خب من تصمیم گرفتم حداقل یه بارم که شده تعارفو با خودم کنار بذارم هر چی دلم میخواد اینجا بنویسم بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم.
پس احیانا اگه داشتین یه چیزی رو میخوندین و گفتین این دیگه چه چرتیه، من شرمندم چون اینا افکار و ردیات ذهن منه :)
خب من تصمیم گرفتم حداقل یه بارم که شده تعارفو با خودم کنار بذارم هر چی دلم میخواد اینجا بنویسم بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم.
پس احیانا اگه داشتین یه چیزی رو میخوندین و گفتین این دیگه چه چرتیه، من شرمندم چون اینا افکار و ردیات ذهن منه :)
داشتم فکر میکردم که من به معنای واقعی کلمه خونگی هستم
هرچند لفظش یه جوریه و خوشم نمیاد
از دیشب افتاده تو مغزم
چون داشتیم با ماشین از خونه مامانبزرگم اینا میومدیم و هوا خیلی خوب بود
دلم خواست که میشد برم تو پارک تنهایی راه برم یکم
یا چمیدونم با میم مثلاً
ولی خب نمیشه
چون هم من تا حالا این مدلی نبودم که بگم من دارم میرم بیرون راه برم
هم تصورم اینه که اگه بگم با این جواب مواجه میشم که تنها؟ یا این وقت شب (ساعت ۹:۳۰ـ۱۰)؟
خودم اما خیلی آدم بیرونیم
یعنی موقعی که تهران بودم، بارها شده بود بدون بقیه بچهها، صبح یا شب رفتم بیرون و برای خودم چرخیدم
اینجا اما چون از اول اونجوری نبودم سخته که بخوام اونجوری بشم
و خب مانع هم زیاده
مثلاً مطمئنم مامانم نفر اولیه که میاد میگه طرف حالا کی هست
یه جوری که اعع مچتو گرفتم
یا بابام صدباری میپرسه تنهااااا؟ و خب تهش احتمالا هیچ موقع من تنها و اون ساعت از شب به پیادهروی نخواهم رفت
نمیدونم مثلاً عین میگفت من بعضی وقتا که حسش هست و هوا خوبه وقتی آشغالا رو میبرم دم در، میرم یکم قدم میزنم و مثلاً یه ساعت بعد میام و خانواده دیگه میدونن آشغال گذاشتن من یه ساعت طول میکشه
دروغ چرا
حسودی کردم
نیاز بیشتری به استقلال دارم
مثلاً داداشم میتونه تا نصف شب بیرون باشه با دوستاش
یا حتی مثلاً چند سال پیش تو ماه رمضونا تا سحر
و وقتی هم میاد در این حد بگه که با بچهها بیرون بودیم
ولی من؟
حتما دلیل بیرون رفتنمم هم باید قید بشه
آها
یا مثلاً یه شب بود و داشتم خفه میشدم از حال بد و ساعت ۱ اینا بود و داشتم با میم حرف میزدم
بعد گفت میخوای بیام دنبالت بریم بیرون
گفتم نه همه خوابن
گفت خب مگه کلید نداری
دلم سوخت حقیقتا که فکر کرده بود مشکل اینه که نمیتونم زنگ بزنم که در و باز کنن
و خب حسودی کردم که ساعت یک شب میتونه ماشین و برداره و بره بیرون
چمیدونم
امروز آقای الف اومد گفت داماد شدم
البته واقعا یه طور مشکوکی گفت که هنوزم مطمئن نیستم
بعدم چندتا عکس نشون داد از یه بله برونطور که همین چند شب پیش، قبل محرم، رفته بودن
دیگه گفتم خب پس کی ما بیایم عروسی
گفت اووو حالا محرم صفر تموم شه
ولی من گفتم که من خیلی وقته عروسی نرفتم. لطفاً سریعتر اقدام کنین
بعدم گفتم یه دوستی هم دارم (میم و میگفتم) که اونم خیلی وقته عروسی نرفته، اونم میارم با خودم
حقیقت اینه که ایدهآلترین حالتش برام اینجوریه که خانوم الف بگه من نمیام و من هم واقعا میم و با خودم ببرم
چون در غیر این صورت فکر نکنم خوش بگذره
اعصابم خورده
خیلی خیلی شدید
امروز صبح دیدم شبکه خبر یه گزارش پخش میکنه که برای مشاوره روانشناسی میتونین زنگ بزنین 4030 یا 1480
بعد خانومه میگفت اکثرا زنگ میزنن با یکی صحبت کنن خالی بشن
هرچند داشت به یکی میگفت خب تو این شرایط اخبار و دنبال نکن :/
دوست دارم با یکی حرف بزنم ولی کسی نیست دور و برم
خداروشکر به جز اون چند روز که من همه قطع بود بعدش مال ما وصل شد و الانم که میگن فقط ۳۰ درصد به نام بینالملل وصلن ما هستیم
یعنی فکر میکنم وایفای درسته و نت خط هنوز درست نیست
اینجا هنوز امنه خداروشکر و نزدیکترین مواجههمون سه شب پیش بود که اگه همه سکوت میکردن میتونستیم صدای پدافند و بشنویم
احتمالا اگه تهران بودم تا الان قلبم تیکه تیکه شده بود و از درد و استرس سکته کرده بودم
غرورم جریحهدار شده که هواپیما و جنگنده میان و میرن و هیچکی حتی خبردار هم نمیشه
بابام دیروز از سرکار اومد و خداروشکر سالمه
هنوز چیز فیزیکی رو از دست ندادم
اما تو آینده فقط دود و مه میبینم
بدون هیچ چیزی
رویاهام سوختن و دیگه هیچ چیز شفافی وجود نداره
امروز صبح دوباره حدود نیم ساعت پشت در شرکت موندم
این دفعه اما نوبت آقای نون بود
خودش خیلی دیر نیومد ولی کلید نداشت
ولی چیزی از عصبانیتم کم نکرد
بعدم چندبار ازم معذرتخواهی کرد و برام لواشک خریده بود
احترامشو نگه داشتم و جلوی خودش لواشکا رو ننداختم سطل آشغال
و دوباره خیلی بهم فشار اومد که لیوانمو سمتش پرت نکردم که بشکنه تو سرش
به جاش رفتم تو حیاط نشستم گریه کردم
حالم مثل دفعه قبل بد نشد و پنیک نکردم
ولی در نوع خودش خیلی بهم فشار اومد بازم
میرم توییتر و چرت و پرتهای خندهدار میخونم که بهتر بشه حالم
فریرن هم شروع کردم تقریبا نصف شو دیدم
خوبه
آرومه و مناسب این شرایطم
کمک میکنه یکم آروم بشم
یا اشتها ندارم چیزی بخورم
یا میگم به درک حالا که قراره بمیریم بذار بخورم و مثل چی میخورم
چیزی که پیش رومون میبینم افغانستان و عراقه
یکم هم یاد بعضی حرفهای الهه راجعبه افغانستان میوفتم
خب خیلی وقته ننوشتم
رفتم نگاه کردم تا کجاش تعریف کردم
حدودا یه هفته بعد چیزای دفعه قبل که میشه دو هفته پیش رفتیم مسافرت
تبریز
هر چی هم به داداشم گفتیم تو هم پاشو بیا دانشگاه خبری نیس هیچکی جوابتو نمیده نیومد
چند سال پیش رفته بودیم تبریز و همه جاهاش و دیده بودیم
به خاطر همین رفتیم کندوان و جلفا
بعدشم هم رفتیم وان
واقعا وضع ترکیه خیلی داغون شده
و برام ناراحتکننده بود که تعداد زیادی ایرانی اومده بودن به یه شهر هیچی ندار و اکثرا برای خالی کردن عقدههاشون
تو راه برگشت هم که مامان بابام دعوا کردن و فوقالعاده بود
کلا سفر جالبی نبود
فردای روزی که رسیدیم خونه داداشم هم بلیط گرفت و اومد
کارهای پایاننامهاش همچنان گیر کرده و استاداش بهش اجازه دفاع نمیدن
این هفته هم گفتیم تعطیله بریم شهرستان پیش خاله و عمه بابام
هفته قبل که ما رفته بودیم تبریز، عموهام و مامان بزرگ بابابزرگم رفته بودن
این وسط من هم بوتکمپ نشان و ثبتنام کردم و پنجشنبه و جمعه آزمون داشتم براش
که در مجموع بخوام بگم سوالاتش جالب نبود و واقعا خیلی مزخرفتر از چیزی بود که فکرش و میکردم
و درکل هم فکر نکنم قبول بشم
البته هنوز چیزی اعلام نکردن
ما هم پنج صبح جمعه خوش خوشان راه افتادیم به سمت شهرستان که ساعت ۹ من به آزمونم برسم
وسط راه صبحانه و خوردیم و بعدش من گوشیمو چک کردم و دیدم یا علی
چه خبرهههه
اگه صبح قبل راه افتادن چک میکردم نمیرفتیم ولی دیگه بیشتر مسیر و رفته بودیم
حقیقتا سرعت اتفاقات انقدر بالا بود که هضم نمیشد برام
دیگه یه شب موندیم و فردا حتی برای ناهار هم نموندیم و برگشتیم
حالا خداروشکر اینجاها خبری نبوده
ولی خیلی نگران بابامم که یکشنبه رفت سر کار
یکشنبه رفتم سر کار و آقا ص که لعنت خدا بر او باد و نوبتش بود در و باز کنه نیومده بود
بعد هم گفت کلیدم دست یکی دیگه بوده و اگه میومدم هم نمیتونستم در و باز کنم
پیشتر از نیم ساعت تو آفتاب پشت در بودم با آقای نون
حتی تا اینجا هم مشکلی نداشتم
بعد اومد تو گروه یه پیام گذاشت که من عذرخواهی میکنم به خاطر ناهماهنگی
