اینکه بیدار شدم و دیدم زهرا پیام داده داداششو آزاد کردن
وای خدایا شکرت
اینکه بیدار شدم و دیدم زهرا پیام داده داداششو آزاد کردن
وای خدایا شکرت
بابام زنگ زد
نتونستم خودمو نگه دارم دیگه
گفتم داداش زهرا رو گرفتن
اصن اینو نمی گفتم خفه میشدم
خیلی نگرانشم
هرچند با اون خیلی کاری ندارن حدس میزنم
نهایتا ستارهدار میشه
حبس فکر نکنم بتونن براش ببرن
دوست دارم بیشتر با زهرا حرف بزنم ولی خب چون خیلی وقته حرف نزدیم گفتم شاید راحت نباشه
ولی دیگه نگفتم که رزا رو ظهر از در خوابگاه کردن تو ماشین بردن
سه نفر هم مفقودی داریم
تازه این فقط خوابگاه ماس
بقیه جاها چه خبره خدا میدونه
عصری مهشید کلی اشکآور خورده بود به زور پرید تو خوابگاه
یعنی انقدری که امروز اشکآور حواله کوچه ما کردنا
میشد باهاش یه لشگر زمین زد
مثه زندونیاییم
اعصابم خورده نمیشه جایی رفت
اکثر گاردا قیافهشون میخورد سرباز باشن
زندگی خیلی عجیبه واقعا
کی میدونه تو مغز اونا چی میگذره
این که میگن تاریخ قضاوت میکنه و اینا هم چرته
چند نفر از اونایی که تاریخ و مینویسن خبر دارن واقعا چه اتفاقایی میفتاده
کاش خدا یه چیزی میذاشت که مثلا همه افکار یه آدم بعد از مرگش تبدیل به کتاب میشد که بقیه آدما بتونن بخونن
البته طرف بیآبرو میشه
ولی خب خیلی چیز جالبی میشدا
به نظرم حتی جالب میشه که افکار یه سری آدم رندوم عادی که یه زندگی معمولی دارن و خوند
یعنی برای من که روزمرهخونی دوست دارم جالب میشد
عنوان و گذاشتم غرغر
ولی خیلی غرغر نکردم خدایی
ولی حوصلهام سر رفته
با اینکه کلی کار دارم که انجام بدم
ولی دست و دلم به کار نمیره
چقد طولانی شده امشب
عصر از جلوی گودو رد میشدم
دیدم آینهش شکسته
دلم ریخت
داداش زهرا رو ظهر اومدن خونشون گرفتن
وسایلاشم بردن
فقط برای بیانیه
الانم اومدن دم در خوابگاه
یکی از بچههای ما
که هنوز معلوم نیس کی بوده رو گرفتن
با ماشین شخصی
پسره انقد دارد تو کوچه که گلوش پاره شد
اتیش گرفته بود انگار
هیچکی نزدیک نشد
دست چپم بیحس شده یکم
نگران زهرام
اره دیگه
اومدم با نت پرسرعتمون شوعاف کنم بگم دلتون بسوزه
ای بابا دیگه
ما قشر خاص همیشه اینترنتمون پرسرعت بوده
همون ۹۸ هم مال ما زودتر وصل شد
حوصلهام سر رفته
بلیط سینما برای پسر دلفینی گرفتیم
رفتیم دیدیم راه بستهاس
مبینا هم خیلی ترسیده بود برگشتیم
بعد با ملیکا رفتیم شاد
بعد یکم اشک آور خوردیم و بدو بدو کردیم
الانم تو خوابگاه در و پنجرهها بستهاس
چون تو حیاط اشکآور زدن :(
دیشب هم رفتیم سندروم هملت و دیدیم
نور و صدا و بازیهاشون واقعا خیلی خوب بودا
ولی مشکلش این بود که متنش خیلی سنگین بود
یعنی من هیچی نفهمیدم ازش :(
یه خروار تمرین دارم
هفته اول
هعی
دیگه چه خبر؟
آره
امروز یه بار دیگه حس زندگی کردم تو دانشگاه
حس اینکه هنوز دانشگاه نفس میکشه
