حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

دیدم داره یه ماه میشه هیچی ننوشتم 

گفتم زشته دیگه 

بیام شده الکی یه چیزی بنویسم 

 

رفتیم صبحانه با زرافه‌ها رو دیدیم 

بدک نبود 

یه جاش هست که پژمان جمشیدی خیلی بدبخته ولی همه گشنه‌ان و میرن رستوران 

همه می‌خوان غذا بخورن به جز پژمان جمشیدی 

بعد هادی حجازی‌فر به پژمان میگه 

تو هم بخور، نگران نباش ما فکر نمی‌کنیم که تو این شرایط هم به فکر شکمشه 

خیلی حرف عجیبی بود به نظرم 

خداروشکر که تا حالا آدم نزدیک از دست ندادم 

ولی خیلی بهش فکر می‌کنم که اگه مثلاً بابام یا مامانم فوت کنن بعدش چی میشه 

بعد اون ادامه دادن بعدش خیلی سختمه 

تجربه‌اش نکردما ولی حس می‌کنم این که بعدش بدنت هنوزم با روند عادی کار می‌کنه بهم حس گناه میده 

مثلاً حس عذاب وجدان می‌گیرم اگه گشنه‌ام بشه و بخوام چیزی بخورم 

یا اگه یه چیز خنده‌دار بشنوم و یهویی خنده‌ام بگیره 

بعد این جمله‌ای که گفت خیلی یه جوری بود برام 

نمی‌دونم چجوری ولی یه حس عجیبی داشت 

 

دیگه اینکه راجع‌به آینده نامطمئن هستم 

سرکار فعلا کاملا بیکارم 

و از طرفی دلم می‌خواد چیزای جدیدی رو تجربه کنم 

ولی خب گشتم دیدم مثل همیشه جایی برای کار نیست 

یکی دوتا شرکت پیدا کردم که از حوزه کاریشون خوشم میاد 

ولی خب نیاز به نیروی کار ندارن در حال حاضر 

و خب سختمه بخوام برم بگم سلام نیرو برای کار نمی‌خواین :/

و اینکه بخوام برم هم باید برم کارآموزی 

با این قسمتش مشکل ندارم 

ولی می‌ترسم از این منطقه امنم خارج شم 

اینجا به جز حقوقش همه چیزش خوبه 

نمی‌دونم 

 

عین هم همینجوریه

البته که سربازه و نمی‌تونه الان بره جای دیگه‌ای 

ولی خب دنبال اینه که یه چیزی یاد بگیره که به دردش بخوره 

و خب با آقای ت صحبت می‌کنه که چی یاد بگیره و اینا 

از اینکه آقای ت خنگه ولی تجربه زیادی داره و درنتیجه روابط و تجارب بیشتری داره ناراحتم 

عین هم به زبون نمیاره ولی می‌دونم حس می‌کنه کارایی که می‌کنیم به درد آینده‌اش نمی‌خوره 

و خب واقعا هم زمینه کاری کمی داره 

بعد هم گفت هستی با هم یه چیزی درست کنیم 

گفتم آره 

بعد دو سه بار من بهش گفتم خب الان که بیکاریم بیا شروع کنیم 

هی گفت حوصله ندارم و الان نه و اینا 

بعد چند روز پیش خودش شروع کرد 

بدون اینکه به من چیزی بگه 

یعنی خب بغل هم می‌شینیم و من می‌بینم 

ولی خب هیچی بهش نگفتم و منم کارای خودمو کردم 

 

دیگه طبق معمول 

زبان زبان زبان 

یه ساعتی بود اختراع شده بود که اگه بیدار نمی‌شدی قطعش کنی هر چند دقیقه از حسابت پول برداشت می‌کرد می‌زد به خیریه 

به یه همچون چیزی نیاز دارم که مجبورم کنه 

به یکی که تو رودربایستیش به کارام برسم 

 

آها 

دیشب داشتم لینکدین یکی از همین شرکتا رو می‌دیدم 

که بعد یکی از بچه‌های دبیرستانمون و پیدا کردم 

و کلا هم یکم گشتم 

دلم می‌خواد برم تو لینکدینا 

ولی از اینکه خودمو بخوام پرزنت کنم واقعا بدم میاد 

می‌دونم که بالاخره مجبور میشم 

ولی خیلی مزخرفه 

می‌دونم که کلا برنده اونیه که خودشو بهتر پرزنت می‌کنه نه اونی که استعداد بیشتری داره 

و خب از این که دیگه واقعا متنفرم 

چرا کسی فکری به حال ما تنهاها و گوشه‌گیرها و درونگراهای واقعی نمی‌کنه 

که بیاد خودش ما رو پیدا کنه و باهامون دوست بشه و به بقیه ما رو معرفی کنه 

اه 

 

 

خب دیگه 

بعد یه ماه فکر می‌کنم که به اندازه کافی غرغر کردم 

 

​​باتشکر 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۴۵