حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

واقعا خیلی تنبلی می‌کنم تو نوشتن 

میگم یه قسمت سریال ببینم بعدش می‌نویسم ولی وسطش خوابم می‌بره 

الان دیگه تو اتوبوسم دارم برمی‌گردم تو خونه گفتم بذار بنویسم 

عرضم به خدمتتون که 

دو هفته قبل جمعه به جای هفته قبلش که کنسل شده بود با خانوم الف رفتیم دره چریک 

حالا شانسمون همون چند روز گرمترین روزای این چند هفته بود و هلاک شدیم 

خوش گذشت ولی 

من تا حالا تنهایی تور و مسافرت و از این جور چیزا نرفته بودم

حقیقتا فکر می‌کردم جو خوبی نداشته باشه 

ولی خوب بود 

۱۸ نفر بودیم که دو نفر نیومدن کلا 

اگه میومدن هم جا نبود البته :/

چون شب قبلش گفت میدل باسمون خراب شده و با مینی بوس رفتیم 

به خاطر همین جا یکم تنگ بود 

تو مسیر هم راننده خیلی اذیتمون کرد و مجبور شدیم نیم ساعت از مسیری که می‌تونست با ماشین بره رو زیر آفتاب تو خارا پیاده بریم 

دیگه برای خود دره هلاک شده بودیم و خیلی نتونستیم بریم بالا 

ولی قشنگ بود 

یکی از لیدرامون یه خانومی بود که کارمند دانشگاه بود 

کله هفته رو صبحا می‌رفت سرکار و جمعه‌ها هم باز ۴ صبح بیدار می‌شد بره طبیعت 

حالا ماهی یه روز اوکیه ولی هر هفته واقعاااا سخته 

یکی دیگه‌شونم یه پسره‌ای بود 

می‌گفت مامانم ازم ناامید شده میگه همه اومدن تو این تورها یکی پیدا کردن برای خودشون ولی تو که هر هفته میری هنوز ول معطلی 

همسفرامون هم خوب بودن 

یه زن و شوهری بودن که مردشون استاد دانشگاه بود البته فک کنم بازنشسته شده بود 

بعد فهمیدم استاد معارفه 

و نکته اصلیش این بود که گوشیش از این دکمه‌ای قدیمیا بود و گفتم بدبخت دانشجوهات که بخوان باهات ارتباط بگیرن 

یه دختره هم بود که تنها اومده بود 

یعنی در اصل دوتا دختر و دوتا پسرا بودن که تنها اومده بودن 

جالب بود

فکر کنم بدم نیاد منم یه بار تنهایی برم 

یکی از دخترا نمی‌دونم چه مشکلی داشت که تو عکسا نمیومد و می‌گفت اگه عکس و فیلمی بود که من توش بودم تو اینستا نذارین 

یکی از پسرا هم بود که اولش خیلی سفت و خشک بود و انگار موتورش روشن نشده بود 

ولی تو راه برگشت به طرز شگفت‌انگیزی انگار تازه انرژی گرفته بود و از وسط کنار نمیومد 

خودش با خودش می‌رقصید 

عربی، کردی، ترکی 

اصلا مهم نبود آهنگ تو چه سبکیه 

این میومد وسط 

واقعا بعضی از این پسرا خیلی عجیبن 

اتفاقا همین پسر رو هفته بعدش که با مامان بابام رفتیم آبشار آبگرم هم دیدیم 

این آبشار رو که می‌خواستیم بریم خیلی بدون آمادگی رفتیم 

یعنی از قبلش می‌دونستیم می‌خوایم بریما 

ولی خیلی چیزی جا گذاشتیم 

صبح برای صبحونه رفتیم فرخد 

اومدیم صبحونه بخوریم دیدیم سفره نداریم 

اومدیم تخم‌مرغ درست کنیم دیدیم نمک نداریم 

رفتیم جلوتر بشینیم یه چیزی بخوریم دیدم هیچی میوه نیاوردیم 

کرم ضد آفتاب و کلاه هم که یادمون رفته بود 

و خب مثل چی سوختم 

خود آبشارش هم خیلی خوب بود 

همه می‌گفتن نیم ساعت بیشتر پیمایش نداره ولی واقعا ۵۰ دقیقه شد 

بابام خیلی تلاش می‌کرد تو آب نره و هی به زور از رو سنگ‌ها می‌پرسد اینور اونور 

ولی دیگه ۱۰ دقیقه آخر مسیر کلا از تو آب بود و مجبور شد بیاد 

تازه تهش هم می‌گفت کاش لباس آورده بودم می‌رفتم تو آب :))

ولی کلا هم هوا خیلی خوب بود هم آبشارش و مسیرش خوب بود 

 

 

یه سری چیزای دیگه هم بوده که می‌خواستم بنویسم 

ولی خب دیگه یادم نمیاد یا حوصله‌شو ندارم 

خیلی بده که همون روز تا داغه و ذوقشو دارم نمی‌نویسم 

دیگه همینا رو هم تا یادم نرفته گفتم بیام بنویسم 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۳۸

