حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

آخرین مطالب

پشیمونی؟

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۸:۱۳ ب.ظ

خب 

از صبح رسیدم خونه 

شاید بهتره ننویسم 

چون ممکنه اشکم درآد 

از صبح که تونستم با موفقیت خودمو نگه دارم 

می دونین مامانم ظهر چی میگه

میگه الان پ چند سالشه؟ (پ دختر عموی 8 ساله امه)

اون با اون سنش اونجور زرنگ بازی درمیاره 

ماجرا اینجوری بود که ما اون روز رفتیم خونه مامان بزرگم اینا و عموم و زن عموم یه روزه رفته بودن تهران بیان 

بعد به مامان بزرگم اینا گفته بودن دارن میرن تهران ولی گفتن که ما به پ نگفتیم 

درحالی که خود پ خبر داشت و مثلا باز اون داشت الکی به بقیه می گفت مامان بابام رفتن مهمونی 

بعد هم به من هم به مامانم گفت می دونین چیه من الکی گفتم مامان بابام رفتن مهمونی رفتن تهران شما به کسی نگین 

بعد حالا مامان من داشت یه بچه 8 ساله رو می زد تو سر من که چرا من دروغ نمی گم 

وای سرم و تو کجا بکوبم 

بعد هی من می گم خب دروغ بگم که چی بشه 

میگه خب راست همه چی رو که نباید بگی 

بعد میگم خب فرقش چیه بالاخره فردا پس فردا می فهمیدن دیگه که 

میگه خب باشه همه چی رو همون تولش که نباید بری بذاری کف دست بقیه ://////

وای باورم نمیشه 

بعد بهش میگم نکه خودت نمیری همه چیو به همگی بگی 

میگه نهههههه من خیلی وقتا خیلیییی چیزا را به کسی نگفتم 

حالا این خیلی وقتا مثلا وقتایی بوده که می خواسته بره دکتر به مامان بزرگم نمی گفته که نگران نشه 

تازه اونم بعدش می گفته که اره من اون روز که اینجوری گفتم دکتر بودم مثلا 

و هییییییییچ وقت فراموش نمی کنم که من یک بار و فقط یک بار 

(اوووووف اشکم داره در میاد)

یه چیزی رو بهش گفتم و خاستم به هیچکی نگه 

و فقط و فقط 

خدا شاهده 

پنج دیقه نگذشت که من رفتم دستشویی و برگشتم و به مامان بزرگم گفته بود 

بعدم گفت خب نگران بوده 

و بعدش به دایی م گفت 

و می دونین چیه 

هیچ وقت به بابام نگفت 

و گفت منم نگم 

(وای نفس عمیق بکش نگین)

درحالی که بابام هم خیلییییی نگران بود 

ولی گفت چون من به خاطر همون دایی بی شعورم اینجوری شدم هیچی به بابام نگم

چون یه وقت نیوفته تقصیر خانواده ما 

 

در مورد تهران رفتنم

هی با خودم می گفتم همه چی بد قراره باشه 

چون خیلی در موردش خیال پردازی کرده بودم 

و وقتی اینجوریم خودم می دونم از اون طرف قراره همه چی بد باشه 

ولی حقیقتا هیچ وقت تو منتهی الیه ذهنمم فکر نمی کردم انقدر بد باشه که به این سرعت برگردم 

گفتم دیروز طی آخرین ضربه ای هم که می تونستم بخورم ال سی دی گوشیم شکست؟

 

کاش یه راه سومی هم بود 

یه جای سومی هم داشتم 

پناه می بردم به اونجا 

 

ا پیام داده تو گروه که برای کسیایی که می خوان اپلای و کنن و کمک مالی نیاز دارن بهم بگن 

هیچ وقت ازش خوشم نمیومد 

تی ای آمارمون بود 

جدا از کم کاری های آخر ترمش 

می خواست یه جوری ثابت کنه من خیلی می فهمم 

به هرحال 

یادمه اون موقعا توی توییترش سرک می کشیدم 

داشت اون موقع کارای اپلای شو می کرد 

هرموقع اعصابم از دستش خورد بود دعا می کردم بره گمشه زودتر :)

 

نت خیلی بده 

و این خیلی رو اعصابمه که هیچی رو باز نمی کنه 

 

 

متاسفم ولی حالم بده و این روزا فقط غرغر می نویسم 

دعا کنین برام 

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۴/۲۹

نظرات  (۱)

۳۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۴۸ یاسمن گلی :)

این جا مکانیه که خودت باشی .

امیدوارم به زودی از حال خوبت بنویسی :)

پاسخ:
مرسی واقعا 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی