واسه تولدم
بیست و سه هم تموم شد و شمعش خاموش شد
ولی هنوز خیلی بچهام
یعنی خودم میفهمم
همونقدر که مثلاً من حس میکنم عین به عنوان یه پسر بیست و چهار ساله چقدر بچهاس
همونقدر هم حس میکنم خودم چقدر بچهام
حقیقت اینه که علاقهای به بزرگ شدن هم ندارم
از اینکه به چشم یه "بچه" دهه هشتادی هم بهم نگاه میکنن بدم نمیاد
نه از این لحاظ که نمیخوام مسئولیت قبول کنم و اینا نه
صرفا از مدل زنهای بزرگ خوشم نمیاد
خیلی وقته که کلا تولد هم برام روز خاصی به حساب نمیاد
فک کنم از اونجایی که دیگه به جای بزرگ شدن، فقط هرسال پیر میشدم
این حس دیر بودنه هم به خاطر ایرانهها
هی مامان باباهامونو نگاه میکنیم تو این سن بچه داشتن خونه زندگی داشتن
هی فکر میکنیم چقدر دیر کردیم و داریم نمیرسیم تو همه چی
نمیگیم مثلاً اون زمان قیمت خونه و ماشین و طلا و کلا همه چی انقد پایین بوده که سریع جمع میکردن و میخریدن
خلاصه دیروز نمیخواستم برم سرکار
گفتم حالا هیچکار هم نکنم حداقل سرکار نرم
دلم میخواست تنها برم بیرون بچرخم
که خب اینجا تو مشهد هیچ جایی به جز حرم و سینما به ذهنم نرسید که برم
در نتیجه برنامهامو کنسل کردم و خوابیدم همشو
استادای داداشم دارن سر پایاننامهاش بهش زور میگن و اونم لج کرده
بعد مامانم هی میگه آره این غرور داره به حرف اینا گوش نمیده
بعدم گفت که آره اصلا پسرا همشون باید برن سربازی که غرورشون شکسته بشه
بعد کلی بحث که کردم باهاش که اون غرور نیست
اون حقته که داره خورده میشه
تازه برگشته میگه نه الان تو خودتم اولش میگفتم زیر ده تومن بهت حقوق بدن نمیری و اینا ولی الان خوب شد غرورت و مجبور شدی بشکنی
چی میشه که خوشحالی و راضیی به خورده شدن حق من؟
کاش اینجوری نمیگفتی حداقل
راستی بالاخره نسخه اول پایاننامهامو فرستادم واسه استادم
من خودم چند وقت پیش سر یه جریانی که اصلا یادم نمیاد چی بود، بابام بهم گفت تو همون بهتر که تو اون بیابون بمونی و پاره شی تا قدر بدونی. نمیفهمی!
ینی علاوه بر اینکه با افتخار قدم از قدم بر نداشتنش برای من رو بهم گوشزد کرد، بهم گفت برام مهم هم نیست که بهت اینهمه فشار بیاد و توی وضعیتی باشی که خیلی بیشتر از دوستات و بچههای بقیه فامیل کار کنی ولی هیچ وقت اندازه اونا هم نداشته باشی و منم هیچ کمکی بهت نخواهم کرد، و این شرایط هم تاره من با زور و اجبار بهت تحمیل کردم و بعدش هم ولت کردم! بعد سه چهار ساعت از این حرفش وقتی رفتم بخوابم، اینقدر ناراحت بودم که گریه افتادم از حرفش
ولی خب... میگن دیگه... نمیدونم منظورشون چیه، ولی میگن! اینجاهاست که آدم میفهمه فقط خودشه و خدای خودش دیگه...