اونو که خوندم اصلا آتیش گرفتم
که حداقل بعد یه ساعت از زیر پتو پیام نمیدادی
شروع کردم به عرق کردن
عصبی شدن فراوان
آب خوردن آرومم نمیکرد و دلم میخواست لیوانمو پرت کنم
نفسم بالا نمیومد و داشتم خفه میشدم و ناخودآگاه اشکام میومد
رفتم تو حیاط و خداروشکر هیچکی نبود
بلند بلند نفس میکشیدم و گریه میکردم
یک عدد پنیک اتک رو رد کردم
ده دقیقه تو حیاط نشستم یکم بهترشم
فکر میکنم به خاطر استرسم بوده که یهو اینجوری فعال شده بود
روز آخر پیاماسم هم بود و اونم فکر میکنم تأثیر داشت
و خب هنوزم به خونش تشنهام و تو روش اصلا نگاه نمیکنم
دلم میخواد زنگ بزنم نظام وظیفه و لوش بدم
میم گفت همه بچههای خوابگاه و انفالو ریموو کرده
ولی من پیام دادم بهشون که ببینم اوضاعشون چطوره و برگشتن خونههاشون یا نه
تقریبا همشون از این مدلیان که خوشحالن از این اتفاق
حالا کاری ندارم
به بقیه بچههای دانشگاه هم که باهاشون در ارتباط بودم هم پیام دادم
چندتاشون رفتن شهرستان و چندتاشون هم هنوز تهران مونده بودن
انشاءالله که همه سالم بمونن و آخرش بهترینا برای ما رقم بخوره
واقعا همه چیز خیلی عجیبه
چه چیزا که نمیبینه آدم و مجبوره باهاشون کنار بیاد
یادمه مثلاً راهنمایی یا ابتدایی که بودم با خودم میگفتم خوبه الان دیگه کشورها با هم جنگ نمیکنن
اون زمان قدیم بود کشورها همش دنبال
قدرت و قلمرو بودن الان دیگه همه عقل دارن
که ظاهراً ندارن
آها اینو یادم رفت بگم که
همین وسط اینترنت داغووون
یه از خدا بیخبری اومده سیم تلفن ما رو قیچی کرده و حتی نبرده و فقط قیچی کرده
ما هم اینترنت خونهمون مخابراته و اونم قطع شده -.-
واقعا خیلی تنبلی میکنم تو نوشتن
میگم یه قسمت سریال ببینم بعدش مینویسم ولی وسطش خوابم میبره
الان دیگه تو اتوبوسم دارم برمیگردم تو خونه گفتم بذار بنویسم
عرضم به خدمتتون که
دو هفته قبل جمعه به جای هفته قبلش که کنسل شده بود با خانوم الف رفتیم دره چریک
حالا شانسمون همون چند روز گرمترین روزای این چند هفته بود و هلاک شدیم
خوش گذشت ولی
من تا حالا تنهایی تور و مسافرت و از این جور چیزا نرفته بودم
حقیقتا فکر میکردم جو خوبی نداشته باشه
ولی خوب بود
۱۸ نفر بودیم که دو نفر نیومدن کلا
اگه میومدن هم جا نبود البته :/
چون شب قبلش گفت میدل باسمون خراب شده و با مینی بوس رفتیم
به خاطر همین جا یکم تنگ بود
تو مسیر هم راننده خیلی اذیتمون کرد و مجبور شدیم نیم ساعت از مسیری که میتونست با ماشین بره رو زیر آفتاب تو خارا پیاده بریم
دیگه برای خود دره هلاک شده بودیم و خیلی نتونستیم بریم بالا
ولی قشنگ بود
یکی از لیدرامون یه خانومی بود که کارمند دانشگاه بود
کله هفته رو صبحا میرفت سرکار و جمعهها هم باز ۴ صبح بیدار میشد بره طبیعت
حالا ماهی یه روز اوکیه ولی هر هفته واقعاااا سخته
یکی دیگهشونم یه پسرهای بود
میگفت مامانم ازم ناامید شده میگه همه اومدن تو این تورها یکی پیدا کردن برای خودشون ولی تو که هر هفته میری هنوز ول معطلی
همسفرامون هم خوب بودن
یه زن و شوهری بودن که مردشون استاد دانشگاه بود البته فک کنم بازنشسته شده بود
بعد فهمیدم استاد معارفه
و نکته اصلیش این بود که گوشیش از این دکمهای قدیمیا بود و گفتم بدبخت دانشجوهات که بخوان باهات ارتباط بگیرن
یه دختره هم بود که تنها اومده بود
یعنی در اصل دوتا دختر و دوتا پسرا بودن که تنها اومده بودن
جالب بود
فکر کنم بدم نیاد منم یه بار تنهایی برم
یکی از دخترا نمیدونم چه مشکلی داشت که تو عکسا نمیومد و میگفت اگه عکس و فیلمی بود که من توش بودم تو اینستا نذارین
یکی از پسرا هم بود که اولش خیلی سفت و خشک بود و انگار موتورش روشن نشده بود
ولی تو راه برگشت به طرز شگفتانگیزی انگار تازه انرژی گرفته بود و از وسط کنار نمیومد
خودش با خودش میرقصید
عربی، کردی، ترکی
اصلا مهم نبود آهنگ تو چه سبکیه
این میومد وسط
واقعا بعضی از این پسرا خیلی عجیبن
اتفاقا همین پسر رو هفته بعدش که با مامان بابام رفتیم آبشار آبگرم هم دیدیم
این آبشار رو که میخواستیم بریم خیلی بدون آمادگی رفتیم
یعنی از قبلش میدونستیم میخوایم بریما
ولی خیلی چیزی جا گذاشتیم
صبح برای صبحونه رفتیم فرخد
اومدیم صبحونه بخوریم دیدیم سفره نداریم
اومدیم تخممرغ درست کنیم دیدیم نمک نداریم
رفتیم جلوتر بشینیم یه چیزی بخوریم دیدم هیچی میوه نیاوردیم
کرم ضد آفتاب و کلاه هم که یادمون رفته بود
و خب مثل چی سوختم
خود آبشارش هم خیلی خوب بود
همه میگفتن نیم ساعت بیشتر پیمایش نداره ولی واقعا ۵۰ دقیقه شد
بابام خیلی تلاش میکرد تو آب نره و هی به زور از رو سنگها میپرسد اینور اونور
ولی دیگه ۱۰ دقیقه آخر مسیر کلا از تو آب بود و مجبور شد بیاد
تازه تهش هم میگفت کاش لباس آورده بودم میرفتم تو آب :))
ولی کلا هم هوا خیلی خوب بود هم آبشارش و مسیرش خوب بود
یه سری چیزای دیگه هم بوده که میخواستم بنویسم
ولی خب دیگه یادم نمیاد یا حوصلهشو ندارم
خیلی بده که همون روز تا داغه و ذوقشو دارم نمینویسم
دیگه همینا رو هم تا یادم نرفته گفتم بیام بنویسم
اخبار این چند وقت و به سمع و نظرتون میرسونم و عرضم به خدمتتون که
میم دفاعش بود میخواست بره تهران
تو پرانتز که باورم نمیشه چقدرر دانشکدهشون آسون میگیره
گفت با بابام میرم و به بچههای خوابگاه هم نمیگم
ناراحت بود که هیچ حتی خبر ندادن که خونه گرفتن و کلا یه گروه جدید زدن بدون من و اون و دیگه توی گروه قدیمیمون چت نمیکنن
ولی توی دانشکده یه لحظه همو دیده بودن و در حد یه سلام علیک مثل یه آشنای دور و گفتش دفاع یکی دیگه از بچهها بوده مثکه
حقیقتا منم ناراحت شدم
هرچند که خودمم دفعه آخرش که رفتم تهران اصلا بهشون خبر ندادم
آخه دیگه راحت نبودم تو جمعشون
دیگه همشون سیگاری شدن و تحملش برام سخته
آدم ناراحت میشه که یه چیزی که توی این چهار پنج سال ساخته اینجوری از بین میره
یه دفعه اتفاقا یکی از همین بچههای خوابگاه راجع به اکسش همینو میگفت
بعد میگفت خیلی یاد اون آهنگ احسان خواجه امیری میوفته که میگه برای اینکه حتی یه لحظه سمت هم نیایم، میری و میرم بی خداحافظی بدون سلام
ناراحتکنندهاس واقعا
آخرین پیاممون تو گروه منم که عید و تبریک گفتم و بعد هم بچهها تبریک گفتن
بعد دیگه من یادم رفت تولد یکیشون کم ۱۹ فروردین بود و تبریک بگم و بعدش که یادم اومد میخواستم بگم
ولی دیدم میم میگه دفاعش بوده و حتی تو گروه نیومده بود یه خبر بده و تعارف الکی بزنه
درنتیجه منم دیگه نرفتم بهش تبریک بگم
حالا من واقعا بهشون وابستگی خاصی نداشتم در برابر میم
اون خیلی باهاشون حرف میزد حتی وقتایی که خوابگاه نبود و میگفت به اون یکی میم که فقط ۶ ماه هماتاقی بودیم و یه سال و نیمه کاناداس گفتن ما خونه گرفتیم ولی به من نه
نمیدونم ولی واقعا جالب نیست :(
فردا هم خواهر میم براش تولد سورپرایزی گرفته تو کافه و من و یکی دیگه که اصلا نمی شناسمش قراره بریم سورپرایزش کنیم
دوبله فصل پنج طلسمشدگان اومدهههخهخخخیتسمشپبمب
سوپرانوز و شروع کردم و قسمت هشت فصل اولم
و اما سر کار
آقای ر به شدت داره رئیس بازی در میاره و واقعا عنم میگیره از این رفتارش که فکر میکنه صاحاب اونجاس
به همه دستور میده
و بعد در همین حین میاد با خانوم الف هم لاس بزنه و همواره سمت اونو میگیره به طرز رومخی
در این حد که امروز دیگه عین انقد اعصابش خورد شده بود کلا محل نمیداد به آقای ر
و خب اگه دعوا بشه هم من سمت عینم
واقعا فکر میکنم با هم وارد رابطه شدن
جمعه هم قراره با خانوم الف بریم از این تورهای یک روزه
یعنی هفته قبل قرار بود بریم که هوا بد بود کنسل شد و افتاد این هفته
امیدوارم خوب باشه
راجعبه حقوق هم حسابدارمون باهام صحبت کرد
حقوقم شده ۱۴ تومن
کلی هم هی داشت منت میگذاشت که افزایش حقوق تو از همه بیشتر بوده و من خیلی با دکتر حرف زدم و اینا
منم محل سگ ندادم چون واقعا وظیفهاش بود و اتفاقا آماده دعوا هم بودم
خیلی حرف زد و چرتو پرت گفت
هی میگفت نکتهای نداری برای بهبود اوضاع
واقعا از لحاظ مدیریت افتضاحه اوضاع شرکت
ولی خب نگفتم بهش
الانم در حالیکه ما خودمون علافیم میخوان دوتا سرباز امریه دیگه رو هم اضافه کنن
چرا؟ چون سرباز حقوقش کمه و مفته
ولی عقلشون نمیرسه که خب چرا نون خور اضافی بیاریم
بعد هم پرسید که شکایتی نارضایتی چیزی نداشتی
فقط در همین حد گفتم که از حقوق پارسالم ناراحت بودم
اونم یه مشت شر و ور گفت و منم فقط میگفتم بله بله
الانم آقای ر عین مدیرا ساعت کاریامونو فرستاده که این ماه اینقدر اومدین سرکار و باید فلان قدر میومدین
انگار چیکارهاس
واقعا همینکه الان در اولویتم نیست وگرنه حتما کارمو عوض میکردم
دلم یه عالمه مسافرتهای جور وا جور میخواد
منتها مرخصیای من و بابام با هم جور در نمیاد
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه
شب بخیر
سلام :)
سال جدید و همون نگین همیشگی با غرغراش :)
رفتم دیدم پست قبل چیا گفتم
دیدم میخواستم مدرکمو آزاد کنم
ولی گویا طبق قانون جدید نمیشه
البته که زنگ زدم یه جا گفتن مشکلی نداره و حضوری رفتم که دقیق بپرسم ولی بسته بودن
حالا قراره دوباره برم بعدا
قبل عید (شایدم اینور عید بود)
رئیسمون اومده بود از دبی
نوبتی صدا میزد همه رو تو اتاقش باهاشون صحبت میکرد
تا حالا تو این یه سالی که اونجا بودم با هم حرف نزده بودیم
بعد قبل اینکه من و صدا بزنه اون حسابدارمون که فامیل رئیس هم هست صدام زد
گفت من صحبت کردم با دکتر قراره برای سال جدید حقوقتو دو برابر کنیم. فقط رفتی تو اتاق هرچی دکتر گفت بگو باشه
منم رفتم تو و پرسید همه چی خوبه؟ راضی هستی؟ مشکلی نیس؟
حقیقتا خیلی زور بالام اومد که هیچی نگفتم و گفتم اوکیه
صرفا چون گفتم زشته که بدون اینکه با خود حسابدارمون صحبت کرده باشم مستقیم بیام به این رئیسه گله کنم
احتمال میدم تا آخر فروردین قراره یه بار دیگه با خود حسابداره راجعبه حقوقم صحبت کنم
و چیزی که ازش با احتمال خوبی مطمئنم اینه که قرار نیس حقوقم بشه ۱۴تومن و قراره حتما توش یه حرفی پیش بیاد
بعد صحبت حقوق و با بقیه هم نکردن چون خانوم الف اون روز میگفت پس کی قراره راجعبه حقوقای سال جدید حرف بزنیم
در همین راستا
یه بار هم میم گفته بود که نکنه خود حسابداره اون ۳تومن پولی که برمیگردونی رو برمیداره برای خودش
و خب واقعا به این قضیه مشکوکتر شدم
و خب میدونم قرار تا آخر فروردین پیر بشم
اون یکی میم میگفت وای دیگه از پروژهام خسته شدم میخوام برم یه بلایی سر خودم بیارم
بهش گفتم واستا تا آخر فروردین ببینم چی میشه بعد با هم بریم
بعد امروز دیدم نه متاسفانه تا آخر فروردین طاقتم نمیشه
فردا احتمالا بریم بیرون با هم
تو عید یکم رفتیم اینور اونور
واقعا ۵ روز اول عید در اوووج خوش فازی بود
با اینکه پریود بودم
کلا دیگه روند احوالاتم از دست هورمونامم در رفته
ولی فقط ۵ روز اول
بعدش من خیلی اصرار داشتم که برای تعطیلیها این هفته بریم مسافرت لرستان
ولی خانواده گفتن شلوغه الان و دوره و گرونه و فلان و نرفتیم
یعنی حتی تا همین شهرستانای اطرافم نرفتیم
و خیلی رفت رو مخم چون بعدا وسط هفته و درحالیکه هیچ تعطیلی نیس یهو میان میگن بریم مسافرت یه هفته
برای عید یکی از بچههامون توی گروه دبیرستانمون پیام گذاشت و دیگه همه تبریک گفتن و گفتیم بریم بیرون
پنجشنبه رفتیم بیرون
ده نفر بودیم تقریبا
سنی همه بزرگ شده بودیم
دوتامون که تو جمع بودن ازدواج کرده بودن
ولی حقیقتا هیچ فرقی نکرده بودیم
یکیشون که هیچ وقت مامانش اجازه نمیداد حتی اردوهای مدرسه رو بیاد الان ارشد تهران میخوند
میگفت وقتی جدا میشی از خانواده دیگه واقعا برگشتن و زندگی کردن باهاشون سخته :)
یکیشون هم که ازدواج کرده بود با دوست پسر ۱۰ سالهاش
حقیقتا خیلی باید خوششانس باشی که تو ۱۴ سالگیت یکی رو پیدا کنی و همون برات بمونه
یکی دیگه هم امروز نامزدیش بود
خیلی سعی کردم خودمو دعوت کنم :)))
اونم یه تعارف دسته جمعی زد ولی دیگه در همون حد موند متاسفانه
یکی دیگه هم معلم شده بود
زمان دبیرستان از منحرفای کلاس بود و بهش میگفتیم بدبخت بچههایی که بیان زیر دست تو :))
الانم میگفت هی سرکلاس یه سوتی میدم و دوست دارم بخندم ولی نمیشه
نه به خاطر اینکه بچهها پررو میشن
چون زشته که یه معلم انقد ذهنش خراب باشه :)))
خوش گذشت
تقریبا دو ساعتی بودیم دور هم
بعدش با میم که بلند شدیم و رفتیم به این نتیجه رسیدیم که همین دو ساعت کفایت کرد دیگه
باتری اجتماعی جفتمون ته کشید
همینا دیگه
خب
الان که خیلی بیکارم بیام پست جمعبندی ۱۴۰۳ رو بنویسم
سالی که گذشت و با شروع کارم تقریبا شروع کردم
چند روز پیش اتفاقا رفته بودم داشتم پستای اون موقعمو میخوندم
چقد ذوق داشتم 💔
بعد دقیقا همون اولا نوشته بودم که میم بهم گفته که منم اوایل خیلی ذوق داشتم ولی بعدش حس کردم کارم زیاده و حقوقم کمه و زده شدم
و نوشته بودم کاش من اینجوری نشم 💔
تونستم بالاخره دفاع کنم
و بالاخره فارغالتحصیل بشم
خیلی سخت بود حقیقتا و خیلی اذیت شدم براش
ولی هرچی بود تموم شد
امروز مدرک موقتم رسید و تا جایی که میدونم باید تا تیر صبر کنم برای آزادسازیش
بازم حالا بعد عید از کاریابی بپرسم که مطمئن شم
و درنهایت میخواستم فروردین دفاع کنم و تا شهریور زبان بخونم و تافل بدم و بعدشم اپلای کنم
که زهی خیال باطل
و تا مهر دفاعم طول کشید و تا دی تک درسم و زبان هم که از تنبلی خودم بود و واقعا هم آمادگی کافی برای اپلای نداشتم
درکل فکر میکنم اهدافم برای امسال این بود که دفاع کنم و فارغالتحصیل بشم و تافل بدم و اپلای کنم
که فقط دفاع کردم و فارغالتحصیل شدم و طبق معمول زبان و به عقب انداختم
طبیعتاً برای سال جدید اهدافم میشه باقیموندههای سال قبل
یعنی زبان بخونم و تافل بدم و اپلای کنم
در کنار اینا میتونم عوض کردن شغلم و رفتن یه جای بهتر هم درنظر بگیرم
ولی خب اولویت قطع به یقین با اون دوتای اوله
آها
اجتماعیتر شدن هم میتونم در نظر بگیرم به عنوان یه هدف
ولی قرار نیس بابتش هیچ جوره به خودم فشار بیارم
فقط هر موقع حوصلهاش بود
گفته بودم ۴۰۳ خیلی سخت خواهد بود برام
ولی خب اونقدرام سخت نگرفتم به خودم در نتیجه به نصف اهدافم نرسیدم
اما سال بعد دیگه باید انجامش بدم
همینا
از امسال روزای زیادی تو ذهنمه که گریه کردم
امیدوارم سال بعد بیشترش خنده و خوشحالی باشه
خب
عرضم به خدمتتون که
از دفعه قبل اینجوری شد که
برای شنبه نتونستم بلیط گیر بیارم و یکشنبه رفتم تهران
صبح رفتم رسیدم دانشگاه و کارام و کردم
گفتن مدرک و پست نمیکنیم -.-
ولی میتونی ایمیل بزنی یکی بیاد بگیره به جات و اون پست کنه برات
بعد دیگه رفتم یکم نشستم با فاطمه صحبت کردم
گفت از دو ماه قبلی که دیدمت فقط یه سفر رفتن جنوب برای کمپینگ و اینا با یه گروه
و به یکی که دوسش داشتم جواب رد دادم چون مسیرامون یکی نبوده
در واقع پسره قصد رفتن به خارج و نداشته
بعد داشت تعریف میکرد و با اینکه یکی دوماه گذشته بود چشماش پر اشک میشد هی
تا حالا اینجوری ندیده بودمش
یعنی همیشه یه دختر شاد و پرانرژی و ریلکس بود و بار اول بود اینجوری میدیدمش و تازه گفت کلی هم گریه کرده همون روزای اول
دیگه بعدش رفتم پیش میم
اول قرار بود بریم هفت حوض
ولی دیگه خیلی باد میومد و اونم روزه بود گفت بیا خونهمون
کلا خیلی این مدلیه که دوستاشو میبره خونهشون و خونه دوستاش هم میره
دیگه سر راه یه دسته داوودی هم گرفتم دست خالی نرم
خونهشون هم خیلی دور بود
خودش و مامانش بودن فقط و یه دوساعت هم اونجا بودم دیگه برای افطار با بچهها قرار داشتم برگشتم سمت دانشگاه
و توی راه برگشت تو مترو له شدم
واقعا توی این دو سه سالی که تهران بودم هیچ وقت اینجوریشو ندیده بودم
گوشیم زنگ میخورد و حتی نمیتونستم دستم و بیارم بالا و ببینم کیه
دیگه با فشار فراوان تونستم به موقع پیاده شم
دیگه با فاطمه و میم و اون یکی میم رفتیم یه کافه رستورانی
اونا روزه بودن افطاری خوردن و بعدم شام خوردیم
خوش گذشت دور هم
گفتیم کاش بشه یه دفعه هم بریم قزوین خونه حانیه و خودش و بچهاشو ببینیم
بعدم رفتم راه آهن
بلیط برگشتم برای ۲۲:۰۵ بود و قرار بود ۸:۴۵ برسم
همون موقع که میخواستم بلیط بگیرم یه بلیط هم بود ۲۱:۴۵ که ۸:۳۰ میرسید. گفتم اون زود میرسه بخوام برم شرکت مستقیم زود میرسم و اونو نگرفتم
امااااا
همون کاملا به موقع راه افتاد و قطار ما تا یازده و نیم تاخیر خورد
اصلا تا حالا دیدین قطار تاخیر بخوره :/
شانس من
دیگه همون طور که نشسته بودم کف زمین یهو دیدم اعع کف کفشم که از قضا دو ماه هم نبود خریده بودم و ارزون هم نخریدن بودم اندازه یه غار باز شده :/
خلاصه ۱۱:۴۰ راه افتاد و ساعت ۴ تو قطار سحری خوردم
ولی بازم تو راه هم قطار خراب شده بود و دو ساعت و نیم هم تو راه واستاده بود
و خلاصه ساعت ۱۲:۴۵ من رسیدم مشهد و روزهامم خراب شد و سر کار هم دیگه نرفتم :/
یه بچه هم تو کوپهمون بود که دلم میخواست کتکش بزنم
این بود سفر من به تهران
یه سری چیزای دیگه هم میخواستم بنویسم که این خیلی طولانی شد حوصله ندارم بنویسم
همین
از دفعه قبل
عرضم به خدمت شریفتون که
کارای فارغالتحصیلیمو کردم و فقط باید برم تهران کارت دانشجوییمو تحویل بدم
اونو که البته میخوام نگه دارم و فرم مفقودی کارت دانشجویی پر کردم
در کمال تعجب برای یه قسمت داره توی فرمش که باید بریم محضر گواهی امضا بگیریم :/
واقعا نمیدونم چرا
اول هفته میخواستم برم ولی با بچهها دانشگاه هماهنگ کردم که ببینمشون و گفتن سه شنبه به بعد سرشون خلوته
چون میخوام یه روزه برم و برگردم و به بچهها خوابگاه هم چیزی نگم
اول که میخواستیم بریم اتاق فرار
ولی چون ح هم گفت میام و میخواستیم نینی شو ببینیم گفتیم بریم کافهای جایی که بتونه بچهاشو بیاره
به زور برای سهشنبه بلیط گیر آوردم و زارت
تهران تعطیل شد و منم کنسل کردم
اومدم چهارشنبه برم که هم خیلی سرد بود اینجا و برف میومد و حال نداشتم برم راهآهن. هم گفتم شانس بیارم مسئولش مرخصی باشه و اینا باشه شنبه
که البته هنوز بلیط برای شنبه گیر نیاوردم
و خب احتمالا روز اول ماه رمضون و از دست میدم
گفتیم تا قبل اینکه آقای ج برگرده دوبی یه بیرون بریم
من که نظرم روی پینت بال بود
ولی عینکیا گفتن سخته و دوباره قرار شد بریم اتاق فرار
اتاق فرار زیر زمین و رزرو کردن
امتیازش و کامنتاش زیاد و خیلی خوب بود
بعد رفتیم و افتضاحترین جایی بود که تا حالا رفته بودیم
تهش دیگه حتی حوصله نداشتیم معماهاشو حل کنیم
نیم ساعتم بعدش داشتیم دعوا میکردم با مسئولش
ولی خب بیفایده
سرکار بیش از حد داره بیقانون میشه و این رو مخمه
یعنی خوبه که محیط خشک نباشه
ولی دیگه واقعا داره بینظم میشه اینجا هم
ع هفته پیش تو تنیس پاش آسیب دید و دوشنبه رفت گچ گرفت
دیگه ازفرداش هم که اینجا برف اومد نیومد
سهشنبه ساعت یه ربع به ده اینا رسیدم سر کوچه شرکت
دیدم آقای نون داره برمیگرده
عصبانی بود گفت هیچکی نیومده در بستهاس به هرکی هم زنگ میزنم جواب نمیده مسخرهشون که نیستم و رفت
حالا شانسش من هنوز نرسیده بودم به در شرکت و مثلاً ۳۰ ثانیه بعد اینکه رفت دیدم آقای ر اومد در و باز کرد و منم پس در نموندم
فرداشم دیر رفتم و همونجوری ساعت یه ربع به ده اینا رسیدم و آقای ر بود
ولی پنجشنبهها آقای ر نمیاد کلا و من یادم نبود
هرچند بازم دیر رفتم و ۱۰ دقیقه به ۱۰ رسیدم و گس وات
در بسته بود
پیام دادم به خانوم الف و اونم گفت تو راهم و شماره آقای ص رو ازش گرفتم و زنگ زدم بهش که نمیای در و باز کنی؟
گفت کلید من دست پ مونده و من کلید ندارم الان زنگ میزنم بهش
بعد خانوم الف هم رسید و زنگ زد به آقای ش
اونم خواب بود :/
بعدم گفت برین تو کتابخونه روبهرو شرکت تا بچهها بیان :///
بعدم که آقای ص و ت اومدن و کلید نداشتن و گفتن هنوز میخوایم بریم کلید و از در خونه ع بگیریم :/
بعدم آقای ت برداشته میگه اگه کاری ندارین برگردیم برین خونه :/
حالا واقعا کاری نداشتیم ولی زشت بود
ما هم رفتیم تو کتابخونه و اونام گفتن خب پس ما هم میریم کلید بگیریم
بعد دیگه اعصابم خورد شد گفتیم بریم کافهای جایی
حالا هنوز برف رو زمینه هوا هم یخ
دیگه رفتیم یه کافهای و ص زنگ زد گفت ما رسیدیم در و باز کردیم
خانوم الف هم گفت باشه حالا با تاخیر میایم
دیگه منم گفتم عمرا برگردیم
رفتیم یه کم چرخیدم پاساژ رفتیم و اینا
دیدم یه ساعت بعدش ص پیام داده رفتین؟ منم یه ساعت بعدش جواب دادم بله
بعدم رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم خونه
آقای ر بهم گفته بود پشت در موندی تو گروه پیام بذار. بالاخره ما سه تا سرباز داریم که باید ساعت ۹ تو شرکت باشن. میگم بیان در و باز کنن
منم گفتم نه گناه دارن و تو دعواشون میکنی و اینا
دیگه این دفعه هم نذاشتم تو گروه و پشیمون شدم
اعصابم خورد شد
حیف که احتمالا شنبه تهران باشم و اگه بحثی بشه نیستم
بعد داشتم راجعبه نیان تحقیق میکردم که شاید رزومه بدم و اینا هرچند خیلی کارش مورد پسندم نیست
دیدم تو ویکی تجربه انقدرررر ازش بد نوشتن که حد نداره
همه هم نوشتن که خیلی خشک و مقرراتیه و حتی گوشی هم نمیتونی ببری تو
هیچی دیگه
میخواستم بگم نه به ما نه به اونا
یه دفعه غزل میگفت بچهها اگه یه روزی من و سر مرز گرفتن که داشتم قاچاقی فرار میکردم از ایران بدونین فقط به خاطر این بوده که زبان بلد نبودم
منم همین
این روزا زیاد با میم حرف میزنم
یعنی تقریبا از دفعه قبلی که رفتیم تهران و خیلی خورد تو ذوقش
مشکلم باهاش اینه که خیلی حسود زندگی مردمه
یعنی هی عکس از اینستا میفرسته میگه فلانی رو ببین
حالا فلانی از بچههای راهنمایی یا دبیرستانمونه که من به زور یادم میاد اصلا کی بودن
بعد مثلاً اونا عکس با دوست پسراشون گذاشتن و اینم هی میگه پس چرا مال من اون جوری شد
چرا اولی فلانی آره و اولی من نه
تو این حرفاش که باهاش خیلی همراهی نمیکنم و اینا
ولی یه دفعه خیلی با هم گریه کردیم
یعنی وسط چت بودیم نه حضوری ولی داشتیم با هم گریه میکردیم
تازه من سر کار هم بودم
سر این که یعنی ما انقد بدیم که هیچکی ما رو نمیخواد؟
