شبی در بیمارستان
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ب.ظ
دیشب یعنی در واقع دیروز و تو بیمارستان به عنوان همراه مامانم بودم. خدا رو شکر که همه چی خوب بود و به خیر گذشت.
فقط کلی معطل شدیم سر اینکه یه عالمه آدم باکلاس اومده بودن بچه های باکلاس تر از خودشونو تو پنجِ پنج به دنیا بیارن 😑
واقعا عجیبه ها، چطور ملت میتونن یه همچین حرکتی بزنن به زور بزان به هوای اینکه روز و ماه یکیه. خب میخوام صد سال سیاه نباشه
ولی درکل تعدادی نینی خیلی کوچولو دیدم 😊
یه عده هم اومده بودن برای سقط
حقیقتا خیلی وضعیت عجیبیه. کاش هیچ وقت هیچ کی تو یه همچین وضعیتی قرار نگیره . خواسته یا ناخواسته
هرکدومش یه درده. دردی که هیچکی جز خودشون نمیتونه بفهمه
تا صبح تقریبا نخوابیدم ولی در عوض خیلی کیف داد
اصن نوکری پدر و مادر یه جور دیگهای حال میده به آدم
۰۰/۰۵/۰۶