خب من تصمیم گرفتم حداقل یه بارم که شده تعارفو با خودم کنار بذارم هر چی دلم میخواد اینجا بنویسم بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم.
پس احیانا اگه داشتین یه چیزی رو میخوندین و گفتین این دیگه چه چرتیه، من شرمندم چون اینا افکار و ردیات ذهن منه :)
خب من تصمیم گرفتم حداقل یه بارم که شده تعارفو با خودم کنار بذارم هر چی دلم میخواد اینجا بنویسم بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم.
پس احیانا اگه داشتین یه چیزی رو میخوندین و گفتین این دیگه چه چرتیه، من شرمندم چون اینا افکار و ردیات ذهن منه :)
صبح بیدار شدم دیدم استادم پیام داده که
من کسالت دارم جلسه کنسله اگه میخوای هم مجازی بذاریم
حس کردم دروغ میگه
این ترم نه اینجا درس ارائه میده نه تهران
نمیدونم چیکار میکنه اصلا
خلاصه گفتم نه ترجیحم حضوریه و هروقت بهتر شدین
تا اون موقع هم همچنان علافم :/
پوف
میم هم گفت صفر ثبت شده تو پورتال برای پروژه
خودم که هنوز جرات نکردم ببینم
دیگه دیدم جلسه که کنسل شد
خانواده هم از برنامه بیرون رفتن و بازار استقبال نکرد
در نتیجه رفتم سر کار
آقای ت خیلی تنبله
یعنی سر دیزاین و اینا مشکل داره با آقای ر
اعصابش سر اونم خورد بود
دیگه کلا رفته بود سر اپ دستگاهه
دیگه من خودم کد و بردم جلو
به منم گفت که اگه منم دوست دارم سر اپ هم کمک کنم
که گفتم خب هیچی بلد نیستم
و گفتش خب اینم بلد نبودی دیگه یاد میگیری
خلاصه فردا قراره اندروید استودیو نصب کنم ببینیم چی میشه
یاد ترم قبل افتادم که میم ها تو اتاق میخواستن اندروید استودیو نصب کنن و به زمین و زمان فحش میدادن که بدون فیلترشکن که فیلتر بود با فیلترشکن هم میگفت فیلترشکن و قطع کنین :)))
آخر وقت هم شیرینی که دیروز رفته بود تو پاچهاشو خرید دیگه
یه جا هم به طرز عجیبی باز بورد کار نمیکرد
یعنی اصلا برق نداشت
دیگه آقای ج اومد چک کرد دید جافیوزیش شل شده
اصلا خیلی یهویی بدون اینکه بهش دست بزنیم
بعد آقای ت بهش گفت خب اگه مشکل از پروگرم کردن ماس بگین چیکار کنیم اینجوری نشه
آقای ج گفت وقتی میخواین پروگرم کنید پاتونو از رو بورد بردارین :)))
دیگه ژانر و دست گرفتن
آقای ت میگفت اها یعنی میگی رو بورد بپربپر نکنیم کلا یا با دمپایی ابری که نرمه عیب نداره :)))
خیلی خوب بود :)))
آقای ش که همون حسابدار/مدیرمون باشه
گفت شنبه یادم بنداز برات اثر انگشت تعریف کنم از این به بعد انگشت بزنی *.*
به لحظات گفتگو برای قرارداد و خب دیگه پس کی حقوقمو میدین دارم نزدیک میشم :)
فقط کاش این بار پروژه از رو دوشم برداشته میشد
هوای اینجا خیلی خوب شده
برخلاف چند روز پیش که خیلی گرم شده بود
الان داره بارون میاد و خنک هم شده
خیابونا هم بو اقاقیا میده *.*
عا اینم یادم رفته بود بگم
با ح صحبت میکردم
و چقدرررررر این بشر دراما داره تو دانشگاه
یه بخش خیلی خیلی زیادش هم خودش مقصره
اصلا یعنی مقداری که این بشر توی این دو سال حضوری شدن دانشگاه دراما داشته من تو کل عمرم نداشتم
چجوری میتونن
قبل اینکه خوابم ببره سریع بنویسم
فردا ساعت ده یازده اینا قراره برم استادم و ببینم
البته هنوز جواب نداده که دقیق ساعت و جاش و مشخص کنیم
امیدوارم واقعا فردا به یه نتیجه درست برسیم
خدایا یعنی میشه
سرکار هم امروز گره از مشکلاتمون باز شد
یعنی این آقای ت گفت این درست بشه من شیرینی میدم
و زارت
همونجا خیلی سریع و فوری درستش کردم :)))
کوکیایی که خریده بودم هم تموم شد
همه منتظر بودن یه چیزی خراب کنم که دوباره شیرینی بخرم :))
که خداروشکر از گردن من رد شد
البته چون فردا نمیرم گفتم برای پسفردا بگیره شیرینی
دیگه باید پسفردا برم ببینم چیزی گرفته یا نه
میگفت بیاین یه هایبای میخرم دیگه صداشو در نیارین :))
تو این چند روز که عین نبوده همش با آقای ت کار میکردم راحتتر شدم باهاش
امروز یه مقدار نسبتا زیادی هم با آقای نون حرف زدم
زیاد به خاطر اینکه کلا خیلی کم حرف میزنه با همه
راجعبه درس و دانشگاه و اینا حرف زدیم
و خیلی مهربونه باهام *.*
بالاخره هم رفتم برای گوشیم گارد و گلس خریدم
گوشی قبلیم و خاموش کردم دیگه
ولی هنوز ریست نکردمش
گاردایی که داشتن همشون ساده بدون طرح بودن
رنگای سادههام خیلی خوشگلن
ولی رنگای روشنش لامصب خیلی زود چرک میشه جای انگاش و لبه دورش که همش انگشت میزنی
دیگه یه بنفش ارغوانی یکم تیرهتر گرفتم
شاید یه روزی برای اینکه از سادگی دربیاد استیکر بزنم روش
خب دیگه دارم میمیرم از خواب
هم امروز پریود شدم
هم ظهر درست نخوابیدم
برم دیگه
خب
جلسهام برگزار شد
استادم واقعا مهربون بود
و با مهربونی تمام یه بار دیگه بهم نشون داد که اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم
اول که اسکایپ لپتاپم وصل نشد نکبت
بهم کد ورود اساماس نمیکرد
دیگه با گوشی رفتم و دیگه پاورم دیده نمیشد
هی ازم میپرسید خب الان میخوای به چی برسی
هی من میگفتم خب روشایی که داریم ایناس
میگفت خب نه میخوای به چی برسی
که دیگه گفتم نمیدونم
بعد برخلاف اون یکی استادم هم که میگه برو ببین روش دیگه چی هست
گفت دنبال روشای مختلف نباش
سادهترین و انتخاب کن پیادهسازی کن قشنگ بفهمش
بعد این یکی استادم گفت که من تو ذهنم این بوده فلان کار و انجام بدیم
که اون پشماش ریخت و گفت اصلا همچین چیزی فک نکنم ممکن باشه یه مقاله از این روش برای من بفرستین منم ببینم
دیگه تهشم گفت برین با اون یکی استادم بشینین تصمیم بگیرین یه روش و انتخاب کنین پیاده کنین قشنگ
که دیگه برای پس فردا قرار شد حضوری برم ببینمش ببینم چه گلی به سرم باید بگیرم
آها بعد میگفت تخمین من اینه که ایشون سه ماه دیگه دفاع کنن
من ریدم دهنت استاد عزیزم
این همه وقته من و علاف کردی و هنوزم نمیدونیم چه گوهی بخوریم و سه ماه دیگه هم تازه اومد روش
تازه اون آخرش داشت راجعبه پروژه یکی دیگه حرف میزد که هنوز داره پروپوزال تصویب میکنه ولی پذیرش گرفته و شهریور هم میره
مردم چه دلی دارنا
سرکار هم که
از پریروز که عین رفته کارمون گره خورده
خدایی قسمتای سختشم مونده
ولی بازم هرچی هست خیلی بهتر از پروژه کوفتی دانشگاهم جلو میره -.-
وای خدا
یعنی چقدرررررر استرس تاثیر میذاره رو کل وجودم
دیشب درست نخوابیدم
از صبح هم تپش قلب دارم
معده هم خراب
صبح خانوم الف قیافهامو دیده میگه حالت خوب نیس؟
ظهر هم از استرس خوابم نبرد
الانم باز اون حالت بالا آوردن و قلبم از تو دهنم و دارم
واقعا تو اینجور مواقع کاش میشد بالابیارم راحت بشم
اینجوری که میشم پلی لیستم غمگین میشه
روزم کلا خراب میشه
اینکه نزدیک پریودیم هم هست بیتاثیر نیست
ولی اصلش به خاطر همینه
خودم میدونم
خب مگه چی میخواد بشه
میخواد بگه چه غلطی کردی تا الان
میخواد بگه هیچی حالت نیست
نمیدونم اه
چرا تموم نمیشه
اون یارویی که پیام داده بود و که الان رفتم بالاخره پیاماشو جواب دادم
یارو اصلا گزارشمو خونده بود :/
استادم براش فرستاده بوده احتمالا
گفته پیشنهادی چیزی ندارین؟
احتمالا میخواسته ببینه کدی چیزی پیدا کردم که به اونم بدم
منم که فعلا هیچی پیدا نکردم
ولی خب اگه بتونم باهاش در ارتباط باشم که اگه اون چیزی پیدا کرد به منم بده خوبهها
ولی من از این شانسا ندارم
حمالیای بقیه رو هم میکنم :(
به اون یکی استادم هم ایمیل زدم
جواب خودمو که نداد
ولی به اون یکی استادم جواب داده که امروز و فردا و پسفردا ساعت هفت اوکیم
که من قطعا پس فردا رو انتخاب کردم
پرسیدم باید چیزی آماده کنم برای جلسه
که گفتش قراره توضیح بدیم از اول که چیکار کردیم پس پاور درست کن
وای تو پاور پوینت درست کردنم خیلی خنگم :(
اصلا پس من گزارش میفرستم برای تو که چی بشه
خب بخون دیگه همونا رو
همه رو خلاصه کردم باز همونم خودم بیام برات توضیح بدم :/
ایش
حالا خدا به خیر بگذرونه
امیدوارم واقعا ازم سوال نپرسه
خیلی سخته چیزی که دقیقا نمیدونی چیه رو برای بقیه توضیح بدی
پنجشنبه سرکار یه چیزی شد
یعنی میکرو رو من پروگروم کردم
بعدش عین هرچی اومد کد بریزه روش نشد
منم تست کردم نشد
دیگه کلی علاف شدیم و دیدیم یه قطعهای سوخته
تقصیر منم نبوده
به طرز عجیبی انگار آخرین فرصت و من استفاده کرده بودم و بعدش سوخته بود :/
دیگه حالا خلاصه کلی آقای ت اصرار کرد که اگه با عوض کردن همین درست شد یه شیرینی چیزی بده
واقعا هم به شوخی داشت میگفتا
ولی دیگه امروز صبح وسط راه پیاده شدم
بدو بدو رفتم قنادی
یه بسته گنده کوکی شکلاتی خریدم از رنگینک و بردم :))
خودم تا حالا نخورده بودم
بد نبود خوب بود
دیگه همین باعث شد یکم بیشتر با من دوست بشن جمیعا
آقای الف هم گفت هر موقع کارتون تموم شد بیا بهت برق وصل کنم :)))
که متاسفانه وقت نشد برم بهم برق وصل کنه :)))
آها آها
یکم هم بحث حقوق و اینا شد
که البته متاسفانه اونجا رئیس گرامی هنوز نیومده بود که بشنوه
دیگه میخواستن کله عین هم بزنن
که ماشین اصلاح نیاورده بود گفت خودم میرم میزنم
موقع رفتنش خیلی ناراحت کننده بود :(
یعنی همه با خنده داشتن رد میکردنا
ولی فضا از این مدلیا بود که یه جوریه
بعد این آقای ج واقعا انگار خیلی سخت گذشته بهش تو آموزشی
بقیه یه جورایی با شوخی تعریف میکردن
ولی اون اصلا از رو درد حرف میزد :(
چقد همه پسرایی که میرن سربازی گناه دارن :(
حتی اونایی که کلی تلاش میکنن و استرس میکشن تا موقعی که معاف شن :(
آره دیگه
عین هم رفت :(
داشت میگفت من میرم اونجا همه زنگ میزنن خانوادههاشون بعد من زنگ میزنم شما میگین این آلارماش هنوز خرابه کجای کدش خرابه :)))
دیگه
برم ببینم چه گلی به سرم بگیرم برای جلسه با این استاده
بعدا نوشت:
اینم یادم رفت تعریف کنم
پنجشنبه سوسک گرفتن تو شرکت
بعد کردنش تو یه شیشه مربا خالی درشم با دستمال کاغذی بستن
آقای ت هم میترسید از سوسک
بعد داخل شیشهاش کلروفوم تزریق کردن ببینن بعدش بهوش میاد یا نه :)))
که مرد البته
یه یارویی پیام داده بهم
که منم دانشجو فلانیم و موضوعم یکیه
میشه چیزایی که درآوردی تا الان و به منم بدی
آه خدایا
من خون دل خوردن براشون
این الان امتحان الهی برای بخشندگیه