دیدم داره یه ماه میشه هیچی ننوشتم
گفتم زشته دیگه
بیام شده الکی یه چیزی بنویسم
رفتیم صبحانه با زرافهها رو دیدیم
بدک نبود
یه جاش هست که پژمان جمشیدی خیلی بدبخته ولی همه گشنهان و میرن رستوران
همه میخوان غذا بخورن به جز پژمان جمشیدی
بعد هادی حجازیفر به پژمان میگه
تو هم بخور، نگران نباش ما فکر نمیکنیم که تو این شرایط هم به فکر شکمشه
خیلی حرف عجیبی بود به نظرم
خداروشکر که تا حالا آدم نزدیک از دست ندادم
ولی خیلی بهش فکر میکنم که اگه مثلاً بابام یا مامانم فوت کنن بعدش چی میشه
بعد اون ادامه دادن بعدش خیلی سختمه
تجربهاش نکردما ولی حس میکنم این که بعدش بدنت هنوزم با روند عادی کار میکنه بهم حس گناه میده
مثلاً حس عذاب وجدان میگیرم اگه گشنهام بشه و بخوام چیزی بخورم
یا اگه یه چیز خندهدار بشنوم و یهویی خندهام بگیره
بعد این جملهای که گفت خیلی یه جوری بود برام
نمیدونم چجوری ولی یه حس عجیبی داشت
دیگه اینکه راجعبه آینده نامطمئن هستم
سرکار فعلا کاملا بیکارم
و از طرفی دلم میخواد چیزای جدیدی رو تجربه کنم
ولی خب گشتم دیدم مثل همیشه جایی برای کار نیست
یکی دوتا شرکت پیدا کردم که از حوزه کاریشون خوشم میاد
ولی خب نیاز به نیروی کار ندارن در حال حاضر
و خب سختمه بخوام برم بگم سلام نیرو برای کار نمیخواین :/
و اینکه بخوام برم هم باید برم کارآموزی
با این قسمتش مشکل ندارم
ولی میترسم از این منطقه امنم خارج شم
اینجا به جز حقوقش همه چیزش خوبه
نمیدونم
عین هم همینجوریه
البته که سربازه و نمیتونه الان بره جای دیگهای
ولی خب دنبال اینه که یه چیزی یاد بگیره که به دردش بخوره
و خب با آقای ت صحبت میکنه که چی یاد بگیره و اینا
از اینکه آقای ت خنگه ولی تجربه زیادی داره و درنتیجه روابط و تجارب بیشتری داره ناراحتم
عین هم به زبون نمیاره ولی میدونم حس میکنه کارایی که میکنیم به درد آیندهاش نمیخوره
و خب واقعا هم زمینه کاری کمی داره
بعد هم گفت هستی با هم یه چیزی درست کنیم
گفتم آره
بعد دو سه بار من بهش گفتم خب الان که بیکاریم بیا شروع کنیم
هی گفت حوصله ندارم و الان نه و اینا
بعد چند روز پیش خودش شروع کرد
بدون اینکه به من چیزی بگه
یعنی خب بغل هم میشینیم و من میبینم
ولی خب هیچی بهش نگفتم و منم کارای خودمو کردم
دیگه طبق معمول
زبان زبان زبان
یه ساعتی بود اختراع شده بود که اگه بیدار نمیشدی قطعش کنی هر چند دقیقه از حسابت پول برداشت میکرد میزد به خیریه
به یه همچون چیزی نیاز دارم که مجبورم کنه
به یکی که تو رودربایستیش به کارام برسم
آها
دیشب داشتم لینکدین یکی از همین شرکتا رو میدیدم
که بعد یکی از بچههای دبیرستانمون و پیدا کردم
و کلا هم یکم گشتم
دلم میخواد برم تو لینکدینا
ولی از اینکه خودمو بخوام پرزنت کنم واقعا بدم میاد
میدونم که بالاخره مجبور میشم
ولی خیلی مزخرفه
میدونم که کلا برنده اونیه که خودشو بهتر پرزنت میکنه نه اونی که استعداد بیشتری داره
و خب از این که دیگه واقعا متنفرم
چرا کسی فکری به حال ما تنهاها و گوشهگیرها و درونگراهای واقعی نمیکنه
که بیاد خودش ما رو پیدا کنه و باهامون دوست بشه و به بقیه ما رو معرفی کنه
اه
خب دیگه
بعد یه ماه فکر میکنم که به اندازه کافی غرغر کردم
باتشکر
خلاصه این چند وقت اینجوری شد که
نمرهامو دادن و ۱۴ ثبت کرد با اینکه مطمئنم بیشتر میشدم
وای دیگه تو این یه هفته که نمرهام ثبت شده هیچ کاری هنوز برای فارغالتحصیلیم نکردم
باید یه دستی به سر پایاننامهام بکشم و بفرستم بره
جمعه انشاءالله جمعش میکنم
زبان نمیخونم و این نشاندهنده بیشعوری منه
مامانم اینا رفتن و شیراز دیدن داداشم
از اون طرف داداشم اومد مشهد و اونام یکم با هم دعوا کردن
دیگه به جای اینکه من یه هفته تنها باشم فقط دو شب تنها بودم
هنوزم تو شرکت هر از گاهی کانتر بازی میکنیم خیلی خوش میگذره
سیستم عین هم درست شد و دیگه میتونه با لپتاپ خودش بیاد تو بازی خداروشکر
قبلش هی من باید نازشو میکشیدم که بیا با لپتاپ من برو من بازی نمیکنم یا برو پایین بشین و اونم خودشو لوس کنه بگه نه
دوشنبه هم رفتیم اتاق فرار
عین بازم نیومد
نمیدونم چه تصوری داره از اتاق فرار که دوست نداره با ما بیاد
چون تا حالا نرفته ولی میدونم دوست داره بره
خلاصه رفتیم و آقای ر بیست دقیقه دیر رسید و از وقتمون کم شد و نتونستیم تموم کنیم و نصفه موند
هرچند خیلی هم جالب نبود نسبت به قبلیا
آقای ص هی منو میترسوند و بهم میخندید
بعد بهم میگه انتقام همه ابنباتایی که نذاشتی بخورمو یه جا گرفتم
آخر اتاق فراره هم اینجوری بود که گفت آهنگ میذاریم آقایون شیک بزنن و خانوما هم دست بزنن
هیچی دیگه
اینام یکم با خجالت و مسخره بازی همشون اومدن وسط و یه تکونی دادن
با خانوم الف تا جا داشت بهشون خندیدیم
برای شیرینی هم میخواستیم با آقای الف مشترک ناهار بدیم
که برای دومین بار تو ما اخیر تصادف کرد و گفت من دیگه پول ندارم این ماه
و خودم امروز قرار شد تنهایی ناهار بدم
برای همه قرار شد شله بگیرم و دو نفر هم کباب
جایی که میخواستم ازش بگیرم همون نزدیک بود
با آقای ه پیاده رفتیم
وسط راه هم دوست آقای ه که هر از گاهی میاد شرکت کمکش اومد
که بهش میگیم آقای ص
ارش پرسیدم چی میخوری
اول که گفت غذا خیلی آوردم و نمیخورم و اینا
بعد گفت خب باشه کباب
اول رفتیم شله گرفتیم اومدم حساب کنم
کارت کشید گفت تراکنش غیرمجاز
دوباره هم کشید همینو گفت
بعد گفتم خب شماره کارت بدین کارت به کارت کنم
هم با تجارت هم با رفاه زدم و جفتشون خطا دادن
وای داشتم میمردم از خجالت
بعد آقای ه کارتشو داد گفت از این بکشین
کشید گفت موجودی نداره
دیگه آقای ص کارتشو داد و اون پولشو داد
بعدم رفتیم کباب بگیریم
دیگه گفت من نمیخورم
نمیدونم فک کردم پول ندارم یا چی :(
هرچی هم اصرار کردم گفت نه غذام خیلیه و اینا
دیگه پول کبابا هم اون داد
ولی همونجا براش کارت به کارت کردم
ولی انقدرررررررر خجالت کشیدم که واقعا در کلام نمیگنجه
در این حد که موقعی که بقیه داشتن غذا میخوردن رفتم تو نشستم تو آشپزخونه و گریه کردم
نون هم دیگه یادم رفت بگیرم برای کنار شله انقد ناراحت بودم تو راه
شله هم هیچی اضافه نیومد
حس کردم شاید کم بوده :((
با اینکه از چندتاشون پرسیدم و گفتن نه همه سیر شدیم و کافی بود و به خود اون آقاهه هم گفتم برای هفت نفر میخوام
۴۷۰۰ ریخت و ظرفش جا نداشت دیگه
اگه ۵ کیلو میبود خیالم راحتتر بود
تازه به نظرم شلهاشم زیادی تند بود
خلاصه اصلا بهم نچسبید از هیچ لحاظی و بیشتر احساس ناراحتی کردم
تازه صبحشم که میخواستم برم سرکار
یه ربع علاف اتوبوس بودم
بعدم که اومد و شلوغ بود و هنوز به ایستگاه بعد نرسیده بود
تند پیچید و لاستیکش گرفت به جدول و ترکید و بدون اینکه من حتی یه ایستگاه جابجا بشم دوباره پیاده شدم
بعدم که اتوبوس دوباره اومد و انقد شلوغ بود که تا آخر سرپا بود
یه عده حاج خانوم هم که طبق معمول جلو در بهشون حاجت میدادن و از سر جاشون تکون نمیخوردند رفتن رو اعصابم و تا جا داشت هلشون دادم -.-
همینا دیگه
خب خب خب
این نگینی که الان داره پست مینویسه بالاخره هیچ امتحان دانشگاهی ندارههههههههه
خب از اولش بگم
قبل اینکه راه بیفتم آیدی مسئول خوابگاهها رو دادم بابام که بهش پیام بده بگه جمعه به این جا بدین
اونم گفت من دیگه یه ساله مسئول اونجا نیستم
