حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

حرفای خود خود من

تلاش مذبوحانه من در راستا بیرون اومدن از غار تنهایی

یه عالمه حرف بی‌فایده

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۴۴ ب.ظ

یه عالمه حرف دارم 

ولی اصلا حال نوشتن نداشتم تو این مدت 

الانم چون از سر صبح بیکارم سر کار و واقعا حوصله‌ام سر رفته برای جلوگیری از خواب گفتم بیام بنویسم 

 

خانواده از پنجشنبه رفتن شمال 

و من تنهام 

و تا پنجشنبه هم نمیان 

مامان‌بزرگ بابابزرگ پدریم با اینکه دوستشون دارم ولی تو این زمینه خیلی رو مخن که هرررروز زنگ می‌زنن و میگن پاشو بیا اینجا و خوب نیست تنها بمونی 

و بابای خودمم و یه صدباری هی با خنده و شوخی داشت زورم می‌کرد که برم 

در حالی که همه‌ی اینا به خاطر اینه که من دخترم و در شرایط مشابه اصلا انقد به داداشم نمی‌گفتن تنها نمون و چرا نمیای 

و این واقعا ناراحتم می‌کنه 

 

کلا تو این چند وقت خیلی ناراحتم 

از اینکه دخترم 

با میم حرف می‌زدیم و می‌گفتم فکر می‌کردم تو بیست و سه سالگی چقدر آدم خفنی خواهم بود 

ولی به جاش دیشب نشستم و دو ساعت راجع‌به اینکه چرا حالا که تو ایرانم حداقل پسر نیستم گریه می‌کردم 

 

 

آقای جیم امروز رفت دبی 

گفت حالا تا یه ماه آینده یه سر برمی‌گردم 

وسط حرفا داشتیم از گرمای دبی می‌گفتیم و گفت اصلا به دکتر می‌گم بابا اجازه نداده نمیام به شوخی و بعدشم همه خندیدن 

و من داشتم به این فکر می‌کردم که این واقعا یه اتفاق خیلی عادی و روتین تو زندگی یه دختر می‌تونه باشه و برای اون فقط یه شوخی خنده داره 

 

 

بعد یادم افتاد که من تقریبا زود پریود شدم 

و درحالی هنوز ده سالم نشده بود و واقعا بچه بودم 

از شدت حال بد روحی به خاطر یه مشت هورمون 

مامانم یه مشت روزنامه باطله می‌داد دستم و منم می‌شستم پای سطل آشغال و های های گریه می‌کردم و اونا رو پاره می‌کردم بلکه دلم یکم خالی شه 

درحالی که تو اون سن تقریبا هیچ دغدغه‌ای نداشتم 

بعد هی فکر می‌کردم که یه بچه تو اون سن چرا باید یه همچین چیزایی تجربه کنه 

 

 

آها 

حقوق اولمم گرفتم 

همیشه فکر می‌کردم حقوق اولمم که بگیرم چقدر خوشحال خواهم بود و همه رو شیرینی خواهم داد 

ولی دلم می‌خواد برم کل پول و از بانک به صورت نقد بگیرم و ببرم شرکت و ریال ریالشو آتیش بزنم 

حتی دلم نمی‌خواد خرجش کنم یا کمک کنمش به کسی 

دلم می‌خواد بسوزونمش به معنای واقعی کلمه 

قرار شد بیمه شم چون پول بیمه رو به خودم نمی‌دادن و چون حقوقم زیر حداقل حقوق وزارت کاره و عملا غیرقانونی 

هرماه قراره برام بیشتر بزنن و بعدش دوباره من پولشو برگردونم به حساب حسابدارمون که بیمه بهشون گیر نده 

همینقدر کثافت 

 

 

 

Scenes from a marriage رو هم دیدم 

دوست داشتم برای هر قسمتش جدا جدا بنویسم که حس نوشتنم نبود 

قسمت یکش رو بیست دقیقه اولش با خودم می‌گفتم خوبه حالا امروز وضع روحیم خوبه وگرنه تا الان کلی گریه کرده بودم 

و ده دقیقه آخرش دیگه به زور چشمام صفحه رو می‌دید از شدت اشک 

قسمت دومش آخراش که میرا می‌خواست بره و جاناتان بغلش کرده بود که نره خیلی گریه کردم 

انگار آخرین سنگر باقی مونده بغل بود که اونم از دست رفت 

خیلی صحنه عجیبی بود 

قسمت سومش اما لول جدیدی از شدت اشک رو برام ایجاد کرد 

اونجایی که جاناتان می‌گفت 

 


‫"ظاهرا، طرز فکر عقلانی وسواس‌گونه‌اش
‫در اون سن فقط برای تلافیِ,,,
‫تمام اضطراب‌هاش بوده
‫چون پدرش بود،
‫یه پدر مقتد
‫که روش سایه انداخته بود
‫یه پدر اهل قضاوت،
‫با مقررات اخلاقی سختگیرانه
‫و اون,,," یعنی من
‫"خیلی تلاش میکرد
‫که این پدر رو خشنود کنه
‫که به استانداردهاش برسه
‫اما همیشه حس میکرد شکست خورده
‫بنابراین به تدریج، یه حس دائمی
‫درونش ایجاد شد
‫که «به قدر کافی خوب نیستم؛
‫به قدر کافی اخلاق‌مدار نیستم
‫زیادی خودبینم»
‫که این خودبینی تو دنیایی
‫که توش بزرگ شده بود
‫بدترین گناه ممکنه
‫و از سمت دیگه،
‫مادری بود
‫که همیشه ضعیف‌تر از اون بود
‫که جلوی این پدر سرسخت بایسته
‫اما خودش هم به قدری
‫آدم مضطربی بود
‫که پسر حتی با مادرش هم
‫نمیتونست خودش باشه
‫نمی‌تونست سختی‌ها و ترس‌هاش
‫رو باهاش در میون بذاره
‫چون مادره در لحظه به قدری
‫مضطرب میشد
‫که اضطرابش فقط به اضطراب
‫پسر اضافه میکرد
‫و زمانی که فهمید
‫هیچکس نمیتونه واقعاً اونو ببینه
‫یعنی خود واقعیش رو
‫هیچکس نمی‌تونست کمکش کنه
‫با مشکلاتش کنار بیاد
‫بیشتر و بیشتر به درون خودش
‫سقوط کرد
‫و تمام درد و اضطرابش
‫رو درونش نگه داشت
‫و هیچ چیز به هیچکس نگفت
‫و این شکافِ درونش
‫نمی‌ذاشت تو یه رابطه واقعی باشه
‫چون همیشه بخشی از وجودش بود
‫که مخفی نگهش میداشت
‫همیشه بخشی از ذهنش جای دیگه بود
‫تا اینکه میرا پیداش شد
‫و تا حدی تونست نجاتش بده
‫با دیدنش
‫برای اولین بار در زندگیش،
‫حس کرد ممکنه
‫از این تنهایی ذاتی بیرون کشیده بشه
‫اما بعد از رفتنش بود
‫که فهمید چقدر,,,
‫حتی با میرا،
‫حضور نصفه و نیمه داشت
‫و باید چقدر سخت بوده باشه
‫که با این زندگی کنه"

 

از اینکه بعضی وقتا یه چیزایی خودمو بهتر از خودم می‌تونه توصیف کنه واقعا شگفت‌زده میشم 

قسمت چهار و پنجش و خیلی الان یادم نمیاد 

 

 

این روزا میل هیچ کاری ندارم 

پروژه‌اش خوابیده و هیچ کاری براش نمی‌کنم 

میم گفت می‌خوان برن آلمان دیدن داداشش 

و باید تا آخر مرداد دفاع کنه و بیا سریع با هم جمعش کنیم دفاع کنیم 

ولی حتی این انگیزه هم یه روز بیشتر دووم نیاورد و بازم هیچ کاری دارم نمی‌کنم 

 

 

وضع زبانمم افتضاحه 

به طرز شگفت انگیزی به جای پیشرفت 

پسرفت فوق‌العاده بزرگی داشتم و داره بدتر هم میشه حتی 

ریدینگی حدودا 20 می‌زدم رو نمره‌هام اومده روی 15 و حتی کمتر 

 

 

این وسطا برق شرکت رفت 

و دیگه زودتر رفتم خونه و بقیه‌اشو ننوشتم 

و دنبالش افتاد برای فردا (که میشه امروز)

صبح هم پاک به طرز شگفت انگیزی سر خورد 

و وسط خیابون سرنگون شدم 

سریع خودمو کشیدم کنار که زیر ماشینا نرم 

ولی می‌ریم که داشته باشیم دوتا زانوی باد کرده و کبود 

شانس آوردم سر زانوی شلوارم پاره نشد 

 

 

عصر هم می‌خوام برم خونه مامان‌بزرگم اینا و شب بمونم 

کچلم کردن 

تازه برمم همش می‌خوان غر بزنن که از اون روزا چرا نیومدی 

​​​

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۰۵/۲۴

نظرات  (۲)

 

چرا اینقدر با جاناتان همدردی کردم عجیبه....