یا امتحان برای توانایی نه گفتن
نه هم بگم یه وقت میره به استادم میگه بعد زشت میشه استادم فک میکنه گدام
ایش
استادم وویس داده که اون یکی استاده جواب ایمیل منو برای تاریخ جلسه نداده
خودت دوباره ایمیل بزن
نمیشه جلسه نذاریم؟ 😭
من استرس میگیرم خب
دیگه اینکه
گویا دیشب تو گروه شرکت که من و هنوزم توش اد نکردن قرار شده بوده که امروز آقای ج برای کارت پایان خدمتش و آقای نون هم برای اوکی شدن امریهاش به صورت مشترک ناهار بدن
بندگان خدا از گرونترین رستوران اون دور و برا هم سفارش دادن
با منوی باز
دیگه ناهارمو که کلا برگردوندم
اضافه هم اومد غذام گذاشتم تو یخچال همونجا برای فردا
برخلاف ع و آقای ت هم کارام خیلی سریع و بدون باگ میره جلو خداروشکر
از اتوبوس چهارشنبه صبحا واقعا بدم میاد
شلووووووغ و کوهی از آدم گاو
وای یعنی مثلاً طرف واستاده جلو در کنار هم نمیره زورش هم میاد یه دقیقه پیاده بشه دوباره سوار شه حتی خودشو یکم کج هم نمیکنه :/
پوف
آها راستی
امروز دوباره اون پسره که گفته بودم میخوره از منم کوچیکتره اومده بود
به نظرم که حتی مدرسهایه و در حد کلاس دهم اینا یا شایدم کمتر
هفتهای یه بار هم بیشتر نمیاد فک کنم
زود هم میره
یه جورایی کارآموزه
واقعا آدم اینا رو میبینه چقد حس عقب موندگی میکنه
یعنی من دو سال کرونا تو خونه بودم
نه درس خوندم که یه معدلی داشته باشم
نه کاری کردم
نه چیزی یاد گرفتم
واقعا خاک تو سرم
اول از پروژهام بگم که
قرار شده با اون یکی استادم و این یکی استادم جلسه آنلاین بذاریم
البته هنوز تاریخش مشخص نشده
و نمیدونم میخوایم راجعبه چی صحبت کنیم
ولی مشکلم اینه که خودم نمیفهمم دارم چیکار میکنم
و اگه مثلاً بگه خب الان میخوای چیکار کنی با احتمال خوبی مثل بز باید نگاش کنم
نمیتونم بفهمم الان باید چیکار کنم
و این واقعا بده
یعنی مفهومی لنگ میزنم و نمیفهمم ارتباط این کارایی که کردم و میخوام بکنم به هم چیه :/
یعنی مثلاً پروژه میم رو میفهمم روند کارش چیه و میخواد چیکار کنه
ولی مال خودمو نه :/
حالا امیدوارم به خیر بگذره
اون یکی استاده کلا کارشناسی جماعت و آدم حساب نمیکنه
امیدوارم مهربون باشه باهام و سوال نپرسه ازم :'(
دیگه اینکه از سرکار بگم
برگه سفید (فک کنم اسمش همین بود یعنی همون برگه اعزام به خدمت فک کنم) ع اومد و میره بیرجند از دوم
آقای الف یکم باهام حرف زد :')
یعنی اومد رد شد یه چیزی گفت که من کر نشنیدم چی گفت ولی بقیه خندیدن بهم :)
بعدم یکم پرسید که درسم تموم شده یا نه
اسم یکی از استادامونو گفت و اینا
واقعا جالبه که همه اطلاعاتشون از من کامله
یعنی چقدر قبل اینکه من بیام راجعبهم حرف زدن؟ -.-
خب بهتره بهش فکر نکنم
چند روزه زود میرسم
یعنی سعی میکنم دیرتر برسم ولی بازم زود میرسم
یعنی بقیه دیر میان دراصل
دیروز هم وقتی رسیدم موندم پشت در پنج دقیقه
الان دیگه این دو روز که زود میرسم میرم چراغا رو روشن میکنم
پرده رو جمع میکنم
پنجره رو باز میکنم
چایی دم میکنم
بعد دیگه کمکم بقیه میان انقد چایی میخورن که به خودم نمیرسه :))
ای جوانان
این سیگار چیه که میکشین :(
فهمیدم آقای ص هم سیگار میکشه و ناراحت شدم :(
کلاس زبان هم داره میره
امروز هم کلا بازدهی کاریمون تقریبا به صفر میل کرد
چون کلا بوردمون پکید :/
و اما دوست نداشته
امروز این آقایون سر کار زمین چمن رزرو کردن برای امشب که برن بازی کنن
این وسط برام جالب بود که به خرج شرکت میرن :/ جالبه
حالا
بعد دیگه خانوم الف داشت میگفت که خب یه جا برین ما هم بیایم و اینا دیگه
که گفتن بیاین دروازه واستین :)))
دیگه یکم همینجوری گفتیم خب بریم اتاق فراری پینت بالی چیزی
بعدش خانوم الف گفت خب بیا ما خودمون بریم
گفت من یکی از دوستام و میتونم بیارم تو هم یکی دوتا دوستات و بیار که پنج نفر بشیم
بعد من دیدم که هیچکی رو ندارم که با خودم ببرم
یعنی میم هماتاقیم هست
ولی خب این اواخر خیلی اوکی نبودیم با هم
چند روز پیش هم تولدش بود
تو گروه بچهها اشتباهی یه روز زودتر تبریک گفتن منم گفتم
بعد پیام منو جواب نداد درحالیکه مال بقیه رو جواب داد
بعد دوباره فرداش هم گفتم بذار دوباره بگم که دیگه فرداش ریپلای کرد پیاممو گفت وای ببخشید اون یکی پیامتو حواسم نبوده جواب بدم
حالا
اگه اوکی بودم باهاش میتونستم بگم اون و خواهرشم بیان
چون هنوز نرفته تهران
هرچند مطمئن نیستم که بخوام با خانوم الف اشناش کنم
کلا آشنا کردن دوستان با هم کار سختیه
و اینکه کلا میم یه مقدار تاکسیکه و خودمم سر همین رابطهام باهاش یکم غیر اوکی شده بود
آره خلاصه
خواستم بگم تو این مشهد به این گندگی هیچ دوستی برای بیرون رفتن باهاش ندارم :(
کسی اینجا مشهد نیس؟
همین دیگه
چیزی یادم نمیاد دیگه
خب امروز روز مزخرفی بود
دوباره مثل دیروز تا صبح صد دفعه بیدار شدم
نمیدونم چرا دقیقا
شاید استرس داشتم
مامانم دیشب میگفت بیاین شب تو سالن همه کنار هم بخوابیم :))
صبح هم با اینکه دیگه بارون بند اومده بود با بابام رفتم
تو شرکت هم روز مزخرفی بود
