حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

آخرین مطالب

منِ دیوانه

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۴ ب.ظ

سلام دوباره

وضعیتم که همون جوریه که قبلاً بود 

یه وقتایی از روز از شدت استرس حالت تهوع و تپش قلب و اسهال می‌گیرم

و یه فکرایی که تو سرمه 

برای آینده 

که برای اونا هم استرس دارم 

و مسئول آموزش‌مون جواب ایمیلمو داد و گفت صبر کن ۱۶لم تلفنی تماس بگیر 

و اونجا هم قطعا قراره دعوام کنه 

حالا 

اومدم اون چیزایی که اون سری می‌خواستم بنویسم و ننوشتم و بنویسم 

اصن چرا من این چیزا رو این جا می‌نویسم

نمی‌دونم واقعا 

مهم نیس 

 

مغز من یه جوریه 

یعنی یه مشکلی داره فک کنم 

اینجوری که دوست ندارم کسی بفهمه چی ذهنم می‌گذره 

حالا به جز اینجا تقریبا ۹۰درصد خودمم 

بقیه جاها بی‌دلیل تظاهر می‌کنه 

یعنی از وقتی یادم میاد اینجوری بوده 

نمی‌دونم چرا

مثلا یادمه من بچه بودم 

اون موقع این عروسک باربیا جدید اومده بود مد بود همه داشتن 

منم خب خیلی دلم می‌خواست داشته باشم 

کلا حالا این مدلی نبودیم که بگیم اینو می‌خوایم اونو می‌خوایم 

یه دفعه گفتن بین یه عروسک باربی با یه دونه از این چراغ خوابیا که دامنشون باز می‌شد مثه چتر یکی رو انتخاب کن 

بعد من واقعا دلم می‌خواست که اون باربی رو داشته باشم 

ولی گفتم اون یکی 

چون دوست نداشتم بدونن من باربی دوست دارم 

نمی‌دونم چرا 

یا مثلاً دیگه من که به سن تکلیف رسیده بودم 

نماز صبحا بیدار نمی‌شدم 

ولی خیلی دوست داشتم بیدار بشم 

ولی به مامانم نمی‌گفتم منم بیدار کن 

تازه یه دفعه هم سر همین با بچه دخترخاله مامانم مقایسه شدم که وااای ببین اون صبحا پا میشه تو پا نمیشی (دیگه حالا کاری ندارم که اصن الان اون چه مدلیه و واقعا اینم چیز بود دیگه بخواین مقایسه کنین) 

حتی همونجا هم که این حرف و بهم می‌زدن نگفتم که خب منم بیدار کنین من دوست دارم 

در همین راستا من یه مدت صبحا یواشکی و بدون ساعت و با سختی بسیار خودم بیدار می‌شدم (چرا واقعا :///)

یا یه مدت دیگه مامانم نبود خونه‌مون مامان بزرگم میومد خونه‌مون 

بعد وقتایی که اون اونجا بود من نماز نمی‌خوندم با اینکه خیلی دوست داشتم بخونم :/

حالا این مثالا همش تا ۱۰سالگیم بود 

و من هنوزم همینجوریم 

یعنی کسی از اطرافیان من واقعا نمی‌دونه من چی تو ذهنم می‌گذره 

مثلا کسی نمی‌دونه من چه مدل آهنگی دوست دارم یا تو پلی لیستم چیا هست حدودا 

و خب دلیلش اینه که من هیچ وقت تو اتاقمون آهنگ نمی‌ذارم درحالی که همه این کار و می‌کنن 

حالا نه فقط راجع‌به آهنگ 

کلا هر چیزی که باعث بشه یکی بفهمه توی مغز من چی می‌گذره

خیلی سختمه انجامش بدم 

مثلا دیگه من خیلییییی برون ریزی داشتم تو اتاق 

به بچه‌هامون دو سه تا از ویدئوهای مورد علاقه اپرا و اسکیت مو نشون دادم 

که س می‌گفت من با این فیلمم سوراختون کردم تو چرا اینا رو نشون ندادی تا حالا 

مثلا من الان دارم تلاش می‌کنم که زبان بخونم 

ولی دوست ندارم کسی بفهمه 

و در عوض هرروز اینو می‌شنوم که حالا که بیکاری برو کلاس زبان 

 

کلا فک کنم خیلی مریضم نه؟

فکر می‌کردم که برای دانشگاه که بیام تهران می‌تونم یه جور دیگه زندگی کنم 

یعنی خب خودم هم راضی نیستم از این وضعم 

فکر می‌کردم حالا که قراره با یه آدمای جدیدی زندگی کنم کلا از اول یه جور دیگه باشم 

ولی بازم نشد 

همون نگین اسکولم که حصار دورش انقدر بلنده که کسی داخلشو نمی‌بینه 

حالا داخلش هم همچین تحفه‌ای نیس 

ولی خب حداقل اونجوری شاید یکی از درش رد میشد بیاد تو 

یکی بود که داشت چالش نامه نویسی انجام می‌داد چند روز پیش و اون روزش باید برای صمیمی‌ترین دوستش نامه می‌نوشت 

بعد نوشته بود که همچین کسی وجود نداره که بخوام براش نامه بنویسم 

و خب من فکر کردم و دیدم برای منم همچین کسی وجود نداره 

چرا دوست زیاد دارم به طور کلی 

ولی کسی که به طور مداوم با هم حرف بزنیم و از اوضاعم خبر داشته باشه نه 

یعنی تا وقتی کنار همیم اوکییم ولی وقتی نیستیم هم خب نیستیم دیگه 

دلم یکی از اینا می‌خواد 

از این دوستای صمیمی که باهاش راحت باشم 

باهاش مثه اینجا باشم 

خودم باشم 

 

م اول شهریور بلیط داره و قراره بره 

م اولین دوستم هست که قراره بره 

یعنی خیلیا بودن که قبلاً رفتن و من می‌شناختمشون کلی هم براشون گریه کردم 

ولی م اولین کسیه که این شناخت دوطرفه بوده و باهاش زندگی کردم 

خیلی دوست دارم یه روزه برم تهران و برگردم 

ولی حس می‌کنم خانواده مخالفه 

البته که من چیزی هنوز مطرح نکردم مثه همیشه 

اون یکی م هم گفت فک نکنم بیام چون برای موقع دفاعش رفت دیدش 

اگه اون میومد بهتر بود دوتایی با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم 

دلم می‌خواد برم و یه خرواااااااار عر بزنم اونجا

این حجم یه خروار و اصن نمی‌دونین چقدره 

واقعا زیاده 

خیلی زیاد 

کاش جور بشه برم 

 

این روزا برای شفای همه دعا کنین من جمله من 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۵/۰۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی