سلام :)
سال جدید و همون نگین همیشگی با غرغراش :)
رفتم دیدم پست قبل چیا گفتم
دیدم میخواستم مدرکمو آزاد کنم
ولی گویا طبق قانون جدید نمیشه
البته که زنگ زدم یه جا گفتن مشکلی نداره و حضوری رفتم که دقیق بپرسم ولی بسته بودن
حالا قراره دوباره برم بعدا
قبل عید (شایدم اینور عید بود)
رئیسمون اومده بود از دبی
نوبتی صدا میزد همه رو تو اتاقش باهاشون صحبت میکرد
تا حالا تو این یه سالی که اونجا بودم با هم حرف نزده بودیم
بعد قبل اینکه من و صدا بزنه اون حسابدارمون که فامیل رئیس هم هست صدام زد
گفت من صحبت کردم با دکتر قراره برای سال جدید حقوقتو دو برابر کنیم. فقط رفتی تو اتاق هرچی دکتر گفت بگو باشه
منم رفتم تو و پرسید همه چی خوبه؟ راضی هستی؟ مشکلی نیس؟
حقیقتا خیلی زور بالام اومد که هیچی نگفتم و گفتم اوکیه
صرفا چون گفتم زشته که بدون اینکه با خود حسابدارمون صحبت کرده باشم مستقیم بیام به این رئیسه گله کنم
احتمال میدم تا آخر فروردین قراره یه بار دیگه با خود حسابداره راجعبه حقوقم صحبت کنم
و چیزی که ازش با احتمال خوبی مطمئنم اینه که قرار نیس حقوقم بشه ۱۴تومن و قراره حتما توش یه حرفی پیش بیاد
بعد صحبت حقوق و با بقیه هم نکردن چون خانوم الف اون روز میگفت پس کی قراره راجعبه حقوقای سال جدید حرف بزنیم
در همین راستا
یه بار هم میم گفته بود که نکنه خود حسابداره اون ۳تومن پولی که برمیگردونی رو برمیداره برای خودش
و خب واقعا به این قضیه مشکوکتر شدم
و خب میدونم قرار تا آخر فروردین پیر بشم
اون یکی میم میگفت وای دیگه از پروژهام خسته شدم میخوام برم یه بلایی سر خودم بیارم
بهش گفتم واستا تا آخر فروردین ببینم چی میشه بعد با هم بریم
بعد امروز دیدم نه متاسفانه تا آخر فروردین طاقتم نمیشه
فردا احتمالا بریم بیرون با هم
تو عید یکم رفتیم اینور اونور
واقعا ۵ روز اول عید در اوووج خوش فازی بود
با اینکه پریود بودم
کلا دیگه روند احوالاتم از دست هورمونامم در رفته
ولی فقط ۵ روز اول
بعدش من خیلی اصرار داشتم که برای تعطیلیها این هفته بریم مسافرت لرستان
ولی خانواده گفتن شلوغه الان و دوره و گرونه و فلان و نرفتیم
یعنی حتی تا همین شهرستانای اطرافم نرفتیم
و خیلی رفت رو مخم چون بعدا وسط هفته و درحالیکه هیچ تعطیلی نیس یهو میان میگن بریم مسافرت یه هفته
برای عید یکی از بچههامون توی گروه دبیرستانمون پیام گذاشت و دیگه همه تبریک گفتن و گفتیم بریم بیرون
پنجشنبه رفتیم بیرون
ده نفر بودیم تقریبا
سنی همه بزرگ شده بودیم
دوتامون که تو جمع بودن ازدواج کرده بودن
ولی حقیقتا هیچ فرقی نکرده بودیم
یکیشون که هیچ وقت مامانش اجازه نمیداد حتی اردوهای مدرسه رو بیاد الان ارشد تهران میخوند
میگفت وقتی جدا میشی از خانواده دیگه واقعا برگشتن و زندگی کردن باهاشون سخته :)
یکیشون هم که ازدواج کرده بود با دوست پسر ۱۰ سالهاش
حقیقتا خیلی باید خوششانس باشی که تو ۱۴ سالگیت یکی رو پیدا کنی و همون برات بمونه
یکی دیگه هم امروز نامزدیش بود
خیلی سعی کردم خودمو دعوت کنم :)))
اونم یه تعارف دسته جمعی زد ولی دیگه در همون حد موند متاسفانه
یکی دیگه هم معلم شده بود
زمان دبیرستان از منحرفای کلاس بود و بهش میگفتیم بدبخت بچههایی که بیان زیر دست تو :))
الانم میگفت هی سرکلاس یه سوتی میدم و دوست دارم بخندم ولی نمیشه
نه به خاطر اینکه بچهها پررو میشن
چون زشته که یه معلم انقد ذهنش خراب باشه :)))
خوش گذشت
تقریبا دو ساعتی بودیم دور هم
بعدش با میم که بلند شدیم و رفتیم به این نتیجه رسیدیم که همین دو ساعت کفایت کرد دیگه
باتری اجتماعی جفتمون ته کشید
همینا دیگه