از لحاظ کاری یعنی
تقریبا هیچ کاری نکردم
چون هی همش سر مرج کردن کدا مشکل میخوردیم
و بعدشم بخش من کامل بود و نمیخواستیم هم بخش جدید شروع کنیم و عملا خیلی بیکار بودم و بیفویده بود
کلی مسخره بازی هم داشتن سر پاقدم ع که نرفته سربازی جنگ داره میشه :)
بعد اون وسط نمیدونم چی شد که ییهو این آقای ت پرسید
تو آینده میخوای همین مسیر و ادامه بدی؟
بعدم شروع کرد یکم توصیه کردن که آره اگه میخوای همین و ادامه بدی باید مثلاً یه چیزایی رو خودت یاد بگیری و اینا
حالا کاری با توصیههاش ندارم
داشت از رو تجربهاش حرف میزد
ولی خب حاجی این چه سوالیه
من واقعا مشکل دارم با این سوال که میخوای چیکار کنی در آینده؟
خب من نمیدونم
یا حتی اگه یه چیزایی هم بدونم دوست ندارم بگم
من اصلا خیلی خیلی بلاتکلیفتر از این حرفام
همه هم که برای شروع گفتگو همین سوال مسخره رو میپرسین
بعد هم خب خیلی سریع فکر میکنین که چه آدم بلاتکلیف و بیهدفیم
باشه خب
شاید باشم تا یه حدی
ولی نه اونقدری که شما فکر میکنین دیگه
اینجوری که سوال میپرسین خیلی بد به نظر میرسم
اه
دیگه اینکه امروز م (دوست دانشکدهای قدیمیتریم) پیام داد که چه خبر و اینا
دیدم آخر فروردین نزدیکه گفتم ببینم دفاع میکنی یا نه و اینا
که گفتم نه و اینا
البته که مشخصه همه موندن
یعنی انقد اوضاع خرابه که تو کانال آموزش گذاشتن که مهلت دفاع تمدید نمیشه و بعدش چی میشه و اینا
بعدشم باز گذاشته نوبت برای وقت دفاع خیلی شلوغه و سی و سی و یک فروردین هم نمیشه دفاع کرد و برای ثبت نمره چون شلوغه خودتون باید پیگیری کنین
یعنی مشخصه نصفیا که نمیرسن دفاع کنن
نصفی هم بستن برای روز آخر
تازه میگفت من دوتا از بچهها رو توی باغ کتاب دیدم تو اسفند که اونام باید تا فروردین دفاع میکردن تازه هنوز میخواستن استاد عوض کنن :/
بعد راجعبه ح (یکی دیگه از بچههای دانشکده) پرسیدم که تو ازش خبر نداری
من برای نوروز بهش پیام دادم ولی جواب نداد
ح ترم یک و دو خیلی مشتاق درس بود
دیگه تو کرونا ازدواج کرد
خودشون قمی بودن شوهرش تهرانی
حضوری که شد اومد تهران و یه ترم رفت خونه اونا به جای خوابگاه و خیلی مشکل داشت با خانواده شوهرش
دیگه ترم بعدش اومد خوابگاه دوباره
ترم قبل ولی دیگه رفته بود خونه خودش
کار شوهرش تو قزوین بود و همونجا رفته بود
یکم اول ترم اومد و دیگه نیومد و ازش خبر گرفتم گفت کیسه صفرا عمل کردم و بهتر بشم میام
ولی کلا دیگه نیومد
قبلشم عقب افتاده بود از بقیه بچهها
میخوام بگم چقدر مسیر زندگی آدم یهو ممکنه عوض بشه
یعنی اون آدمی که ترم یک انقد انگیزه داشت درس بخونه و زود تموم کنه
الان تو یه وضعیتیه که فک کنم کلا درسشو دیگه ول کرده
چیه این زندگی واقعا
آدم هر لحظه برگاش میریزه
از پروژهام بگم که
استادم گفت با اون یکی استادم هم باید مطرح کنه و سر روشش اونم باید نظر بده
البته خودشم گفت که شاید نظر نده و بگه خودتون هرکار دوست دارین بکنین
نظر من که با همین گزینهاس
یه دورهای هم میخوان برگزار کنن که چیزایی که تدریس میشه خیلی خیلی مرتبطه به کارای پروژهام
یه جورایی خیلی خوب بود اگه قبل شروع پروژهام دوره رو میگذروندم
استادشم از استادای دانشکده خودمونه که خوبه
دوست دارم شرکت کنمش
ولی وقتشو ندارم حس میکنم
البته نوشته بود ویدئوهاش ضبط میشه بعدا هم میدن بهمون
ولی میدونم بمونه بعدا دیگه اصلا نگاه نمیکنم
دیگه اینکه امروز ع شله داد
برای قبل رفتنش
هی هم میگه فقط پنج روز دیگه مونده
من از خودش بیشتر استرس میگیرم
امروز اولین روزی بود که ناهار برده بودم با خودم
که البته دست نخورده برگردوندم دیگه
دل کسی نخواد شلهاش هم خیلی خوب بود
این آقای ج هم یه جوری میخنده که نصف خندههای بقیه به خاطر اینه که دارن به خندههای اون میخندن :))
خیلی بامزهاس
اقای ص داشت به ع میگفت که میخواد بره کلاس زبان
بعد میگفت خیلی همه بچه بودن و این بزرگ بوده و اینا
بعد یاد خودم افتادم
من از کلاس سوم شایدم دوم میرفتم کلاس زبان
بعد اون موقع من کوچیک بودم درسا هم سنگین بودن برام
البته اینجوری نبود که مثلاً همه بزرگ باشن
بعد دیگه ما اومدیم مشهد
یعنی اول کلاس پنجم
و من دیگه اعتماد به نفس رفتن به کلاس زبان و نداشتم
نمیدونم چی شد
ولی دیگه خجالت میکشیدم جلوی بقیه تو کلاس حرف بزنم
به خاطر همین دیگه نرفتم
دیگه از موقعی هم که رفتم راهنمایی
تقریبا از همه عقبتر بودم
همیشه هم یه عده بودن که زبانشون خوب بود
همیشه سوالا رو جواب میدادن و سرکلاس نظر میدادن و حرف میزدن
درنتیجه، احیانا اگه یه ذره اعتماد به نفس باقیمونده بود برام
همونم دیگه سوخت شد رفت
کلا هم همواره خانواده اصرار میکنن که برو کلاس زبان
حقیقتا دوست هم دارم برم
ولی حتی اعتماد به نفس برای تعیین سطح دادن هم ندارم :(
دیشب هم خیلییی بد خوابیدم
صد دفعه بیدار شدم تا صبح
تهشم دیگه خسته شدم یه ربع زودتر از زنگم پاشدم
عصر هم خونه ساکت بود
منم ساعت کوک نکرده بود که بیدار شم
دیگه دیشب هم که بد خوابیده بودم
متاسفانه دو ساعت و نیم خوابیدم :/
هوا اینجا خیلی خوبه *.*
خنک
هر از گاهی نم بارون
باد ملایم
اصلن اوف
بعله
در حال حاضر اکلیلی هستم
چون الان وویسای استادم و باز کردم
هردوتا گزارشمو اوکی داده بود و گفت بفرستم برای اون یکی استاده
بعدشم گفت با اختلاف از بقیه دانشجوهام بهتر مینویسی و متنهات خیلی روون و خوبه و کاملا حس میشه *.*
چون به معنی واقعی ساییده میشم که خودم بفهمم چی نوشته :')
ولی خب این اول بدبختیه :'(
حالا باید بگردم دنبال کد که فکر نکنم پیدا بشه :'(
حالا تا فردا صبح میتونم فعلا اکلیلی باشم ببینم فردا چی میشه
سه روزه ننوشتم
فک کنم این خیلی طولانی بشه درنتیجه
خب باید زور بزنم یادم بیاد
پریروز که
دیگه فایل گزارشایی که میخواستم بفرستم برای استادم و تموم کردم و فرستادم براش
منتظرم ببینه و نظر بده
و خب این مدتی که منتظرم و کاری ندارم زندگی یه لول زیباتر میشه
دیگه اصلا ببین کلا پروژه نباشه چی میشه
اوف
دیروز هم دیگه نکه کاری نداشتم برای پروژه
یهویی هم خستگی این مدت که کم میخوابیدم و هوای بهار با هم بهم حمله کردن
دیگه ساعت یازده اینا خوابیدم
خیلی چسبید
دیگه اینکه دیروز تولد میم بود
انقد چرت و پرت گفتن تو گروه که فک کردم الکی میگن تولدشه
یعنی بقیه که خوابگاه بودن که هیچی فقط اون یکی میم که خوابگاه نبود تو گروه تبریک گفته بود با یه مشت چرت و پرت
دیگه من فک کردم داره مسخره بازی درمیاره
تا شب که دیدم میم اومده تشکر کرده رفتم چک کردم دیدم اعع واقعا تولدشه :/
دیگه حس کردم دیره برای تبریک تو گروه
در دقایق آخر تو پیویش تبریک گفتم
سر کار هم
دیروز و پریروز با خانوم الف با هم برگشتیم
ایش اینجوری که چند روز رو هم جمع میشه نمیتونم قشنگ با جزئیات تعریف کنم
باید هرروز بنویسم
خلاصهاش این بود که
اقای الف هنوز باهام دوست نشده :(
خانوم الف و صدا کرد و بهش برق وصل کرد
بعد که آقای ت بهش گفت دفعه بعد به من برق وصل کنه به خود آقای ت وصل کرد :(
دیگه اینکه برای میزا شیشه انداختن بعد آقای نون اومد گفت خوبه سر نمیخوره؟
بعد من اینجوری بودم که اعع مگه تا دیروز شیشه نداشت :))
دیروز هم روز سختی بود
این برنامهای که باهاش کار میکنم انقد سنگین شده یه تغییر میخوای بدی یه ربع هنگه
فک کنم مثلا سه ساعت من علاف چهارتا تغییر کوچیک بودم
دلم میخواست لپتاپمو بکوبم تو دیوار دیگه
البته که تقصیر بچهام نیست
برنامههه یه جوری رم میخوره بالا ۹۵درصد درگیر میشه
بچهام خودشم داره میزایه زیر برنامههه
دیگه اینکه
اقای صاد روزه بود بعد بهش میگفتن پاشو برو فلان کار و بکن دیگه ما نیم ساعته داریم ناهار میخوریم خسته شدیم تو روزهای راحتی هیچ کاری نمیکنی :)))
امروز اما
دلم میخواست این آقای ر رو کتک بزنم
قشنگ بفهمه چقد دستم سنگینه
ایش
این آقای ت کاراشو نصفه نیمه کرده بود بعد گفته بود تموم شده
حالا واقعا هم ۸۰ درصدش اوکی بود مثلا سر اون ۲۰ درصد به مشکل میخورد بقیه اون ۸۰ درصد
بعد ر اومده به ع میگه
همون که قبلاً فلانی گفته بود تو این کاره نیستی الان ضربدر سه شده :/
یعنی همزمان به من و ع و آقای ت زد
بیادب
واقعا از دستش ناراحت شدم
من یه ماه بیشتر نیس اومدم اینجا دارم با کدی ور میرم که یه ساله روشین
همینم از سرتون زیاده
تازه اون ع بدبخت که یه نفره تا الان همه چی هندل کرده رو چرا میزنی
بعد دیگه ۱۰ درصد اون مشکلا رو اوکی کردم من
دوباره ر اومده دیده میگه خب حالا قبلش خیلی ضعیف بودین الان شدین ضعیف بعدم چرا نموداراش کار نمیکنه
ببخشید ارباب :/
دیگه همین که خود آقای ت با خنده جوابشو داد
گفت کسی که باید به ما نمره بده عینه و تو برو به همونا که طبقه پایینن نمره بده و اینا
وگرنه خودم دیگه خونم داشت به جوش میومد میرفتم کتکش بزنم با ضرب دستم هم آشنا بشه :/
بعد حالا ع هم خوشش اومد دید درست شده میگه نموداراشم درست کن دیگه :))
دقیقا قیافه و لحنش مثل وقتایی بود که تو مهمونیا عموهام میگن نگین این بچهها رو مدیریت کن دیگه چیکار میکنی پس :))
دیگه نموداراشم اوکی کردم و یکم مشکلات کوچیک موند دیگه دیدم خود ع داره راس سه فرار میکنه منم جمع کردم فرار کردم
ع داشت یه چیزی رو برای آقای ت توضیح میداد میگفت دیگه من اگه برنگشتم اینا رو بدونین :))
بعد اون میگفت نه بابا اونقدرام سخت نیس آموزشی :))
اعع میخواستم خلاصه بنویسم
البته واقعا هم یه چیزایی رو ننوشتم
عیدتون هم مبارک باشه :)
نماز عید و خیلی دوست دارم
یعنی کلا تنها نمازیه که میریم جماعت
از تاثیرات بابامه البته
با یه ذوق خاصی میریم اصلا
خیلی دوسش دارم
به طرز عجیبی هم توی اون شلوغی حرم هرسال آشنا میبینیم
فقط کاش مثل تهران یکم دیرتر شروع میکردن
من خوابم میاد :')
برای یه عده هم هی میخوام کامنت بذارم هی میگم نه ولش کن
نمیدونم چرا
دوست هم دارم بنویسما ولی نمیدونم چرا نمینویسم براشون
همینا دیگه
دیشب با اینکه ساعت دو و نیم خوابیدم و سه بیدار شدم و چهار خوابیدم و هشت بیدار شدم صبح خوب اجیر بودم
احتمالا که نمیدونین اجیر چیه
که خب برید یاد بگیرین
دیشب بابام اومد و صبح هم کار داشت دیگه خودش منو برد
امروز ع سفید پوشیده بود
حس کردم منم میتونم دیگه لباس روشنامو بپوشم
اخه این خانوم الف کلا همیشه با یه دست مانتو شلوار اداری سرمهای و مقنعه میاد
بقیه هم اکثرا تیره میپوشن
بعد من مانتو نسبتا تیره کلا چندتا بیشتر ندارم
بعد اینا همش تیره میپوشن من روم نمیشه روشنامو بپوشم
دیگه همه چیز خوب و معمولی بود
کارام روال بود نسبتا
و اما قسمت کیوتش *.*
اون آقای نون که هنوزم ترجیح میدم بهش بگم آقای یه کوچولو تپلوی گوگولو اومد بالا (اتاق خودش طبقه پایینه)
بعد همینجوری یکم چرخید
اومد واستاد جلوی میز من یکم
بعد گفت چیزی به ذهنم نمیرسه که بهش گیر بدم الان
بعد خودشم خندید رفت *.*
وای خیلییییییی کیوتهههه *.*
یعنی میخنده دقیقا عین این استیکره میشه 😊
اینکه مثل خودم هم مغزش موقع باز کردن سر صحبت فلج میشه خیلی کیوته :))
توی اتوبوس راه برگشت هم زبان خوندم
که قشنگ به بقیه که بیکار بودن حس عذاب وجدان بدم :/
دیگه برم این گزارش دوم هم تموم کنم
حس میکنم خیلی دارم وسواس به خرج میدم براش
امیدوارم امشب مطلباش تموم بشه و فردا هم مرتبط کنم بدم بره دیگه
دیگه دیروز من تازه ساعت ده موتورم روشن شد
ساعت دو خوابیدم
سه بیدار شدم
چهار خوابیدم
هشت بیدارم شدم
صبح واقعا خوابم میومد
صدای الارم این گوشی جدیده رو عوض نکردم
پیشفرضش یه چیزیه صدای دریا اینا میده
این زنگ میزد قاطی شده بود با خوابم
فکر میکردم تو خواب رفتیم مسافرت شمال لب دریا :))
دیگه پا شدم
توی اتوبوس دیدم اعع
اقای ج هم تو اتوبوسه که
اون منو ندید
بعد دیگه پیاده شدیم و من پشتش بودم و بازم منو ندید
دیگه فک کنم وسط راه گفت این کیه داره تعقیبم میکنه
برگشت دید منم :))
روز خوبی نبود امروز
اومدیم سوییچ کنیم روی یه مدل دیگه که مثلا بیایم بهینه کنیم کد و
بعد گفتن بیایم یه کاری کنیم سه نفری بریم جلو هرکی یه ور کار و دست بگیره
بعد دیگه گفتن بریم رو گیت اونجا شیر کنیم هرکی هرکاری کرد
منم تنها چیزی که از گیت میدونستم این بود که م یه بار تو خوابگاه به اون یکی م گفته بود بیا اینو یاد بگیریم باهاش کار کنیم به درد میخوره ولی یاد نگرفتن هیچکدوم :/
دیگه هی این ع و آقای ت یه چیزایی میگفتن و یه کارایی میکردن و منم مثه بز نگاهشون میکردم :(
کلا بخش عمدهی امروز هیچ کاری نکردم و منتظر بودم اونا اوکی کنن اینا چیزا رو :(
تازه این تغییراتی که قراره بدیم هم مثه هموناییه که اون سری میخواستن بدن و نمیفهمیدم
یعنی ایده کاری که باید بکنیم و میفهمم ولی پیادهسازیش سخته برام
دیگه اینکه
وقتایی که آقای ت از من بیشتر میفهمه احساس ضعف میکنم
چون میدونم به خاطر تجربهاش بیشتر میفهمه و چیزای بیشتری بلده وگرنه من باهوشترم
اصلا هم از خودم تعریف نمیکنم
ع هم گفت یکم باید اونجا باشه
اونجا یعنی پادگان
یعنی ده روز کاری دیگه هست که خب تا روز آخر هم که نمیاد
نهایتا هشت روز دیگه هستش
عاه
میترسم بره و وقتی بره هیچکی نباشه به من بگه چیکار کنم
بیست و پنجم هم احتمالا قبل رفتن شله بده بهمون
فقط امیدوارم همون شله رو بده چون من حلیم دوست ندارم باتشکر
یه چیز دیگه هم فک کنم ع متولد ۷۹ باشه
یعنی فقط یه سال از من بزرگتر باشه
و ناراحتم میکنه این
یعنی چی که یه سال از من بزرگتر باشه و این همه چیز بلد باشه
چه معنی میده
البته تاجایی که میدونم خودشم یه سال، یه سال و نیمه اینجاست
ولی خب ایش
یادمه کاف که رفته بود سرکار
میگفت اونجا کلی متولد ۳-۸۲ هستن تازه یکی دوسال هم سابقه کار دارن و بین اونا آدم حس عقبموندگی میکنه
موقع ناهار نظرسنجیهای چرت و پرت گذاشته بودن تو گروه که مثلا
فرد مورد علاقهی دکتر کیه تو شرکت :))
اقای ت کاندید ریاستجمهوری بشه کیا بهش رای میدن :))
اره دیگه
دلم خواست منم اد کنن تو گروه
ولی هیچی نگفتم :(
دیگه اون آقای یه کوچولو تپلوی گوگولو توی شرکت که بهش میگیم آقای نون از این به بعد
خیلی ساکته آرومه
حس میکنم افسردگی داره :(
کاش حالش خوب باشه
دیگه تو راه برگشت یه خانومه بود تو اتوبوس
با خواهرش بود فک کنم
خواهرش نشسته بود خودش سرپا بود جا نبود
یهو همینجوری گریهاش گرفت :(
از اینجوریا که یهو بیدلیل وسط خیابون یه جوری دلت میگیره که هرکاری میکنی نمیتونی جلو اشکت و بگیری و خودش میاد :(
بهش دستمال دادم
دلم میخواست بغلش هم بکنم
ولی دیگه اونقدرا هم توانایی بروز احساسات ندارم :(
دیگه پاشم برم یه کاری بکنم دیگه
عرضم به خدمتتون که
امروز قرار بود یه سری تغییراتی نسبتا زیاد توی کدا ایجاد کنیم
بعد حالا شانس ما چون ما داریم رو ui کار میکنیم
هرکی از راه میرسه یه نظر میده میگه اینو عوض کنین قشنگتره
بعدم خیلی راحت میگه نه کاری نداره خیلی تغییر نمیکنه
بعد آخه واقعا تغییر کد خیلی سختتر از از اول نوشتنه
دیگه هیچی
تغییرات و دادیم و
باگی بود که از تو این میزد بیرون :)))
یعنی نشسته بودیم سه تایی فقط میخندیدم به گندی که دور هم ساخته بودیم :)))
دیگه ع اعصابش خورد شد که هی میگن اینو عوض کن اونو عوض کن
واقعا دلش میخواست مهندس ر رو بزنه خفه کنه
دیگه آخر کار نشستیم کلی بحث کردیم
یعنی بیشتر بحث کردن
و خب تهش نتیجه این شد که تغییری ایجاد نکنیم و باگای همون کد قبلی رو دربیاریم
یعنی هرچی که امروز انجام دادیم هیچی شد
ع که اعصابش خورد بود میگفت من بیست روزه هر چی انجام دادم هیچی شد شما که یه روزه
اره دیگه
خلاصه که یه مشت کار بیفویده کردیم امروز
چون داشتن بحث میکردن هم تا ساعت چهار بحثشون طول کشید
منم دیگه به جای ساعت سه، چهار در اومدم از اونجا
دیگه حالا خداروشکر روزه بودم نمیخواستم ناهار بخورم
ساعت پنج رسیدم خونه
سر راه هم برای تولد مامانم گل خریدم
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که
هنوز اون تهای دلم از دست مامانم ناراحتم
یه جوریم بود وقتی گل خریدم براش
حالا دیگه
رسیدم خونه دیگه افتادم تا افطار
هنوزم خوابم میاد
تا الانم هنوز نرفتم سراغ پروژه نکبتم
دیگه اینکه
یه پسره امروز اومده بود شرکت
که تا حالا نیومده بود
خیلی هم بچه بود
یعنی فک کنم دانشجو بود هنوز
و بهش میخورد از من هم کوچیکتر باشه
ولی بقیه میشناختنش
و روابط اجتماعیش از منم داغونتر بود
یعنی کلا که یه سلام هم به من نکرد
پایین بود ولی صداشم نمییومد با بقیه هم حرف بزنه
موقع خداحافظی هم کلا یه دستشو آورد بالا حتی نگفت خدافظ :/
اره دیگه عجیب بود
دیگه اینکه ع داشت از خاطراتش با مهندس ر وقتی رفته بودن دبی تعریف میکرد
کلی خندیدیم :))
بعد داشتیم راجعبه زبونای دستگاه حرف میزدیم
داشتن مسخره بازی میگفتن بیاین زبون چینی هم اضافه کنیم
بعد یکی گفت کرهای هم اضافه کنین دیگه ع خودش بلده
که یکی گفت نه اون انیمه نگاه میکنه اونا ژاپنیه
و بلهههههه
فهمیدم ع انیمه میبینه *.*
هنوزم آقای الف باهام دوست نشده :(
اومد بالا خانوم الف بهش گفت امروز نمیخواین بهم گیر بدین :))
بعد اومد غذاشو گرم کرد گفت خانوم مهندس شما نمیخورین؟ خودش میدونست روزهاس بنده خدا
بعد خودش گفت چقد بیشعورم نه :)))
خب دیگه
برم یکم خودمو جمع کنم کارامو بکنم
دو روز تعطیل بودم و
روز اولش که خوب بود
کارام و قشنگ بردم جلو
دیروز هوای بهار گرفته بود منو
اصلا نمیشد از سر جام بلند شم
بیدار شدم ساعت یازده شیر خوردم باز خوابیدم تا یک اینا
دیگه ساعت دو پاشدم ناهار خوردم
باز افتادم :)))
حالا دیگه فعلا گزارشی که باید برای اون یکی استاد و می نوشتم و کامل کردم
مونده چیزایی که این یکی استاد گفته بود براش دربیارم
اونم یه چیزایی درآوردم
منتها مشکل اینه که نمی فهمم این چیزایی که درآوردم چیه :)))
خیلی عالیه :)))
یه مشکل دیگه هم اینه که همه چیزایی که گفتن برای تصویره ولی من دارم روی سیگنال کار می کنم و هیچی براش نیست :))
کلا امیدوارم هرچه زودتر بتونم یه چیزی سمبل بکنم تموم شه دیگه
دیگه اینکه امروز رفتم سرکار
حسابدارمون (که البته فهمیدم خیلی بیشتر از حسابداره مسئولیتش) شماره اشو داد که مدارکمو براش بفرستم
خلاصه دیگه پشت در بمونم می تونم زنگ بزنم بهش :)
دیگه اینکه امروز آقای ج شیرینی آورده بود چون کارت پایان خدمتش اومده بود
با آقای ر حرف زدم راجع به دانشگاه و اینا
چیزی که خیلی جالبه اینجا اینه که همه می پرسن ارشد چی می خوای بخونی
درحالی که تو دانشگاه همه می پرسن می خوای بری یا بمونی
خیلی جالبه که اینجاییا اصلا ازت نمی پرسن که نمی خوای بری
آقای الف هم همچنان باهام دوست نشده :(
رد میشه به هرکی یه چیزی میگه ولی به من هیچی نمیگه :(
تتوی رو دستشم خوندم بالاخره
یه چیزی بود تو مایه های سلطان غم مادر :)))
نه ولی جدی متن دقیقشو که یادم نمیاد
ولی یه چیزی تو این مایه ها بود که مادرم پدر هم بوده برام
نکنه باباش تو بچگی مرده :(
شدت صدام همچنان بعضی وقتا انقدر پایینه اونجا که ع نمی فهمه چی میگم :/
بعد بهم می خنده :))
الان فهمیدم فردا تولد مامانمه
دیشب هم با م صحبت می کردم
داشتم می گفتم سرکار خوش می گذره بهم دوسش دارم
گفتش منم اولش خیلی دوسش داشتم
بعدش کارام زیاد شد
حس کردم حقوقم کمه
دیگه دلمو زد :(
و خب امیدوارم اینجوری نشم :(
مامانم و مامان بزرگم رفته بودن خونه دختردایی مامان بزرگم که ما صداش می کنیم خاله
بعد اومده بود می گفت داشتیم صحبت می کردیم کی چیکار می کنه و اینا
گفته م (که یه دختریه که حدودا 32-33 سالشه و ارشد داره و با اینکه من خیلی نمی شناسمش ولی تا همونجایی که دیدم خیلی دختر خوبیه) باباش نمی ذاره بره سرکار و بیکار تو خونه نشسته :/
در حالیکه دوتا داداش داره و یکیشون تو لندنه و اون یکی هم تو استرالیا
خب حقیقتا خیلی ناراحت شدم براش و امیدوارم دلایل دیگه برای سرکار نرفتن داشته باشه و دلیلش این نباشه
بعد که مامانم اینا رو داشت تعریف می کرد تهش تاکید کرد که
باباهای مردمو ببین و ممنون باش
همینا دیگه
دقایقی پیش دیدم ث (از بچه های دانشگاه که همگروهی بعضی از درسام هم بود) پیام داده توی این گروه های مهاجرتی
چک کردم دیدم که چهار روز پیش پیام داده بوده که پذیرش گرفته از کانادا و سوال داشت راجع به بقیه کاراش