احساس میکنم ذهنت زیادی مشغوله مراقب خودت باش .

با اینکه می‌دونم بیشتر حرفها و گوش زد هاشون که با حمله معروفه تو دختری شروع میشه به خاطر خودمونه گاهی اوقات واقعا کچلممم میکنه .

چرا فکر میکنم با محدود کردن مون بهمون امنیت میدن؟

و اره هیچوقت اون قضیه  رو هیچکدوم شون درست توضیح ندادن ...اینقدر خاطرم از اون روز برام دردناک بود که فراموشش کردم...هیچی یادم نیست ، تنها چیزی که ازش دارم سه خط جمله تو دفتر خاطراتمه

خیلی ناراحتم ، حالم بده ، باید فراموشش کنم.

:)

و.ن:الان که دارم مرور میکنم میبینم استعداد خیلی خوبی تو فراموش کردن دارم :)))

 

پاسخ:
نمی‌دونم شاید چون خیلی فشار رومه انقدر حساس شدم به این چیزا 

خوبه که فراموش می‌کنی. منم خیلی چیزا رو زود فراموش می‌کنم، به جز چیزایی که بهتره فراموش کنم :/

سلام
اولا که اصلا هم حرفای بی فایده‌ای نزدین، همین که میگیدشون حال خودتون خوب میشه و همین فایده خیلی مهمیه بنظرم.

ثانیا ✊✊✊😅 بابت اینکه اون سریاله رو دیدین و خوشتون اومد. دوست دارم خودمو توی این موفقیت دخیل بدونم🤣 منم در انتهای شب رو دیدم و واقعا بنظرم خوب بود. هر چند قسمت آخر با عجله تموم شد و همون اوایل قسمت آخر یجوری اتفاقات جفت و جور میشد که انگار داشت داد میزد که دارم تموم میشم. یسری خنده‌های الکی و اینا که الان یادم نیست برای کجاش بود. ولی در کل بنظرم سریال خوبی بود و جانبدارانه هم به قضیه نگاه نکرده بود... 
ثالثا یادتون باشه حتما از اون شرکت که دراومدین شکایت بکنین یا تحقیق بکنین ببینید وضعیت چطوریه چون این رفتاری که با شما دارن جنایته. اگر مشمول قانون کف حقوق میشید پس موظفن به شما بدن اون عدد رو. اگر هم نه خودشون با قانون طرفن. ایشالا درست میشه، صبر داشته باشین و امیدوار باشین به بالاسری... امید نه، باور داشته باشین که حل میشه...

 
پاسخ:
سلام

اولا و که خیلی جدی نگیرین. چون معمولا عنوانی به ذهنم نمی‌رسه یا تکراریه دیگه یه چیزی می‌نویسم.

ثانیا هم این موفقیت و بهتون تبریک میگم :)) واقعا خوب بود و پنج شب مثه سگ گریه کردم  :)) خوشحالم شمام دوست داشتین در انتهای شب و 

ثالثا هم کلا برای کسی که بیمه رد میشه چون وجهه قانونی داره حقوقش هم باید قانونی باشه و حداقل مقدار بیمه رو هم که بخوان بدن باید حقوق طرف حداقل حقوق وزارت کار باشه. اینام برای اینکه حسابای شرکت درست باشه و چیزی که براشون ثبت میشه قانونی باشه این حرکت و می‌زنن. حقیقتا دلم می‌خواد مسالمت‌آمیز حل بشه و دوست ندارم اینجوری باشم که الان جلوشون تظاهر کنم که وای چقدر همه چی خوبه و بعدش که حالا به هر دلیلی از اونجا در اومدم یهو روز آخری برم بگم می‌خوام برم ازتون شکایت کنم یا کلا اصلا نگم و برم ازشون شکایت کنم. 


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی