روز اول
خب اینجا تقریبا بیست دقیقه مونده به اذون
سحری روز اول سخته
نمیره پایین معدهات تعجب میکنه
اعع دعای سحر هم شروع شد ^.^
و اما کار
رفتم
یعنی بابام برد
دیگه واقعا داشتم از اسهال و تپش قلب میمردم
رفتم
و خوب بود
برخلاف اون روز یه ده نفری بودن فک کنم
یه خانومه هم بود
ادماش به نظر مهربون بودن
اون پسره که من باهاش کار میکنم و درواقع همونی بود که رزومه براش فرستادم و گفته بودم مثه لاشیاس یه مقدار پروفایلش
اونم مهربون بود
حتی کاری که قراره بکنیم هم دوست داشتم
من برم یه چیزی بخورم دوباره بیام
خب دیگه الان پنج دقیقه مونده
خب داشتم میگفتم
بعد داشت میگفت که اردیبهشت باید بره آموزشی و نیست دوماه به خاطر همین میخواد زودتر کاراشو جمع کنه
حالا امیدوارم همینجوری خوب بمونن
آخی حتی یکیشون بود که رفتیم تو اتاقش جلو پای من بلند شد بنده خدا
فقط مشکل اینه که اینور سال فعلا همین عصرا باید برم یعنی سه تا شیش هفت
که یعنی افطار اونجام و احتمالا یکی دو ساعت بعد افطار میرسم خونه
حالا انشاءالله که سخت نباشه خیلی
دیگه اینکه
بابام هم که مشخص بود ناراضیه که برم
مامانم هم هر یکی درمیون جملههاش میگفت ما که مشکلی نداریم بخوای بری
که چون مشخص بود مشکل دارن اینو هی میگفت
دیگه همینا
اها دارم Gentlemen میبینم
همین که جدید اومده
جدا از بامزگیاش کارگردانیاش خیلی خوبه
ای کاش کامنت کسایی که برای ما هم رزومه فرستاده بودن رو میشد خوند. از ظاهر میخواستن نظر بدن شاید ما هم لاشی بودیم :)))