Here we go again
سلام دوباره
خب
تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم صفحه بقیه رو بخونم که بخوام ناامید بشم از چرت و پرتابی که مینویسم
بیام اول چرت و پرتامو بنویسم :)))
برای فردا آخر شب بلیط دارم و میرم تهران
بابام هی میگه چرا میری
الان استراحت کن پروژهاتو از مهر شروع کن
درحالی که میره میاد میگه هنوز خوابی؟ خسته نشدی از اینقدر گوشی بازی؟ نمیخوای بری یه جا کار کنی؟
دقیقا منظورش از استراحت اینه که نرم تهران
حالا من که دارم میرم و خانواده یه جوری فکر میکنن که انگار من یه هفتهای برمیگردم
ولی فکر نکنم زودتر از یه ماه قصد برگشتن داشته باشم
س کارای خوابگاهمو انجام داد و توی اون سگ دونی که حتی کمد هم نداره اسکان گرفتم
امیدوارم هم اتاقی های جدیدم آدمای خوبی باشن
و کارام توی تهران رو روال پیش بره
داداشم از بلاد کفر برگشته
و من عاشق این بلاد کفرم لعنتی
اینجوریه که دوست داشتم یکی از اشراف زاده های پولدار دوره رومانوفا بودم تو سنتپترزبورگ
همه دغدغهام رنگ لباس و مهمونی و از این چرت و پرتا بود
میرفتم اپرا و باله
میرفتم چایکوفسکی رو میدیدم عرررررررر
حالا خلاصه در راستای این هوس هایی که کرده بودم دوباره
نشستم فصل دوم بریجرتون و دیدم
شاید بگید که تو که اون همه از فصل اول عنت گرفته بود
چی شد که فصل دومشو دیدی
و باید گفت که خب دیگه آدم هر از گاهی یه چیز عن و مزخرف دلش میخواد دیگه چه میشه کرد :)
ولی حالا خدایییی فصل دومش خیلی بهتر از فصل اولش بود
اینجوری بود کلا داستان اصلی که خیلی واضح بود چی میشه و اینا که خیلی هم مسخره و مزخرف بود
و همچنان این مزخرفات گنجوندن زوری سیاه پوستا دارای پست و مقام تو سریال تاریخی تو انگلیس
چیزی که برام مهم بود پنهلوپه بود
بیشترین حس همزاد پنداری رو باهاش داشتم
و واقعا تهش ناراحت شدم
اینمه تا آخر درحاشیه بود
تلاش کرد برای خودش کسی باشه
ولی در واقعیت بازم درحاشیه بود
حالا دیگه اسپویل نمیکنم
ولی خب فعلا مودم دیدن فیلمای آشغاله
سرچ بلبل جانم خراب شده
ولی خب حالا یه چیزی پیدا میکنم که ببینم
اینترنت اینجا انقدر بده که حتی یه کلیپ یه دقیقه هم نمیشه از یوتیوب دید حتی با کیفیت افتضاح
و حتی نمیشه دانلودش کرد
و تهرانم این خوابگاه کوفتی علاوه بر نداشتن کمد، اینترنت هم نداره
و من همچنان میگم که انشاءالله که خراب شدن اون دانشگاه رو به چشم خودم میبینیم
الان که باید برم جمع و جور کنم
ولی یه دفعه میام اون چیزایی که دفعه قبل میخواستم بنویسم و ننوشتم و مینویسم
تا بیشتر با مغز مریض من آشنا بشین
بای
وای منم از دانشگاه کارشناسیم متنفر بودم و هستم البته، جز خاطرات خوب بچه های اتاقمون، هیچ چیز جالبی توی اون دانشگاه خراب شدهمون ندیدم. فکر میکنم همه بچه های اونجا هم همین حس رو داشتن.
سفرت به سلامت :) خوش بگذره :)