حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

سفر چرا؟

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۳۹ ب.ظ

یکی اونجا که میگه 

«به جای او به قلب من بزن»

یکی هم اونجا که میگه 

«سفر چرا؟ بمان و پس بگیر»

خیلی زیباست 

 

این عکسه امروز خیلی پخش شده بود 

و خیلی باهاش گریه کردم 

 

 

 

 

پرستو میگه تهش که چی 

بیان بگیرنم 

فقط امیدوارم نگیرنش واقعا 

 

​​​​​​

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۱۸

نظرات  (۲)

۰۱ آبان ۰۱ ، ۰۰:۱۱ شاگرد بنّا

من هربار دیدم خنده م گرفت :) مثل الآن :)

۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۲:۵۰ سایه های بیداری

راستش  قصدم این نبود به قول شما ها کامنت و به قول خودم پیامی بنویسم . 

 

فقط داشتم مطالبتان را می خواندم .

بدون هر گونه داوری و پیش داوری . 

انصافا مطالب خوبی هم بود . تا اینجا که خواندم ، خوب و دلنشین . 

تا اینکه رسیدم به کامنت این « شاگرد بنا » 

یاد یک خبری افتادم که سالها پیش گویا در اخبار کانال فاضلاب صدا و سیما و یا در یکی از این جریده های وطنی ( شاید روزنامۀ دستمال توالت ) به چاپ رسیده بود . 

خبر این بود : پیرزنی 20 عدد تخم مرغ به جبهه های جنگ هدیه نمود و اعلام کرد همۀ دارایی ام همین بود . کاش داشتم ، بیشتر میدادم . 

با تنی از چند از دوستان سر این خبر بحث داشتیم . تقریبا همه متفق القول حرفشان این بود که پیرزن یه احمق تمام عیار بوده . فقط من از عملکرد پیرزن دفاع و تقدیر کردم . 

و متعاقباً مورد حملۀ جمع قرار گرفتم . 

نه اینکه طرفدار جنگ و جبهه و اینجور داستانها باشم . 

چون اصلا هیچ جنگی را قبول ندارم . 

هواداری من از اون پیرزن ، سر انفاق و هدیۀ 20 عدد تخم مرغ نبود . 

سر این بود که به ندرت اتفاق می افتد که آدمی ، از همۀ دارائی اش بگذرد و آن را تمام و کمال به دیگری ببخشد . 

همۀ ما ، کم و بیش دارای خصلت بخشش هستیم . 

اما نه در حد اون پیرزن . 

.

.

من وقتی این عکس را دیدم 

یاد اون پیرزن افتادم 

این دختر توی عکس ، همۀ دارایی اش در دار دنیا ، همین آغوش مهرش هست و با آغوش باز تمام آن را به همنوع دردمند خویش می بخشد . و حتم دارم بدون هیچ چشم داشتی . و چه بسا دچار دردسر و مصیبتی هم شود بر سر همین بخشش سخاوتمندانه و دردمندانه ... 

.

.

آقا یا خانم شاگرد بنا ( البته اگر قابلیت هر کدام از این دو خطاب را داشته باشی . که بعید میدانم داشته باشی ) ، بزرگی میگفت : هر وقت خیلی خوشحالی ، سری به قبرستان بزن ، گریان از آنجا خارج می شوی . و باز میگفت : هر وقت خیلی دردمندی و دلگیر و غمگین ، سری به قبرستان بزن ، خندان از آن خارج خواهی شد . 

خو استم محضر عن ورتان عرض کنم که بد موقعی خندان وارد قبرستان این سرزمین شدید ، چگونه خارج شوید را ، خدا عالم است . البته اگر فرصت خروج داشته باشید . ولی حتم دارم آن دختر توی عکس ، شادان و خندان از این قبرستان خارج خواهد شد . 

( از صاحب وبلاگ هم بسیار عذر خواهم که در محضرشان جسارت کردم و چند خطی سیاهه نمودم . لازم بود ) 

همین .

پاسخ:
سلام
اول اینکه لطف دارین راجع به مطالبم 

بعد اینکه این داستان این پیرزن رو من نشنیده بودم ولی نظرم اینه که یه وقتایی آدم یه چیزی ته دلش هست که فقط خودش می‌دونه و خدا 
یه کاری می کنه که به نظر بقیه مسخره‌اس یا احمقانه 
حالا چه دلیلش این باشه که وسعش فقط همونقدر باشه یا اصن کار دیگه‌ای به ذهنش نرسیده باشه 
ولی نیتش انقدر صاف و صادقانه‌اس که از خیلی از آدما جلوتره
  
راجع به این آقا هم جدیدا وبلاگشون رو ندیدم ولی چندباری که قبلا مطالبشونو توی صفحه ی وبلاگ های به‌روز شده دیده بودم، توی وبلاگشون هیچ راهی برای نظر دادن نبود ولی ایشون علاقه زیادی دارن برن راجع به مطالب بقیه نظر بدن :)

عذرخواهی هم لازم نیست :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی