حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

غر و غر

پنجشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۲۴ ب.ظ

بابام زنگ زد 

نتونستم خودمو نگه دارم دیگه 

گفتم داداش زهرا رو گرفتن 

اصن اینو نمی گفتم خفه می‌شدم 

خیلی نگرانشم 

هرچند با اون خیلی کاری ندارن حدس می‌زنم 

نهایتا ستاره‌دار میشه 

حبس فکر نکنم بتونن براش ببرن 

دوست دارم بیشتر با زهرا حرف بزنم ولی خب چون خیلی وقته حرف نزدیم گفتم شاید راحت نباشه 

 

ولی دیگه نگفتم که رزا رو ظهر از در خوابگاه کردن تو ماشین بردن 

سه نفر هم مفقودی داریم 

تازه این فقط خوابگاه ماس 

بقیه جاها چه خبره خدا می‌دونه 

 

عصری مهشید کلی اشک‌آور خورده بود به زور پرید تو خوابگاه 

یعنی انقدری که امروز اشک‌آور حواله کوچه ما کردنا 

می‌شد باهاش یه لشگر زمین زد 

 

مثه زندونیاییم 

اعصابم خورده نمیشه جایی رفت 

اکثر گاردا قیافه‌شون می‌خورد سرباز باشن 

زندگی خیلی عجیبه واقعا 

کی می‌دونه تو مغز اونا چی می‌گذره 

این که میگن تاریخ قضاوت می‌کنه و اینا هم چرته 

چند نفر از اونایی که تاریخ و می‌نویسن خبر دارن واقعا چه اتفاقایی میفتاده 

کاش خدا یه چیزی می‌ذاشت که مثلا همه افکار یه آدم بعد از مرگش تبدیل به کتاب می‌شد که بقیه آدما بتونن بخونن 

البته طرف بی‌آبرو می‌شه 

ولی خب خیلی چیز جالبی می‌شدا 

به نظرم حتی جالب میشه که افکار یه سری آدم رندوم عادی که یه زندگی معمولی دارن و خوند 

یعنی برای من که روزمره‌خونی دوست دارم جالب می‌شد 

 

عنوان و گذاشتم غرغر

ولی خیلی غرغر نکردم خدایی 

ولی حوصله‌ام سر رفته 

با اینکه کلی کار دارم که انجام بدم 

ولی دست و دلم به کار نمیره 

 

چقد طولانی شده امشب 

عصر از جلوی گودو رد می‌شدم 

دیدم آینه‌ش شکسته 

دلم ریخت 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۳۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی