پ پیام داد بهم میای با هم تسک یک اسپیک و تمرین کنیم
گفتم آره
حقیقتا هم دوست دارم
بعد گفت ساعت ۷:۳۰ خوبه تو گوگل میت
گفتم آره
ولی من اون ساعت خونهام
و خجالت میکشم تو خونه بخوام انگلیسی صحبت کنم
خداااتتژمییمسکط.زووزچبولمینسحیوزمی
پ پیام داد بهم میای با هم تسک یک اسپیک و تمرین کنیم
گفتم آره
حقیقتا هم دوست دارم
بعد گفت ساعت ۷:۳۰ خوبه تو گوگل میت
گفتم آره
ولی من اون ساعت خونهام
و خجالت میکشم تو خونه بخوام انگلیسی صحبت کنم
خداااتتژمییمسکط.زووزچبولمینسحیوزمی
خیلی یهویی شد که خانواده پدری تصمیم گرفتن یه روز باغ بگیرن بریم بیرون شهر باغ یعنی یکشنبه رو
بعد از اون طرف عین هم شنبه و یکشنبه مرخصی گرفته بود
من شنبه رفتم شرکت و بیکار مطلق بودم
کدامون خراب شده بود ولی چون دستگاه و بسته بودن و گفتن برای این مرحله عملکردش چک نمیشه لازم نیست
چندبار هم پرسیدم و گفتن نه دیگه دستگاه و باز نمیکنیم
از اون طرف عین هم یادش رفته بود نسخه آخر کد و بذاره روی درایو اشتراکی شرکت
بعد دیگه منم گفتم اوکی دیگه اینا که دستگاه و نمیخوان باز کنن
فقط به خانوم الف گفتم من فردا احتمالا نیام
دیگه بعد که برگشتم از شرکت حاضر شدیم رفتیم باغ و ظهر نشد بخوابم
سرم درد گرفته بود فک کردم به خاطر اینه که ظهر نخوابیدم
هی این بچه مچهها رفته بودن تو استخر گفتن بیا نرفتم
شب هم خانوما رفتن بازم نرفتم گفتم باشه فردا الان حال ندارم
بعد شب اومدم بخوابم که انقد سر و صدا بود فک کنم یکی دو ساعت خوابیدم بعدش دیگه خوابم نمیبرد
تب و لرز داشتم سرمم داشت منفجر میشد
تا صبح که مامانم وقت دکتر داشت میخواستن بیان مشهد بعدش دوباره برگردن
دیگه قرص خوردم صبح تونستم دو ساعت بخوابم
بعد بیدار شدم دیدم عین پیام داده که آره فلان کد و یه چک بکن و درست کن و اگه زیاده شیر کن منم کمک کنم و اینا
گفتم من تب دارم نرفتم بعدم مگه دستگاه و باز کردن اصلا؟
گفت آره فلان نسخه رو ریختن روش فلان چیزش خرابه و اینا
گفتم آره اونو من دیروز نگاه کردم به خاطر فلان چیزشه یه خطشو پاک کنن درست میشه
بعد من لپتاپ کلا نبرده بودم باغ و زنگ زدم مامانم اینا برن خونه لپتاپمم بیارن
حالا اونجام لرز داشتم فقط کز کرده بودم با پتو یه گوشه
بعد گفتم خب به درک اصلا به من چه
میخواستن به خودم خبر بدن که درستش کنم
بعد دو ساعت اینا دیدم عین پیام داده که
اونا که نمیتونن خودم باید درستش کنم
بعدم من همیشه بودم الان دو روز رفتم مرخصی باید لپتاپ جور کنم و اینا رو درست کنم. کاش حداقل همین دو روز و هندل میکردی و اینا :/
پوینتش این بود که این پیام و مجازی داد که تونستم جواب بدم چون اگه حضوری بود لال میشدم
منم نوشتم من دیروز کلا بیکار بودم و چند بارم پرسیدم گفتن دستگاه و باز نمیکنیم و لازم نیست. الانم وقتی میدونستن شما مرخصیی خب به خودم میگفتن.