اخبار این چند وقت و به سمع و نظرتون می‌رسونم و عرضم به خدمتتون که

میم دفاعش بود می‌خواست بره تهران 

تو پرانتز که باورم نمیشه چقدرر دانشکده‌شون آسون می‌گیره 

گفت با بابام میرم و به بچه‌های خوابگاه هم نمی‌گم 

ناراحت بود که هیچ حتی خبر ندادن که خونه گرفتن و کلا یه گروه جدید زدن بدون من و اون و دیگه توی گروه قدیمیمون چت نمی‌کنن 

ولی توی دانشکده یه لحظه همو دیده بودن و در حد یه سلام علیک مثل یه آشنای دور و گفتش دفاع یکی دیگه از بچه‌ها بوده مثکه 

حقیقتا منم ناراحت شدم 

هرچند که خودمم دفعه آخرش که رفتم تهران اصلا بهشون خبر ندادم 

آخه دیگه راحت نبودم تو جمعشون 

دیگه همشون سیگاری شدن و تحملش برام سخته 

آدم ناراحت میشه که یه چیزی که توی این چهار پنج سال ساخته اینجوری از بین می‌ره 

یه دفعه اتفاقا یکی از همین بچه‌های خوابگاه راجع به اکسش همینو می‌گفت 

بعد می‌گفت خیلی یاد اون آهنگ احسان خواجه امیری میوفته که میگه برای اینکه حتی یه لحظه سمت هم نیایم، میری و میرم بی‌ خداحافظی بدون سلام 

ناراحت‌کننده‌اس واقعا 

آخرین پیاممون تو گروه منم که عید و تبریک گفتم و بعد هم بچه‌ها تبریک گفتن 

بعد دیگه من یادم رفت تولد یکیشون کم ۱۹ فروردین بود و تبریک بگم و بعدش که یادم اومد می‌خواستم بگم 

ولی دیدم میم میگه دفاعش بوده و حتی تو گروه نیومده بود یه خبر بده و تعارف الکی بزنه 

درنتیجه منم دیگه نرفتم بهش تبریک بگم 

حالا من واقعا بهشون وابستگی خاصی نداشتم در برابر میم 

اون خیلی باهاشون حرف می‌زد حتی وقتایی که خوابگاه نبود و می‌گفت به اون یکی میم که فقط ۶ ماه هم‌اتاقی بودیم و یه سال و نیمه کاناداس گفتن ما خونه گرفتیم ولی به من نه 

نمی‌دونم ولی واقعا جالب نیست :(

 

 

فردا هم خواهر میم براش تولد سورپرایزی گرفته تو کافه و من و یکی دیگه که اصلا نمی شناسمش قراره بریم سورپرایزش کنیم 

 

دوبله فصل پنج طلسم‌شدگان اومدهههخهخخخیتسمشپبمب

 

سوپرانوز و شروع کردم و قسمت هشت فصل اولم 

 

 

و اما سر کار 

آقای ر به شدت داره رئیس بازی در میاره و واقعا عنم می‌گیره از این رفتارش که فکر می‌کنه صاحاب اونجاس 

به همه دستور میده 

و بعد در همین حین میاد با خانوم الف هم لاس بزنه و همواره سمت اونو می‌گیره به طرز رومخی 

در این حد که امروز دیگه عین انقد اعصابش خورد شده بود کلا محل نمی‌داد به آقای ر

و خب اگه دعوا بشه هم من سمت عینم

واقعا فکر می‌کنم با هم وارد رابطه شدن 

جمعه هم قراره با خانوم الف بریم از این تورهای یک روزه 

یعنی هفته قبل قرار بود بریم که هوا بد بود کنسل شد و افتاد این هفته 

امیدوارم خوب باشه 

راجع‌به حقوق هم حسابدارمون باهام صحبت کرد 

حقوقم شده ۱۴ تومن 

کلی هم هی داشت منت می‌گذاشت که افزایش حقوق تو از همه بیشتر بوده و من خیلی با دکتر حرف زدم و اینا 

منم محل سگ ندادم چون واقعا وظیفه‌اش بود و اتفاقا آماده دعوا هم بودم 

خیلی حرف زد و چرتو پرت گفت 

هی می‌گفت نکته‌ای نداری برای بهبود اوضاع 

واقعا از لحاظ مدیریت افتضاحه اوضاع شرکت 

ولی خب نگفتم بهش 

الانم در حالیکه ما خودمون علافیم می‌خوان دوتا سرباز امریه دیگه رو هم اضافه کنن 

چرا؟ چون سرباز حقوقش کمه و مفته 

ولی عقلشون نمی‌رسه که خب چرا نون خور اضافی بیاریم 

بعد هم پرسید که شکایتی نارضایتی چیزی نداشتی 

فقط در همین حد گفتم که از حقوق پارسالم ناراحت بودم 

اونم یه مشت شر و ور گفت و منم فقط می‌گفتم بله بله

الانم آقای ر عین مدیرا ساعت کاریامونو فرستاده که این ماه اینقدر اومدین سرکار و باید فلان قدر میومدین 

انگار چیکاره‌اس 

واقعا همینکه الان در اولویتم نیست وگرنه حتما کارمو عوض می‌کردم 

 

 

دلم یه عالمه مسافرت‌های جور وا جور می‌خواد 

منتها مرخصیای من و بابام با هم جور در نمیاد 

 

دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه 

شب بخیر

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۴۷