسط هم چندتا نیشابور و سبزوار و شاهرود و اینا بود 

که چون احتمال دادم یه وقت ممکنه قبول بشم نزدمشون و گفتم شهر کوچیک دوست ندارم 

خلاصه چیزایی که مطمئنم قبول نمیشم رو زدم 

​​​​​​

 

 

چقد طولانی شد 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۵۱