تهشم یه تعارف زدم که اگه هنوزم درست نشده خودم درستش کنم
دیگه جواب نداد
امروز هم خودمو مثه سگ آماده کرده بودم که اگه کسی حرفی زد برم تو فاز دعوا
که اونم هیچی نگفت و سرسنگینطور کار و جلو بردیم
بعد حالا همون وسط یهو کیک آوردن شروع کردن به تولد گرفتن برای شهریوریا
امروز تولد آقای ه بود
۲۲ام هم گویا تولد عین بوده
۲۰ام هم که من بودم
۸ام و نمیدونم چندم هم تولد آقای ر و ت بوده
دیگه آقای الف زحمت کشید برف شادی رو کلهمون خالی کرد
عین هم چس کرده بود رفته بود تو آشپزخونه در نمیومد
دیگه عکس گرفتیم و بعدشم بهمون کادویی کارت هدیه یه تومنی داد حسابدارمون
متاسفانه هر پولی که از اونجا میگیرم بیشتر حس گوه بودن بهم میده
بعدم که چهارشنبه شب قراره بریم اتاق فرار
که البته عین و آقای ت نمیان
یکمم از پروژهام بگم که ده روز گذشته و هنوز استادم نظر نداده
شنبه بهش پیام دادم گفتم ببینم خونده یا نه
گفت که کار داشتم و دیروز تازه شروع کردم ولی هنوزم بهم جوابی نداده
منو بگو فک میکردم یه هفتهای چک میکنه تموم میشه میره
آه
بیست و سه هم تموم شد و شمعش خاموش شد
ولی هنوز خیلی بچهام
یعنی خودم میفهمم
همونقدر که مثلاً من حس میکنم عین به عنوان یه پسر بیست و چهار ساله چقدر بچهاس
همونقدر هم حس میکنم خودم چقدر بچهام
حقیقت اینه که علاقهای به بزرگ شدن هم ندارم
از اینکه به چشم یه "بچه" دهه هشتادی هم بهم نگاه میکنن بدم نمیاد
نه از این لحاظ که نمیخوام مسئولیت قبول کنم و اینا نه
صرفا از مدل زنهای بزرگ خوشم نمیاد
خیلی وقته که کلا تولد هم برام روز خاصی به حساب نمیاد
فک کنم از اونجایی که دیگه به جای بزرگ شدن، فقط هرسال پیر میشدم
این حس دیر بودنه هم به خاطر ایرانهها
هی مامان باباهامونو نگاه میکنیم تو این سن بچه داشتن خونه زندگی داشتن
هی فکر میکنیم چقدر دیر کردیم و داریم نمیرسیم تو همه چی
نمیگیم مثلاً اون زمان قیمت خونه و ماشین و طلا و کلا همه چی انقد پایین بوده که سریع جمع میکردن و میخریدن
خلاصه دیروز نمیخواستم برم سرکار
گفتم حالا هیچکار هم نکنم حداقل سرکار نرم
دلم میخواست تنها برم بیرون بچرخم
که خب اینجا تو مشهد هیچ جایی به جز حرم و سینما به ذهنم نرسید که برم
در نتیجه برنامهامو کنسل کردم و خوابیدم همشو
استادای داداشم دارن سر پایاننامهاش بهش زور میگن و اونم لج کرده
بعد مامانم هی میگه آره این غرور داره به حرف اینا گوش نمیده
بعدم گفت که آره اصلا پسرا همشون باید برن سربازی که غرورشون شکسته بشه
بعد کلی بحث که کردم باهاش که اون غرور نیست
اون حقته که داره خورده میشه
تازه برگشته میگه نه الان تو خودتم اولش میگفتم زیر ده تومن بهت حقوق بدن نمیری و اینا ولی الان خوب شد غرورت و مجبور شدی بشکنی
چی میشه که خوشحالی و راضیی به خورده شدن حق من؟
کاش اینجوری نمیگفتی حداقل
راستی بالاخره نسخه اول پایاننامهامو فرستادم واسه استادم
فک کنم امروز میخوان برام تولد بگیرن
کاش اشتباه کنم
چون حوصلهشونو ندارم
توف تو قبر آموزش پرورش که تو ۱۲سال نمیاد عین آدم ورد و اکسل و پاورپوینت و یاد بده به آدم
خب اینم از اون چیزاس که هی میگم ننویس ننویس
ولی خب رو مخمه دیگه
مینویسم
خودم کم غم و غصه دارم
حالا که دو روز این هورمونام دارن باهام راه میان حالم خوبه
این پسره افسردگی گرفته غصه اون و دارم میخورم
این عین مامان بابا و داداشش ده روزه رفتن مسافرت
بعد این تنهاس
غذا درست و حسابی هم نذاشتن براش
وعدههاشو کلا دوتا یکی کرده هیچی نمیخوره
همشم اعصابش خورده و ناراحت و عصبانیه
تنهام هست هی همش میگه فقط از کانال امریه برام پیام میاد فقط
کلاس تنیسش هم کنسل شده و دیگه اونم نیست بره یکم خوشحال شه
انگار پیاماسه
تنهام گیرش نمیارم ازش بپرسم چه مرگته
غذا هم میخواستم بدم بهش تعارف میکنه میگه سیرم
و از همه بدتر که سرما هم خورده
و واقعا امان از روزی که مردا سرما میخورن
ایش
حالا دو روز من حالم خوبهها
دیگه اینا رو که نوشتم بقیهاشم بنویسم
که استادم تقریبا ده روزی هست که گفته بنویس پایاننامه تو که بدیم اون یکی استاد هم بخونه و بدیم بره
و من دارم با سرعت لاکپشت میرم جلو
و هی میگم چرا انقد صفحههاش کمهههههه
و بچهها رو دارن از خوابگاه میندازن بیرون و اگه یه موقع بخوام برم دفاع اونام نیستن فک کنم
کاش روز تولدم دفاع کنم
یه عالمه حرف دارم
ولی اصلا حال نوشتن نداشتم تو این مدت
الانم چون از سر صبح بیکارم سر کار و واقعا حوصلهام سر رفته برای جلوگیری از خواب گفتم بیام بنویسم
خانواده از پنجشنبه رفتن شمال
و من تنهام
و تا پنجشنبه هم نمیان
مامانبزرگ بابابزرگ پدریم با اینکه دوستشون دارم ولی تو این زمینه خیلی رو مخن که هرررروز زنگ میزنن و میگن پاشو بیا اینجا و خوب نیست تنها بمونی
و بابای خودمم و یه صدباری هی با خنده و شوخی داشت زورم میکرد که برم
در حالی که همهی اینا به خاطر اینه که من دخترم و در شرایط مشابه اصلا انقد به داداشم نمیگفتن تنها نمون و چرا نمیای
و این واقعا ناراحتم میکنه
کلا تو این چند وقت خیلی ناراحتم
از اینکه دخترم
با میم حرف میزدیم و میگفتم فکر میکردم تو بیست و سه سالگی چقدر آدم خفنی خواهم بود
ولی به جاش دیشب نشستم و دو ساعت راجعبه اینکه چرا حالا که تو ایرانم حداقل پسر نیستم گریه میکردم
آقای جیم امروز رفت دبی
گفت حالا تا یه ماه آینده یه سر برمیگردم
وسط حرفا داشتیم از گرمای دبی میگفتیم و گفت اصلا به دکتر میگم بابا اجازه نداده نمیام به شوخی و بعدشم همه خندیدن
و من داشتم به این فکر میکردم که این واقعا یه اتفاق خیلی عادی و روتین تو زندگی یه دختر میتونه باشه و برای اون فقط یه شوخی خنده داره
بعد یادم افتاد که من تقریبا زود پریود شدم
