حرف زیادی
و شاید موقت
سر شام بودم
یهو در زد گفت بیا بیرون کارت دارم
رفتم و یهو زد زیر گریه و بغلم کرد
تعریف کرد و خلاصهاش این بود
اونی که دوستش داشت رل زده بود
میگفت فقط امیدوارم دوستیمون حفظ بشه
چند وقتی بود که دوست خیلی صمیمی بودن
به قول خودش خاک تو سر من که اگه یکم اندازه اونایی دیگه بلد بودم ادا دربیارم عشوه بریزم اینجوری از دستم نرفته بود
اند گس وات؟
برای اولین بار سر این موضوع اشک منم درومد
که ما طفلکیهایی که بهمون گفتند این عشوهها خوب نیست
ولی نگفتند که وقتی دلت برای یکی رفت باید چیکارش کنی
میدونستن دل پسرا تو چشمشونه
ولی گفتن تو نکن خودش بخواد میاد
شدیم طفیلی بدبختی که از اون طرف مونده شده
برمیگرده سمت خودیا بهش میگن اشتباه خودت بود و از این طرف هم رونده میشه
هیچ کاری از دستم به جز گریه کردن باهاش برنمیومد
میم گفت به نظرم خودش باید میرفته مستقیم میگفته بهتر از این وضعه که شده
و تو دلم گفتم که تو چه میدونی که آدم از ترس از دست دادن همین کم حاضر به چه زجر و بدبختی میشه
بهش گفتم صبر کن
یه روزی میرسه که حتی دیگه اسمشم یادت نمیاد
و منم نشستم تا همون روز بیاد
و این روز کی میاد فقط خدا میدونه ...
عیدتون مبارک :)