بعد اسم یه رئیس دیگه همونجا رو گفته بودم که اونم گفت شش ماهه دیگه نیس
دیگه آخرین اسمی که میشناختمو و گفتم و شماره اونو داد به بابام
بابام بهش پیام داد و اون خودش زنگ زد
واقعا غیرقابل باور بود
گفته بود بره مهمانسرای یه خوابگاه دیگه
رفتم اونجا و اونجا هم پر بود دیگه جمعه شب و با بدبختی تو نمازخونه خوابگاه موندم
صبحشم که رسیدم تا از راهآهن اومدم بیرون و اسنپ گرفتم
چمدونمو گذاشتم تو ماشین اومدم خودم سوار شم درش بسته شد و با اختلاف کمی خورد زیر چشمم :/
یکم باد کرد و کبود شد
دیگه خیلی دلم میخواست برم بازار پروانه ولی دیگه رفتمم دانشگاه درس خوندم
شبش هم با میم و دوتا دیگه از بچهها خوابگاه رفتیم یه کافهای
واقعا از مشهد خارج میشم میام تهران دچار شوک اقتصادی میشم
میانگین قیمت شیکهاش ۲۰۰ بود
بعد ما تو مشهد یه پرس وزیری میگیریم ۲۰۰ که تازه انقد زیاده با خانوم الف هم نصف میکنم
شنبه هم رفتم خوابگاه پیش بچهها
اونا رفتن بیرون و من چون درس داشتم نرفتم
میم زودتر برگشت و گفت همه تا خرخره داشتن سیگار میکشیدن
ناراحتم میکنه این موضوع
چون هیچکدوم ترم یک سیگار نمیکشیدن
بعدم گفت بینشون خیلی غریبه بودم
تازه دچار این موضوع شده بود که تو وقتی از یه جمعی دوری دیگه نمیتونی باهاشون صمیمی باشی مثل قبل
بعد هم تصمیم گرفت فردا برگرده مشهد
بعد هم که برگشتن و منم رفتم سالن مطالعه درس خوندم و اومدم بیام بخوابم وطبق معمول
همون مشکل همیشگی عدم هماهنگی ساعت خواب من با اونا و عدم رعایت اونا
نمیدونم تا چند ساعت بیدار بودم ولی کلهام زیر پتو بود و به زور تلاش میکردم بین سرو صداها و لامپا بخوابم
صبح هم ساعت پنج و نیم بیدار شدم و امتحانم ساعت ۸ بود
دیگه رفتم سر امتحان و گفت برین آخر بشینین شماها و خوب نوشتم و یه جاهاییشم از رو گوشیم نوشتم و یکم هم وقت کم داد و اگه یه ربع دیگه هم میداد خوب بود
نمرهام حدودا حدس میزنم بین ۱۶-۱۷ باشه
البته گفت باید ببینم مدیر گروه چی میگن چون معمولا از ۱۰ یا ۱۲ نمره میدادیم برای تک درس :/
حالا دیگه به هر حال مطمئنا پاس میشم و بالاخره این لیسانس کوفتی رو گرفتممممممم
دیگه بعدش بلیط قطار برگشتم که برای فردا شب بود و کنسل کردم و برای همین امشب هواپیما گرفتم و الانم دارم از تو فرودگاه مینویسم و از اونجایی که هنوز سوار نشدیم یعنی احتمالا تاخیر داره
یکمم رفتم تو دانشگاه خوابیدم و خیلی چسبید
بعدم اون یکی میم اومد و ف هم اومد و یکم حرف زدیم
بعد رفتیم بیرون پیش سین و یکم چرت و پرت گفتیم
نکتهاش تو این بود که سین به ف سیگار تعارف کرد و اونم برداشت و کشید
واقعا ناراحت میشم هر یه نفر آدمی که میشناسم و میفهمم سیگار میکشه
بعدشم عین این دکترا که سرشون شلوغه و نوبت ندارن
اونا از ۲ تا ۵ پیشم بود و بعدش اون یکی میم و اون یکی ف قرار بود بیان بریم بیرون
با اونا هم رفتیم بیرون و خیلی خوش گذشت و کلی چرت و پرت گفتیم
دیگه تا ساعت هشت برگشتم خوابگاه و همه هم رفته بودن بیرون و فقط یکی از بچهها بود
با همون خدافظی کردم و اونم رفت بیرون و منم رفتم فرودگاه
الان دغدغهام اینه که فردا کله صبح از کجا شیرینی بگیرم که هم خوب باشه هم تو مسیر من باشه هم دست خالی نرفته باشم که ببینم کی هستن که ناهار هم بدم سرکار و
همینا دیگه
پرواز بعدی هم سوار شدن ولی ما نه
اه
بعدا نوشت: تا اطلاع ثانوی به خاطر نقص فنی تاخیر داره :/
خب تقریبا همه چیز داشت خوب پیش میرفت
برای فردا شب بلیط دارم که برم تهران
که جمعه صبح برسم و یکشنبه هم امتحان دارم
جمعه به بچههای خوابگاه گفتم هفته دیگه من میام
میم هم پرسید اعع کی میری منم بیام
دیگه پنجشنبه که بلیطا پر بود برای سهشنبه شب گرفته بود که امروز صبح برسه تهران
بعد بچهها قرار بود برن برگه مهمان خوابگاه بگیرن
که طبق معمول عقب انداخته بودن و امروز میخواستن برن بگیرن
که امروز هم تعطیل شده بود همه جا
دیگه میم رفته بوده خوابگاه و راه ندادنش
آخرش رفته خونه یکی از اشناهاشون
البته اون سابقه دعوا با مسئول خوابگاه و داشته باهاش لج هم بوده
چون من دفعه قبل که برای دفاع رفته بودم همینجوری بود که جمعه میرسیدم و باهاش صحبت کرده بودن و گفته بود اوکیه شنبه نامه بگیرین
ولی الان نمیدونم چیکار کنم
اه
میگفت حتی اجازه نداده بره تو
در حالی که حتی غیر خوابگاهیام کارت بذارن میتونن برن تو
زنگ هم زده به یکی
اونم بدتر ریده بهش
نمیدونم حالا منم راه نمیده یا نه
بچههامون گفتن نمیذاره
ولی نمیدونم برم دعوا کنم یا کلا شانسمو امتحان نکنم
جایی هم ندارم برم بمونم
به میم میگفتم بیام خونهتون مطمئنم استقبال میکرد
ولی روم نمیشه بهش بگم
الانم اعصابم خورده
چقد گاون
خب من تو تعطیلی برگه مهمان از کجام بیارم بدم به تو
اگه میشد میرفتم مسجد دانشگاه میخوابیدم هم خوب بود
یه اطلاعیه گذاشته بودن که برای امتحانا اعتکاف علمی میخوان بذارن تو مسجد که بمونن بچهها
آیدی هم گذاشته بودن که پیام بدین برای ثبت نام
بعد امروز هرچی گشتم پیداش نکردم پستشو
پاک کرده بودن نمیدونم چرا
پوف
خانواده میگن هتل بگیر
ولی هتلای اون دور و بر خیلی گرونه
و کلا هم که خوابگاه راحتترم
همین که الان توی pmsام و حوصله ندارم
وگرنه میرفتم دعوا میکردم بعدم پشت در همونجا مینشستم
بعد هم اسپیکر بچهها رو میگرفتم تا صبح صدای جیغ بلند پشت در پخش میکردم که خودشون هم نتونن بخوابن و مجبور بشن راهم بدن
تازه چند روز پیش هم جلو خوابگاه بچههامونو با قمه خفت کردن
دیگه شانس آوردن و اون مرکز اطلاعاتیه روبهرومون هم به یه دردی خورده و خفتگیرا فرار کردن
به میم میگفتم کاش یه کس و کاری تو تهران داشتیم که شنبه میرفت امور خوابگاهها و رو سرشون خراب میکرد
از این والدینا که پشت بچههاشون در میان
وای آقا
من دیروز رفتم سرکار ولی خیلی دل درد داشتم و اینا
یه ساعت بعد اسنپ گرفتم برگشتم خونه
دیگه امروز رفتم دیدم عین هم نیومده مثکه گفته بوده دیرتر میاد
با آقای نون تنها بودیم گفت بیا شطرنج بازی کنیم
که اونم نصفه موند وسطش کار پیش اومد رفت سرکار خودش
دیگه یکم کار کردم منم و عین و بقیه هم اومدن
بعد عین داشت به آقای ص میگفت که چرا دیروز به من نگفتین منم بمونم که بازی کنم و اینا
گویا دیشب یکم موندن و کانتر همه نصب کردن بازی کردن
بعد دیگه قبل ناهار همه شروع کردن به بازی کردن فقط من و خانوم الف موندیم که بازی نمیکردیم
ما هم حوصلهمون سر رفته بود
دیگه بعد ناهار ما هم نصب کردیم
همه با هم کانتر بازی کردیم :)))))
و خیلییییی خوب بود
ما ها که طبقه بالا بودیم یعنی من و خانوم الف و عین و آقای ت یه تیم شدیم و طبقه پایین هم آقای ه و آقای ص و آقای نون هم یه تیم شدن
گفتن ما دوتا بلد نیستیم تعدادمون بیشتر باشه
اولش که یکم گیج میزدیم زارت همون اول تیر میخوردیم میمردیم
اماااا
دستمون گرم شد و یه جوری رندهشون کردیم که اصلا نگم دیگه
وای خیلی خوش گذشت
خیلی خندیدیم
چند دفعه پشت هم من و خانوم الف، آقای ه رو کشتم
بعد بازی میگه دفعه بعد خانوما رو تو یه تیم نذارین دیگه
بعد آقای ن میگه من اسنایپر برداشتم بعد این الف اومد من و با کلت کشت
بعد خانوم الف میگفت اعع من؟ کی؟ کجا؟
واقعا من و اون اصلا تشخیص نمیدادیم کی خودیه
همه رو میزدیم =)))
حالا تازه آقای الف نبود
میگن اون قویه
شنبه اون بیاد بره تو تیم اونا یکم توازن قدرت برقرار شه
دوباره بازی کنیم ببینیم چی میشه
ولی خیلیییی حال داد
حیف بود اینجا ننویسم
خب میخواستم خیلی با خوشحالی و ذوق بیام از برف امروز که دیگه البته شده دیروز بنویسم
ولی نشستم out of my mind و دیدم و الان با چشم گریون مینویسم
اول همینو بگم
راجع به یه دختر فلج مغزیه که نمیتونه حرف بزنه و باید از ویلچر استفاده کنه ولی میخواد بره مدرسه عادی و مشکلاتش
جاهایی که با بقیه مشکل حرف زدن داشت گریهامو درآورد
مثل a silent voice
نمیدونم شاید چون از صدام بدم میاد
بدم میاد که نمیتونم ر رو درست تلفظ کنم و بقیه ازم میپرسن چی
بدم میاد که وویس بدم
بدم میاد که صدام حتی تو فیلما ضبط بشه و بخوام بشنومش
بدم میاد که بعضی وقتا بهم میگن چرا اینجوری حرف میزنی
هوف
نفس عمیق بکش نگین
و اما برف
دیشب از ساعتای ۸ اینا اول باد شروع شد
بعد دیگه ساعتای ۱۰ برف و باد شدید بود
تا موقعی که بخوابیم دیگه زمینا کامل سفید شده بود
صبح هم بیدار شدیم دیدیم دیگه ۱۰-۱۲ سانتی شده
ادارات که تعطیل بودن ولی خب ما هیچکی هیچی تو گروه نگفت
دولتی هم که نیستیم
گفتم دیگه بازیم دیگه
بابام میگفت نرو همه جا تعطیله
واقعا هم کاری برای انجام دادن نداشتم
ولی گفتم برم که بخوام تو دی برم تهران مرخصی داشته باشم و هم اینکه خانواده نمیومدن بریم برف بازی
به انگیزه برف بازی گفتم میرم
دیگه مامانمم وقت دکتر داشت و بابام گفت خب تو رو اول میبریم
ولی در پارکینگمون یخ زده بود باز نشد
دیگه اسنپ گرفتم رفتم خودم
تا از اسنپ پیاده شدم چشمم افتاد به در آکاردئونیه داخل که بسته بود
چندتا ردپا هم دیدم که سمت درمون رفته ولی دیدم اون بستهاس گفتم بیا بدبخت شدم
الان بابام میگه بیا این همه من گفتم نرو
تا گوشیمو درآوردم که پیام بدم به عین ببینم کجاس دیدم در و باز کرد
بهش میگم چرا در بستهاس
میگه ده دیقهاس اومدم ولی نرفتم تو. همینجا تو حیاط واستادم دارم فک میکنم برگردم برم خونهمون هیچکی نمیاد :) باز میگم اگه کسی بیاد پشت در میمونه :) دیگه صدای ماشین و شنیده بود اومده بود در و باز کرده بود.
دیگه همون جلو در داشتم میرفتم تو یکم سر خوردم ولی پخش زمین نشدم
بعد رفتیم تو بازم واستاده بود تو حیاط در و باز نمیکرد :)
هی خستهطور به من نگاه میکرد
دیگه گفتم برو باز کن دیگه تا اینجا اومدیم یه برف بازی بکنیم دیگه حداقل
دیگه رفتیم تو و تا یه ساعت بعدش تقریبا هیچکی نیومد
از بیکاری من بعد مدتها چایی دم کردم و عین هم رفت پلهها رو تیغ زد که بقیه میان سر نخورن
دیگه بقیه اومدن شدیم پنجتا و رفتیم تو کوچه برف بازی
یکم همو زدیم و خندیدیم
من دوتا زدم تو صورت آقای ر
یکی هم محکم از فاصله نزدیک آقای ن زد تو پام که خیلی درد گرفت
لامصب یه جوری وقت میذاشت گولههای گنده و سفت درست میکرد که واقعا انگار سنگ گذاشته بود وسطش
که البته منم یکی زدم تو صورتش
دیگه عکس هم گرفتیم و رفتیم تو
تا ساعت ۱۲ اینا هم بقیه اومدن ولی دیگه با اونا نرفتیم برف بازی
برگشتنی هم خانوم الف گفت بیا اسنپ بگیریم
که گفتم حیفه تو رو خدا بیا با اتوبوس بریم
دیگه با اتوبوس اومدیم و همه جا و همه کس به نظرم خوشگل شده بودن با برف
چقد زیاد میگم دیگه
اوه چه دیر شد
بخوابم دیگه
ها ها ها
اینم بگم بعد برم
تولد بابام شب چلهاس
اما چون نیس زودتر بهش کادوشو دادیم
سه سال پیش که خونهمون و دزد زد
جعبه ابزار بابام هم بردن نکبتا
بابام خیلی به تعمیرات چیزای مختلف علاقه داره
داداشم بعضی وقتا میگه خوبه بعد بازنشستگی برو تازه یه مغازه تعمیرات وسایل بزن
از همون موقع بابام همچین یکم غصهاش بود که جعبه ابزارشو بردن
حالا ذره ذره یه چیزایی خریده بود
چند وقت پیش هم سیمچینمون شکست
دیگه گفتیم یه جعبه ابزار با چیزای توش بخریم
ولی پدرم در اومد
من موندم چرا تو جعبه ابزارا ۹۹ درصدشون دمباریک و انبردست دارن ولی سیمچین ندارن
یعنی مثلاً جعبه ابزاره ۱۵۰تا تیکه داشت توش ولی سیمچین نداشت
دیگه یکی پیدا کردم مفید و مختصر بود و سفارش دادم و فرستادن و دادیم بهش
حالا یکم ایراد که گرفت که من اینا رو خودم خریده بودم و بعضیاش تکراریه و اینا
ولی خب نشونه رضایتش اونجاش بود که معمولا وقتی چیزی رو نمیخواد جعبهشو خیلی سالم نگه میداره و یه نگاه میندازه و بعد جمع میکنه میذاره تو جعبهاش
اما اینو خیلی سریع و فوری جعبهاشو انداخت تو بازیافت و رفت بقیه چیز میزاشم آورد گذاشت توش
خلاصه خیلی نگران بودم که ایراد بگیره و خوشش نیاد ولی راضی بود انگار
همین دیگه
واقعا بخوابم دیگه
حقیقتا تو این چند وقت اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام بیام بنویسم
همچنان تنبلی میکنم و نیاز دارم یکی هولم بده
امتحانمم که انقد افتاد عقب بیشتر باعث شده تنبلی کنم
حالا
پریشب memoir of a snail و دیدم
یه انیمیشنه که قیافهاش اصلا شبیه انیمیشنای این دور و زمونه نیس
و اصلا هم کودکانه نیس
غم خالص
خالصاااا
یعنی تا میومدی با خودت بگی شاید یکم زندگی این بشر بهتر بشه
میدیدی که نععععع اصلا و ابدا
ولی خداروشکر که باز تهش یکم امیدوارکننده تموم شد
البته به طور کلی چون حال روحی خودم خوب بود باهاش تقریبا اصلا گریه نکردم
ولی خیلی خیلی غمگین بود
و قشنگ :'(
خیلی قشنگ
بیشتر از این نمیگم دیگه
ولی خیلی قشنگ بود :'(
دیگه اینکه دارم به این فکر میکنم که بالاخره منم یک عدد حساب کاربری در اینستا افتتاح کنم
نه برای اینکه چیزی از خودم بذارم
برای اینکه صرفا دوستان بتونن سمهایی که پیدا میکنن و برام بفرستن و دور هم سمی بشیم
همینا دیگه
خب خب خب
آپدیت وضعیتم اینجوری شد که
امروز سین رفته بود پیش مدیر گروهمون و گفته بود من سهشنبه دفاعمه و نمیرسم
اونم گفته آره تو که حتما میوفتی
دیگه خیلی اوکی برخورد کرده گفته یه ایمیل بزنین به اون یکی استاده منم cc کنین
من نظرم این بود که یه هفته ده روز نهایتا عقب بیوفته
ولی بقیه هیچی نخوندن و میگفتن یه ماه
دیگه ایمیل زد
منم ساعت ۹ بلیط داشتم و حالا اون جواب نمیداد
دیگه تو تلگرام هم بهش پیام دادم که تو رو خدا جواب بده ایمیل رو
ساعتای ۶ اینا دیدم جواب داده و سریع بلیط و کنسل کردم
اما نکتهش اینجا بود که امتحان و برد انداخت ۹ دی
۴۰ روز دیگه
صبح زنگ زدم آموزش و گفت مشکلی نیس سنوات نمیخوری
ولی بازم اینکه مسأله دانشگاه جمع نشده کامل رو مخمه و کش اومدنش باعث میشه همش یه گوشه ذهنم درگیرش باشه
دلم میخواست همون هفته دیگه بدم تموم شه بره
ولی خب بازم خداروشکر
خب حالا که خیالم راحتتره از بقیه چیزا هم تعریف کنم
امروز ۲۵ تا مهمون غریبه داشتیم
دوستای مامان بزرگم بودن و مامانم گفته بود به جای اینکه بره خونه مامانبزرگم اینا کمک، کلا بیان همینجا همه
از جمعشون خوشم نمیاد
ولی مامانبزرگم از این مدلیاس که دلش میخواد همه چی رو برای همه تعریف کنه و من و به همه نشون بده
هرچی هم بهش میگیم این و نگو اونو نگو میگه خب حالا که گفتم دیگه
مثلاً اومد داشت برای همه سخنرانی میکرد گفت
آره خونه همین دخترم و سه سال قبل دزد زد. همه طلاها و سکهها و همهشو دزد برد. اینا یه ربع رفته بودن بیرون اومدن دیدن همه خونهشون بهم ریختهاس. چند ماه قبلش یه تلویزیون خریده بودن بزرگ ۱۸ تومن (همون وسط حتی قیمت هم داد :/) اونو کرده بودن تو چادر نمازی که وقتی من میرفتم خونهشون باهاش نماز میخوندم اونم برده بودن.
خب اینا چیه آخه
پوف
بعد تعداد داده بودیم ۱۶ نفر جا داریم و ۲۵ نفر اومده بودن و من حتی جا نداشتم بشینم
دیگه
از اتاق فرار اون روز هم بگم
با خانوم الف اسنپ گرفتیم رفتیم
اونجام اولش یارو پرسید به جنبه خودتون از ۱ تا ۱۰ چند میدین
دبگه ما هم گفتیم ده دیگه
بعد دیگه طنزشو زیاد کرده بود
خیلی بامزه بود
وای یه جاییش اکتورش به آقای ر گیر داد که تو با اجازه کی این در و باز کردی
حالا پشت کن این عصا رو بکنم توت
بعد به آقای الف و ش گیر داد که شما به چی میخندیدن
شما هم پشت کنین
بعد گفت حالا سهتاتون با هم شیک بزنین =))))
وای واقعا انقدر خندیدم بهشون دلم درد گرفته بود
خلاصه خیلی خوش گذشت
چهارشنبه هفته پیش بود
شبش هم بارون اومده بود
کلاس تنیس عین کنسل شده بود
هرچی بهش گفتم خب حالا که کلاست کنسل شده تو هم بیا
خودشو لوس کرد نیومد
دیگه به طور کلی هم تو شرکت خیلی خوبم با عین
کلی با هم جفنگ میگیم
شر و ور محض
تقریبا هرروز میاد از وضعیت تنیسش تعریف میکنه برام
منم گوش میدم و ازش سوال هم میپرسم
ماه پیش برگه ساعت کاری دادن بهمون کن هرکس تو ماه چند ساعت اومده و باید ۱۹۱ ساعت پر میکردیم
من ۱۴۵ ساعت پر کرده بودم و البته چهار روزم برای دفاعم رفته بودم تهران و مرخصی بودم
بعد پایین برگهام نوشته بود اخطار کم بودن ساعت کاری
این ماه مرخصی نداشتم و فکر میکنم حدودا ۱۸۰ ساعت پر کرده باشم
منتظر اول ماه بشه و دوباره برگه بده
من که خودم چیزی نمیگم
اما اگه حضوری حرف بزنه یا پیام بده که کم اومدی
قراره شمشیر و از رو ببندم و منم حمله کنم
فقط امیدوارم بتونم و در لحظه لال نشم
به خاطر همین این نمایشگاه رو هم برم آخر هفته خوبه
آمادگی برای پیدا کردن کار جدید داشته باشم
واقعا همش تو فکرم اون جملههس که میگفت "خب ما فرض و بر این میگیریم که جلوتر برامون ریدن"
وگرنه اوضاع کار واقعا داغانه
تازه اینجا مشهده
شهرای کوچیکتر چه خبره
یه نمایشگاه هم بود هفته پیش که اونم دوست داشتم برم
دوست داشتم با میم بریم و حتی بیشتر هم به درد اون میخورد
ولی نگفتم بهش دیگه :(
آقای الف هم یه مدته بهم میگه "نگین فاطمه سادات" ://
هی بهش میگفتم خیلی بیمزهای و اینا
ولی خداروشکر توی همون اتاق فرار وسط تاریکی همینجوری صدام کردم و تونستم بهش بگم خفه شو :)
یه چیز عجیب دیگه هم هست
که اصلا نمیفهممش
وقتایی که میرم دستشویی تو شرکت
آقای میم میاد کفشامو پشت در برام جفت میکنه
نمیفهمم
تا حالا قشنگ ۵-۶ بار این کار و کرده
بعد من خودمو میزنم به نفهمی که اصلا چیزی نفهمیدم
ولی خجالت میکشم
نمیدونم چیکارش کنم
یکمم از سریالام بگم
The bear رو دیدم
تقریبا اصلا کمدی نیست و نمیدونم چرا تو ژانر کمدیه
حتی یه دفعه یه توییتی دیدم که میگفت آها پس برای بردن امی بهتره با ساول تماس بگیری باید تو بخش کمدی کاندید میشد
آره خلاصه
ریتمش یه مقدار رو مخه
شلوغ پلوغ و پر سر و صداس
و درکل به نظرم بیش از حد بهش پرداخته شده
با این حال دوسش داشتم
شخصیت اصلیش که کارمن باشه توانایی برقرار توازن بین کار و زندگی رو نداره تقریبا
برون ریزی احساساتش خیلی براش سخته
واقعا یه جاهاییش خیلی بهم نزدیک بود
احتمالا دلیل اینکه به طور کلی دوسش داشتم هم همین بود
دارم فصل دوم آرکین و سیلو رو هم میبینم که در حال پخشن
سیلو رو چون مطمئن نیستم از آخرش
نمیتونم بگم ارزش دیدن داره یا نه
ولی فصل اولش کشش خوبی داشت
اما خب آرکین که واقعا توصیه میشه
هرچند معتقدم این فصل یه مقدار خیلی خیلی کمی افت کرده
در این حد که فصل قبل و اگه ۹.۵ بدم اینو تا اینجا ۸.۵-۹ میدم
هفته پیش که اومده بود فصل جدید داشتم قسمت اولشو تو شرکت نگاه میکردم آخر وقت
بعد آقای الف گفت چی میبینی
گفتم آرکین
گفت اعع بهت نمیخوره آرکین ببینی
که گفتم مگه من چمه
بعد گفت لابد انیمه هم میبینی. گفتم آره
بعد میگه خب پس این همه من و عین راجعبه انیمه حرف میزنیم چرا هیچی نمیگی
فک کنم انتظار داشته مثه خاک انداز خودمو وسط بیندازم
بعد فرداش به عین گفت میدونستی نگین فاطمه سادات هم آرکین میبینه
بعد عین گفت نگین فاطمه سادات کیه :)
چقد حرف زدم
بخوابم دیگه
بعد از انواع تلاش و رو انداختن به هزار نفر و کوبیدن خودم به در و دیوار
باز هم هیچکی پیدا نشد که سوالامو حل کنه
بعد دیگه تازه قرار بود دوتا از بچههامون که تهرانن برن صحبت کنن با همین استاد دانشکده خودمون که راضیش کنن امتحان بگیره
که ناگهان
امروز صبح تو اتوبوس بودم داشتم میرفتم سرکار
که دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره اموزشمونه
جواب دادم گفتش استاده گفته چهارشنبه همین هفته میخوام امتحان بگیرم و دیگه نمیگیرم :////
بعد منم که الان یه ماهی میشه دیگه نخوندم درس اینو
بلیط هم نیست برم تهران
بااااااز وضع من بهتره و یکی دیگه که سهشنبه دفاعشه و هیچی هم نخونده
قرار شد اون زنگ بزنه به استاده که اگه بشه جابجا کنه
ولی هنوز خبر نداده
بعد حتی این وسط من دارم به اینم فکر میکنم که آخر این هفته تو مشهد نمایشگاهه و میخواستم برم اونجا اگه بشه برای خودم یه کار دیگه پیدا کنم و از اینجا بیام بیرون
اگه همین چهارشنبه باشه حتی اونم از دست میدم
عااااه
برخلاف امتحانای همیشهاش هم چیزی راجعبه برگه فرمول نگفته
ولی فرمولاش خیلیههههه
هعی خدا
یکم دیگه هل بده این بیوفته هفته بعد و همه چی اوکی باشه
ناراحت شدم همش میام اینجا غرغرامو مینویسم
مثلاً نگفتم هفته پیش با شرکت رفتیم و اتاق فرار و خیلییی خندیدم
یا bear رو دیدم و با شخصیت کارم چقد یه جاهایی میتونستم همدردی کنم
یا دارم فصل جدید آرکین و میبینم و نمیفهمم داره چی میشه
حالا خیالم که راحت شد میام چیزای خوب تعریف میکنم
بعدا نوشت
وای باورم نمیشه
سین پیام داده به استاده که اگه میشه جابجا کنین تاریخ
بعد استاده گفته برگزارکننده امتحان من نیستم مدیرگروهه ://
وای یعنی این مرتیکه نشسته دیده اعع اینا چرا یه مدته نمیان التماس کنن به من
بذا یه حرکت بزنم که دوباره بیان برای التماس
الانم اصلا نمیدونم چیکار کنم
به عین گفتم نمیام تا شنبه
ولی رییس نامحترممون نبود که بهش بگم
بچههام فردا قراره برن حضوری با مدیر گروهه حرف بزنن
اصلا نمیدونم چیکار کنم و چی بخونم
جزوههای همون استاد رو بخونم یا چی
واااای
بمیرین که فقط بلدین اذیت کنین
خب در حال حاضر به علت استرس زیاد مجبورم زیاد پست بذارم
اون دختر برقیه بالاخره ظهر جواب داد گفت فکر نمیکنم وقت کنم
گفتم کلا یا تا چهارشنبه
گفت دوره ثبتنام کردم و امتحان دارم نمیرسم کلا
گفتم کس دیگهای رو نمیشناسی
گفت میگم حالا یه چند نفر خبر میدم
به اون استاد بانکیه هم پیام دادم
گفتم فقط میخوام سوالا رو حل کنی و توضیح بدی
سوالا رو فرستادم و رفت که بیاد
دیگه عصری مجبور شدم گذاشتم تو یکی از این کانال دانشجوییا
30-40 نفر یهو حمله کردن
برای سه چهارتاشون سوالا رو فرستادم
همه هم که میگفتن بله میتونیم حل کنیم :/
دیگه به یکیشون دادم تا چهارشنبه
هرچند اصلا و ابدا چشمم آب نمیخوره
خیلی اعصابم خورده
در اوج پیاماسم هستم
حالم داغونه
چرا تموم نمیشه پس