و درحالی هنوز ده سالم نشده بود و واقعا بچه بودم
از شدت حال بد روحی به خاطر یه مشت هورمون
مامانم یه مشت روزنامه باطله میداد دستم و منم میشستم پای سطل آشغال و های های گریه میکردم و اونا رو پاره میکردم بلکه دلم یکم خالی شه
درحالی که تو اون سن تقریبا هیچ دغدغهای نداشتم
بعد هی فکر میکردم که یه بچه تو اون سن چرا باید یه همچین چیزایی تجربه کنه
آها
حقوق اولمم گرفتم
همیشه فکر میکردم حقوق اولمم که بگیرم چقدر خوشحال خواهم بود و همه رو شیرینی خواهم داد
ولی دلم میخواد برم کل پول و از بانک به صورت نقد بگیرم و ببرم شرکت و ریال ریالشو آتیش بزنم
حتی دلم نمیخواد خرجش کنم یا کمک کنمش به کسی
دلم میخواد بسوزونمش به معنای واقعی کلمه
قرار شد بیمه شم چون پول بیمه رو به خودم نمیدادن و چون حقوقم زیر حداقل حقوق وزارت کاره و عملا غیرقانونی
هرماه قراره برام بیشتر بزنن و بعدش دوباره من پولشو برگردونم به حساب حسابدارمون که بیمه بهشون گیر نده
همینقدر کثافت
Scenes from a marriage رو هم دیدم
دوست داشتم برای هر قسمتش جدا جدا بنویسم که حس نوشتنم نبود
قسمت یکش رو بیست دقیقه اولش با خودم میگفتم خوبه حالا امروز وضع روحیم خوبه وگرنه تا الان کلی گریه کرده بودم
و ده دقیقه آخرش دیگه به زور چشمام صفحه رو میدید از شدت اشک
قسمت دومش آخراش که میرا میخواست بره و جاناتان بغلش کرده بود که نره خیلی گریه کردم
انگار آخرین سنگر باقی مونده بغل بود که اونم از دست رفت
خیلی صحنه عجیبی بود
قسمت سومش اما لول جدیدی از شدت اشک رو برام ایجاد کرد
اونجایی که جاناتان میگفت
"ظاهرا، طرز فکر عقلانی وسواسگونهاش
در اون سن فقط برای تلافیِ,,,
تمام اضطرابهاش بوده
چون پدرش بود،
یه پدر مقتد
که روش سایه انداخته بود
یه پدر اهل قضاوت،
با مقررات اخلاقی سختگیرانه
و اون,,," یعنی من
"خیلی تلاش میکرد
که این پدر رو خشنود کنه
که به استانداردهاش برسه
اما همیشه حس میکرد شکست خورده
بنابراین به تدریج، یه حس دائمی
درونش ایجاد شد
که «به قدر کافی خوب نیستم؛
به قدر کافی اخلاقمدار نیستم
زیادی خودبینم»
که این خودبینی تو دنیایی
که توش بزرگ شده بود
بدترین گناه ممکنه
و از سمت دیگه،
مادری بود
که همیشه ضعیفتر از اون بود
که جلوی این پدر سرسخت بایسته
اما خودش هم به قدری
آدم مضطربی بود
که پسر حتی با مادرش هم
نمیتونست خودش باشه
نمیتونست سختیها و ترسهاش
رو باهاش در میون بذاره
چون مادره در لحظه به قدری
مضطرب میشد
که اضطرابش فقط به اضطراب
پسر اضافه میکرد
و زمانی که فهمید
هیچکس نمیتونه واقعاً اونو ببینه
یعنی خود واقعیش رو
هیچکس نمیتونست کمکش کنه
با مشکلاتش کنار بیاد
بیشتر و بیشتر به درون خودش
سقوط کرد
و تمام درد و اضطرابش
رو درونش نگه داشت
و هیچ چیز به هیچکس نگفت
و این شکافِ درونش
نمیذاشت تو یه رابطه واقعی باشه
چون همیشه بخشی از وجودش بود
که مخفی نگهش میداشت
همیشه بخشی از ذهنش جای دیگه بود
تا اینکه میرا پیداش شد
و تا حدی تونست نجاتش بده
با دیدنش
برای اولین بار در زندگیش،
حس کرد ممکنه
از این تنهایی ذاتی بیرون کشیده بشه
اما بعد از رفتنش بود
که فهمید چقدر,,,
حتی با میرا،
حضور نصفه و نیمه داشت
و باید چقدر سخت بوده باشه
که با این زندگی کنه"
از اینکه بعضی وقتا یه چیزایی خودمو بهتر از خودم میتونه توصیف کنه واقعا شگفتزده میشم
قسمت چهار و پنجش و خیلی الان یادم نمیاد
این روزا میل هیچ کاری ندارم
پروژهاش خوابیده و هیچ کاری براش نمیکنم
میم گفت میخوان برن آلمان دیدن داداشش
و باید تا آخر مرداد دفاع کنه و بیا سریع با هم جمعش کنیم دفاع کنیم
ولی حتی این انگیزه هم یه روز بیشتر دووم نیاورد و بازم هیچ کاری دارم نمیکنم
وضع زبانمم افتضاحه
به طرز شگفت انگیزی به جای پیشرفت
پسرفت فوقالعاده بزرگی داشتم و داره بدتر هم میشه حتی
ریدینگی حدودا 20 میزدم رو نمرههام اومده روی 15 و حتی کمتر
این وسطا برق شرکت رفت
و دیگه زودتر رفتم خونه و بقیهاشو ننوشتم
و دنبالش افتاد برای فردا (که میشه امروز)
صبح هم پاک به طرز شگفت انگیزی سر خورد
و وسط خیابون سرنگون شدم
سریع خودمو کشیدم کنار که زیر ماشینا نرم
ولی میریم که داشته باشیم دوتا زانوی باد کرده و کبود
شانس آوردم سر زانوی شلوارم پاره نشد
عصر هم میخوام برم خونه مامانبزرگم اینا و شب بمونم
کچلم کردن
تازه برمم همش میخوان غر بزنن که از اون روزا چرا نیومدی
یه بیمارستان کودکان هست بغل شرکت
صبح رفتم شرکت
یه آقاهه بود
تو کوچه داشت راه میرفت
چندتا برگه هم دستش بود
بلند بلند میگفت
هیچکی نیس به من پول بده میخوام آمبولانس اجاره کنم
من بازنشستهام بهش برمیگردونم
اول از غصههای امروزم بگم
بعد آخرین گزارشی که به استادم دادم سه چهار روز گذشت
بعد بهش پیام دادم که الان باید چیکار کنم
کی گویا بهش برخورده که جواب اون یکی وویسش که گفته مقاله رو میخوای چیکار کنی رو ندادم
و الان هم سگ شده
و برخلاف گفتههای قبلش که به اندازه کافی کار کردم گفت برو فلان کار و بکن و این عملا یعنی یه پروژه جدید و شروع کن
دوست دارم بهش بگم اینا تو پروپوزال من نیست و لزومی ندارد انجامشون بدم
دوست دارم بگم از چی میخوای مقاله بدی زنیکه وقتی من خودم هنوز پروژهامو نتونستم جمع کنم
وای خدایا
خیلی حس بدیه
هی میگم تا آخر این ماه دیگه دفاع میکنم و ماه بعد شروع میشه
نمیدونم چیکار کنم
به میم میگفتم کاش تهران بودم با هم میشستیم گریه میکردیم
اونم وضعش مثل منه
و اما بیبدن
دیدمش
یعنی دیدیمش خانوادگی
فیلمای غیرطنز و با خانواده نمیریم سینما
چون معتقدیم یه سینما میخوایم بریم اونم بریم یه چیزی که همش غصه بخوریم خوب نیس
ولی اگه تهران بودم با دوستان میرفتم و راحت گریه میکردم
سروش صحت واقعا خوب نبود