برخلاف ترم قبل که داشتیم خفه میشدم تو دانشگاه
خوبه
این یعنی یه شروع دوباره
خب
روز اول ترم جدید و با انقلاب شروع کردیم :)
بذارید راستشو بگم
هیچ وقت تا حالا حس نکرده بودم انقدر هوای انقلاب دونفرهس
شاید اثر حرفهای دیشب ملیکا باشه
ولی خب به هرحال
اصن یه جور دیگه بود
دوباره عاشقش شدم
خیلی خیلی بوی زندگی میده
پر از رنگ و هیاهو
پر از عشق و تفاوت
از اون جاهایی که دوست دارم بشینم یه گوشه رفت و آمد مردم و نگاه کنم
مثه شیبویا *.*
فردا هم قراره بریم تئاتر *.*
برم بازی کنم
خب اول از همه سلام شهر زیبا و مزخرف و بوگندو و جذاب تهران
فردا اول روز از ترم جدیده رسماً
واحدام کمه
ولی همشون خیلی خیلی سنگینه و از یه ترم معمولی قطعا سنگینتره
دیگه اینکه
اتاقمونو جابجا کردیم
توی این ترم هم نشد که یه روزمو خالی کنم که اگه بشه برم سر کار
آها
کمد این اتاق جدیدم خیلی بزرگه و خیلی خوبه
یخچالمون هم بزرگه
فعلا هم هنوز خداروشکر اتاق بو دستشویی نمیده
اینجا کولر میزنن بچهها درحالی که واقعا سرده هوا :')
دیگه چی بگم
اها
نگران مامانمم که قراره تنها باشه
از بعد از دزدی خونهمون تنها نبوده
و نگرانشم
شام هیچی ندارم بخورم :'(
لباسامم باید اتو کنم
برم دیگه
گذاشتیمش خوابگاه و اومدیم
حالش بد بود
میفهمیدم
مثه شب اول خوابگاه خودم بود
ولی حداقل شب اول من، مبینا بود که با هم غیبت کنیم و سرمون گرم بشه
ولی اون هیچکدوم از هماتاقیاش هم هنوز نیومده بودن
بزرگترین خوابگاه خاورمیانه رو چرا نوک کوه ساختن؟
سوال من اینه که آیا ذرهای مغز در سر اون سازنده اونجا بوده آخه؟
بابام از داخل خوابگاه فیلم گرفته بود و به معنای واقعی کلمه داغون بود
امیدش به تکمیل ظرفیته که بتونه جاشو عوض کنه
به هرحال امیدوارم سخت نگذره بهش
مبینا میگفت که دوستپسرش تعریف میکنه همه تو خوابگاه سیگارین
امیدوارم سیگاری نشه
سالم بمونه
راحت بخوابه
هماتاقیای خوبی هم داشته باشه
فردا دوباره میریم تو جاده
مامانم داشت میگفت با چهار نفر مسافرتو شروع کردیم
با دو نفر تموم میکنیم :)
امیدوارم تنهایی به مامانمم خیلی فشار نیاره
شب بخیر
دیروز اومدم پست روز تولدم و بذارم که انقدرررررر خسته بودم نشد
کل کارایی که تو کل تابستون نکرده بودیم و یه روزه (دیروز) کردیم
صبح و عصر بازار بودیم
خودمو با خرید خفههههه کردم *.*
خونه رو فروختیم
وسایلامو جمع کردم
داشتم لپتاپم میخریدم که دیگه این یه مورد نشد
امروز هم راه افتادیم
الانم طبسیم
میخواستیم امروز برسیم یزد ولی خب خیلی خسته شدیم
دیدیم یه روز هم وقت اضافه داریم گفتیم یکم استراحت کنیم
تو ماشین به هیییچ وجه جا نداریم
جلو پام کلا پره
به زور میتونم چهارزانو بشینم
حتی رو صندلی هم پتوها رو گذاشتیم
دیگه پاهام داشت میشکست تو ماشین
ولی راضیم
بدم نمیاد سرم شلوغ باشه
فقط استرس نداشته باشم همه چی خوبه
همینا دیگه :)