راستش قصدم این نبود به قول شما ها کامنت و به قول خودم پیامی بنویسم .
فقط داشتم مطالبتان را می خواندم .
بدون هر گونه داوری و پیش داوری .
انصافا مطالب خوبی هم بود . تا اینجا که خواندم ، خوب و دلنشین .
تا اینکه رسیدم به کامنت این « شاگرد بنا »
یاد یک خبری افتادم که سالها پیش گویا در اخبار کانال فاضلاب صدا و سیما و یا در یکی از این جریده های وطنی ( شاید روزنامۀ دستمال توالت ) به چاپ رسیده بود .
خبر این بود : پیرزنی 20 عدد تخم مرغ به جبهه های جنگ هدیه نمود و اعلام کرد همۀ دارایی ام همین بود . کاش داشتم ، بیشتر میدادم .
با تنی از چند از دوستان سر این خبر بحث داشتیم . تقریبا همه متفق القول حرفشان این بود که پیرزن یه احمق تمام عیار بوده . فقط من از عملکرد پیرزن دفاع و تقدیر کردم .
و متعاقباً مورد حملۀ جمع قرار گرفتم .
نه اینکه طرفدار جنگ و جبهه و اینجور داستانها باشم .
چون اصلا هیچ جنگی را قبول ندارم .
هواداری من از اون پیرزن ، سر انفاق و هدیۀ 20 عدد تخم مرغ نبود .
سر این بود که به ندرت اتفاق می افتد که آدمی ، از همۀ دارائی اش بگذرد و آن را تمام و کمال به دیگری ببخشد .
همۀ ما ، کم و بیش دارای خصلت بخشش هستیم .
اما نه در حد اون پیرزن .
.
.
من وقتی این عکس را دیدم
یاد اون پیرزن افتادم
این دختر توی عکس ، همۀ دارایی اش در دار دنیا ، همین آغوش مهرش هست و با آغوش باز تمام آن را به همنوع دردمند خویش می بخشد . و حتم دارم بدون هیچ چشم داشتی . و چه بسا دچار دردسر و مصیبتی هم شود بر سر همین بخشش سخاوتمندانه و دردمندانه ...
.
.
آقا یا خانم شاگرد بنا ( البته اگر قابلیت هر کدام از این دو خطاب را داشته باشی . که بعید میدانم داشته باشی ) ، بزرگی میگفت : هر وقت خیلی خوشحالی ، سری به قبرستان بزن ، گریان از آنجا خارج می شوی . و باز میگفت : هر وقت خیلی دردمندی و دلگیر و غمگین ، سری به قبرستان بزن ، خندان از آن خارج خواهی شد .
خو استم محضر عن ورتان عرض کنم که بد موقعی خندان وارد قبرستان این سرزمین شدید ، چگونه خارج شوید را ، خدا عالم است . البته اگر فرصت خروج داشته باشید . ولی حتم دارم آن دختر توی عکس ، شادان و خندان از این قبرستان خارج خواهد شد .
( از صاحب وبلاگ هم بسیار عذر خواهم که در محضرشان جسارت کردم و چند خطی سیاهه نمودم . لازم بود )
همین .
من هربار دیدم خنده م گرفت :) مثل الآن :)