حتی به نظرم گلاره عباسی از الناز شاکردوست بهتر بود
و نوید پورفرج هم خیلی خوب بود
هرچند نمیدونم واقعا مدل بازپرسا چجوریه و چقد به واقعیت نزدیکه
ولی کلش داشتم فکر میکردم چی میشه که یه آدم، یه آدم دیگه رو میذاره تو پلاستیک زباله یا چمدون و میندازه تو سطل آشغال
پرونده اصلیشو خوندم و واقعا برام سوال بود که چی میشه که ممکن میشه که با میله بارفیکس بزنی تو سر یه آدم دیگه اونم چند بار
یعنی واقعا ممکنه برای هر کسی پیش بیاد؟
کاش خدا یه آپشن میذاشت که وقتی آدما میمردن کتاب زندگیشونو خود خدا منتشر میکرد
شامل فکرایی که تو ذهنشون گذشته و احیانا اگه وقتی اینجوری بودن گم شدن و هیچ وقت پیدا نشدن توش گفته میشد چه اتفاقی براشون افتاده
البته که دیگه آبرو برای آدما نمیموند
البته خدا خودش هرجا رو صلاح بود سانسور میکرد
یا حداقل آخر قصه این آدما و حالشون مشخص میشد
جنازه اون دختر چی شد
هواپیمای مالزی کجا رفت
امام موسی صدر کجاس
تو فاصله بین دوتا موشک چی اتفاقی افتاد
حالا که من ناراحتم هم این تلویزیون نکبت باید نمانده در دلم دگر توان دوری پخش کنه نمک بپاشه رو زخمم
و اما در انتهای شب
واقعا زیبایی و ظرافت ازش میچکید
یکی از مهمترین دلیلایی که به دلم نشست عادی بودن آدماش بود
مردمایی که برای دووم آوردن توی جامعه و گذروندن زندگیشون رویاهاشونو کنار گذاشته بودن و مشغول زندگی ماشینی و روزمره و کارهای غیر دوست داشتنی بودن
آدم یه سری فیلما و سریالا رو میبینه
آدمای توش صبح تا شب مشغول پول خرج کردنن بدون اینکه سرکار باشن و دغدغه پول داشته باشن و روزمرهشون شبیه این همه آدمای عادی باشه
یا خلاصه یه جورین که تو رندوم بری تو شهر هزار نفر و انتخاب کنی هیچکدومش اون شرایط و ندارن
حالا چه تو شدت بدبختی و مشکلات چه تو شدت پولداری و خوشبختی
ولی این به طرز شگفتانگیزی زیبا بود
حس میکنم یکی از دلایلی که خیلی هم به دلم نشست زنانه بودنش بود
نمیتونم دقیق منظورمو توضیح بدم ولی زناش زن بودن
ناراحتیم این بود که قسمت اخرشو با خانواده دیدم و نشد گریه کنم باهاش
آخرش که ثریا اومده بود پیش بهنام و گریه میکرد
میگفت فک نکن چون گریه میکنم ضعیفم و بعد همون جوری که داشت گریه میکرد حرفاشو زد
دوست داشتم بغلش کنم و بگم منم همینطور
یادم نرفته که با چه حال بدی رفتم و سرکار و کارمو شروع کردم
و بعدش چقد حالمو خوب کرد
به طرز شگفتانگیزی تاثیر گرفتم از اونجا و بعد 14 سال رفتم دوباره کلاس زبان و هفته بعد هم بعد چهارسال گواهینامه گرفتن میخوام بشینم پشت فرمون
به زندگیم نظم داد و باعث شد اجتماعیتر بشم
ولی از دیروز دارم فکر میکنم تا همینجا کافیه؟
به وضوح آقای ش توی روم نشست و دروغ بهم گفت
یه جوری بهم گفت که انگار داریم لطف میکنیم بهت و پول بیمه رو اینجوری حساب میکنیم
ولی عصرش فهمیدم درواقع دارن پولمو میخورن و سهم بیمهای که خودشون باید بدن هم از حقوق من میخوان کم کنن
بهم گفت تو هم مثل خواهرمی
یعنی به خواهرشم همینجوری دروغ میگه؟
مشکلم اینه که خیلی صمیمی و مهربون حرف میزد
که باور کردم راست میگه
که چقدر سادهام
میگفت تو زحمت میکشی ما میبینیم زحمتاتو
واقعا دیدی؟
حرفاش یه جوری بود که انگار ما دیگه بیشتر از این پول نداریم بدیم
و جالبه با همین وضع هم تاکید کرد که از این به بعد حتما تاساعت چهار باید بمونی
دیروز که حرف زدم با آقای ش بعدش رفتم تو دستشویی شرکت گریه کردم
بعدشم سریع رفتم دیگه
و کل راه و تو اتوبوس گریه کردم
دارم فکر میکنم شاید مشکل از منه که توقعم بالا بوده
چون میدیدم همه اینا ماشین خریدن و یکیشون خونه خریده و فکر میکردم حقوق خوبی میدن لابد
بعد هی یاد حرفای میم افتادم
که اولش بهم میگفت همون اول طی کن راجعبه مدت کارآموزی و حقوقتو و اینا
و من فکر میکردم نه بابا اینا خیلی مهربون و خوبن و هوامو دارن
میگفت منم اولش خیلی ذوق داشتم و دوست داشتم ولی بعد یه مدت دیگه دلسرد شدم چون حس میکردم خیلی کم بهم حقوق میدن
و یادمه پارسال اولای پاییز بود که کارآموزیش تموم شده بود و حقوقشو بهش گفته بودن و تو دانشگاه به خاطر این که حقوقش خیلی کم بود داشت گریه میکرد
تو خونه خیلی گریه نکردم
هرچند همون مقداری که قبل خواب گریه کردم کافی بود تا صبح چشام از پف به زور باز بشه
اینکه یه جایی زندگی کنی که با خیال راحت بتونی بخندی و گریه کنی هم نعمتیه که ازش بیبهرهام متاسفانه
صبح پامو از در گذاشتم بیرون به جاش جبران کردم
متاسفانه دستمال هم تو کیفم نداشتم و تو راه همش با شالم صورتمو پاک میکردم
به میم هم پیام دادم براش تعریف کردم
گفت برو بهشون بگو
گفتم خب اگه گفت بیشتر از این نداریم که بدیم یا اگه گفت اگه نمیخوای برو چی
گفت قبلش که اینا رو بگه تو بگو که من چندماه اینجا کارآموز بودم برام نمیصرفه برم جای دیگه
ولی من هنوزم نمیدونم چی بگم
میدونم که احتمالا میگه ما بیشتر از این نمیتونیم هزینه کنیم
و اونجاس که من نمیدونم چی بگم
همه چی اونجا رو دوست دارم
به جز حقوقشو
مسخرهاس اگه بخوام برم اعتراض کنم و بعد که گفت نداریم بگم اعع خب پس ولش کن همین خوبه
نمیدونم چیکار کنم
تازه مطمئن موقع حرف زدن هم گریهام خواهد گرفت
و تا همینجاش که همه نظرشون این بود که یه بچه دهه هشتادی هستم بعدش فکر میکنن که چقد لوس و ننر هم هستم
با چشای پف کرده و صورت قرمز رفتم شرکت
تا پشت درش داشتم گریه میکردم
داخل هم علیرغم یه توصیهای که یه دفعه تو توییتر دیده بودم که خیلی تاکید زیاد داشت که هیچ وقت سرکار گریه نکنید
هرازگاهی چشام پر آب میشد و بعضی وقتا هم یکی دو قطره میومد که سریع پاکش میکردم
ولی کلا همه چی از قیافهام زار میزد
آقای الف سعی کرد یکم باهام حرف بزنه تا بفهمه چی شده و مسخره بازی دربیاره
گفت بقیه بچههام جویای احوالن
اینا رو که میگفت بیشتر گریهام میگرفت
بعد خانوم الف فک کرد از آقای الف ناراحتم که گفتم نه
گفت به شرکت مربوطه
که طبق معمول نتونستم دروغ بگم و گفتم آره
گفت به آقای ش مربوطه؟
گفتم حالا شاید بعداً برات تعریف کردم
نمیدونم بهش بگم یا نه
نمیدونم کار درستیه یا نه که بهش بگم و از اون مشورت بخوام
یه موقعیتهایی هست که آدم با خودش میگه کاش هیچوقت پیش نمیومد
این برام از اوناس
دوست دارم برگردم به همون حس بلاتکلیفی قبلش
تا این حسی که الان فک میکنم داره ازم سواستفاده میشه و حقمو میخورن
این حسی که فک میکنم پشت همه محبتای همه آدمای اونجا یه همچین چیزیه و ارزشم براشون همینقدر پایینه
پریشب یه توییتی دیدم نوشته بود کی بود که فهمیدی با پسانداز حقوقت به هیچ جایی نمیرسی
بعد یکی کوت کرده بود نوشته بود ماه دومی که حقوق گرفتم
با خودم گفتم نه بابا بذا من حقوقمو بگیرم کلی کار میتونم باهاش بکنم
و زارت فرداش ریدن تو حالم
حتی خودم میفهمیدم بعد اینکه بهم گفت ما اینقدر برات درنظر گرفتیم چقدر صورت وا رفت و تموم ماهیچههای صورتم رو به پایین سرازیر شدن
دوست ندارم آخر کارمون اینجا باشه
ولی نمیدونم چیکار باید بکنم
بعدا نوشت
با خانوم الف حرف زدم
همه چی رو گفتم بهش
گفت حق داری ولی تو تا حالا فرصت نکردی بری دنبال کار
متقاضی کار تو بخش خصوصی خیلی زیاده و خیلی راحت میگن نمیای خب یکی دیگه رو میاریم
میگه اینجا جای پیشرفت خیلی داره
میتونی یکی دو سال بمونی و بعدش که چیزی یاد گرفتی بری
به اون که نگفتم ولی خب منم اگه بتونم طبق برنامهام پیش برم یه سال بیشتر تو برنامهام نیست موندن تو اینجا
گفتم ولی دوست دارم یه چیزی بهش بگم حداقل بفهمه خر نیستم
گفت اگه خواستی بگی خیلی ملایم و نرم بگو الان کلهت خیلی باد داره
مطمئن نیستم بتونم درست حرفمو بزنم و وسطش گریهام نگیره و عصبانی نشم و بدتر نکنم همه چی
ولی کاش حداقل دیگه تا ساعت چهار نمونم
میتونم سر همین مسئله اصلا برم دعوا کنم
ولی هنوزم ناراحتم
و بار دیگر
ریدم به سردر این مملکت بیصاحاب
میتونم هم بذارم بیمه رد کنه برام بعد برم شکایت کنم بگم حقوق کم میدن بهم
یا بگم بیمه نمیخوام بعد برم شکایت کنم بیمه رد نمیکنن برام
ولی خب حقیقت اینه که من مثه اینا نامرد نیستم
آخه خیلی بیشعورن
میدونم که پول دارن و نمیدن
چون الان سه نفر از بچههای شرکت سرباز شدن و حقوقشون شده شیش تومن
و عملا خیلی کمتر دارن حقوق میدن
ولی بازم میان اینجوری حقمو میخورن
اصلا از این به بعد برنامه اینه
سواستفاده حداکثری و کار حداقلی
اینجوری باز شاید یکم جبران بشه
واقعا ناراحتم کردن
و دیگه دلم نمیاد صد خودمو براشون بذارم
چون لیاقتشو نداشتن
مثه سگ ناراحتم
و دارم تو اتوبوس گریه میکنم
چون حقوقم خیلی کمه