آه
واقعا بهش آفرین میگم که وسط پروژه اش هندلش کرده
دوست داشتم بهش پیام بدم و بپرسم کجا قبول شده
ولی چون خیلی وقته بهش پیام ندادم روم نمیشه
س (یکی دیگه از بچه های دانشگاه) هم که میره آمریکا فک کنم
یه روز اومد تو گروه همه ی کتابای درسی و زبان شو آگهی کرد که بفروشه
واقعا باید حس رهایی جالبی داشته باشه
س و ع (یکی دیگه از بچه های دانشگاه) با هم اپلای می کردن
ع رنک یک دانشکده مون بود و س احتمالا نفر چهارم
و در کمال تعجب فکر می کنم ع قبول نشده
چون با یه سال تاخیر اسمش و برای ارشد مستقیم سال بعد دیدم
کاش حداقل یه دانشگاه دیگه ارشد می خوند
ناراحتم واقعا که ع نتونسته بره
اگه جای ع بودم احتمالا خیلی خیلی خیلی حرص می خوردم سر اینکه س داره میره و من نه
این وسط من
همون تنبلی که بودم هستم
صبح رفتم ساعت نه و بیست دقیقه رسیدم
دیدم خانوم الف همینجوری بیرون واستاده
گفت هیچکی نیومده در و باز کنه پیام هم گذاشتم تو گروه که چرا هیچکی نیومده
ع قرار بوده ساعت هشت و نیم بیاد که در و باز کنه :))
دیگه نشستیم همونجا پشت در رو سکوی جلوی مدرسه :))
یه ربع به ده شد دیگه آقای ت و آقای ص (آقای ص از آموزشی سربازی اومده از تهران و ادامهاش رو همینجا امریهاس) اومدن و اونام کلید نداشتن :))
اها بعد ساعت ۹:۳۰ اینا یه آقایی اومد که اونجا کار داشت زنگ زد اون موند پشت در دیگه ما هم به روی خودمون نیاوردیم
آقای ر و آقای ج هم که کلید داشتن و زود میومدن رفته بودن شهرستان برای تعطیلیا و کلا نبودن
این آقای ر بنده خدا ولی پیام خانوم الف و تو گروه دیده بود زنگ زد بهش که چی شد کسی اومد یا نه
(تو پرانتز بگم که فکر میکنم این آقای ر از خانوم الف خوشش میاد)
دیگه هرچی زنگ زدن به ع که جواب نداد
زنگ زدن به آقای ش (حسابدار شرکت) که ما موندیم پشت در
اونم هی میگفت جدی میفرمایید :)))
بعد خود دکتر (رئیس شرکت) اومد و خودشم کلید نداشت :))))
دیگه چند دیقه بعدش آقای ش رسید و ساعت ده بالاخره ما رفتیم تو
ع هم ساعت یازده اومد :)))
چشاش کاسه خون بود بدبخت
اومد کلی معذرت خواهی کرد
اقای الف فک کنم از من خوشش نمیاد :((
چون با همه (مخصوصا خانوم الف) شوخی میکنه ولی با من نه :((
مدل طنزش خیلی بامزهاس
از ایناس که چیز خاصی نمیگه ولی بازم بامزهاس
کلا یه شخصیت خاصی داره فک کنم
موهاش خیلی فرفری و وزه و بلند هم هست
بعد امروز دیدم بافته موهاشو :))
یا مثلا رو ساعدش یه تتو فارسی نستعلیق داره مثه این خلافکارای قدیمی :))
البته نتونستم بفهمم تتوش چیه
اره دیگه
کاش باهام دوست بشه :(
دیگه اینکه
امروز میزها رو آوردن
بالاخره منم میزدار شدم و از آوارگی دراومدم
فردا و پسفردا هم که تعطیله
اصلا حس و حال شب قدر ندارم
دخترعمو مامانم هم اومده بود همینو میگفت
ادمی نیست که روزه بگیره یا کلا تو این خطا باشه
ولی خودش میگفت هرسال من میشستم پای تلویزیون برای احیا تا سحر بیدار بودم ولی امسال نه
میگفت عذاب وجدان هم دارم ولی اصلا حسش نیس
اصلا این عید و ماه رمضون که قاطی شده نه آدم با این حال میکنه نه با اون
از دست استادم هم ناراحتم
خودش گفت الان ما باید برای ادامه کار یکی ازاین دوتا راه و بریم
بعد من گفتم خب من ترجیحم اینه
بعد دوباره وویس داده میگه نمیشه که الان عوض کنیم مسیرمونو :/
نمیفهمم اصلا یعنی چی
خلاصه که ناراحت شدم از دستش
و در جواب وویساش هیچی نگفتم
الان دارم زور میزنم گزارش بنویسم و این چیزایی که گفته رو تو گزارشم بذارم ببینم بعدش چی میگه باز
فردا و پسفردا که تعطیله روی اون وقت میذارم و امیدوارم تموم شه
دیگه حالم بهم میخوره از پروژهام و مقاله خوندن
فقط به این فکر میکنم که این همه آدم بالاخره یه جوری فارغ تحصیل شدن دیگه
منم میشم یه جوری دیگه
همین
آها خانوم الف گفتش اسمای آدمای شرکت تو سایت شرکت هست و خودش از اونجا تقلب میکرده
توصیه کرد منم از اونجا تقلب کنم :))
آقای ت هم پرسید شماره ع و دارم یا نه که گفتم نه
گفت ازش بگیرم که اینجوری شد زنگ بزنم بهش ولی نگرفتم
روم نمیشه بهش بگم :(
خب دیگه از این عنوانهای شمارهای خسته شدم
ایشالا دفعه بعدی رو فکر میکنم یه عنوان درست میذارم روش
عرضم به خدمتتون که
امروز صبح الف (یکی دیگه از آدمای شرکت) تخممرغ گرفته بود میخواست املت درست کنه
پرسید روزهای گفتم نه گفت میخورین گفتم نه گفت تعارف میکنی و من خر باز هم گفتم نه مرسی نمیخورم
خب خاک تو سرت تو که میخوای روابطت رو با پایینیا بهتر کنی میگفتی میخورم میرفتی پایین میشستی باهاشون املت میخوردی دیگه
انقدم بو کرد :(
خاک تو سرت
دیگه امروز به عنوان دستاورد دوبار رفتم پایین دستشویی :/
که بار دوم قبل برگشتن به خونه گفتم برم دستشویی و یه ربع منتظر بودم تا حسابدار گرامیمون بیاد بیرون :/
دیگه اینکه بازم با خانوم الف (اعع شدن دوتا الف) کلی حرف زدم
شمارهشو گرفتم و عکسای تولدشو برام فرستاد
گفت تو گروه گذاشتن ولی من هنوز تو گروه نیستم و خوشحالم که ادم نکردن هنوز
دیگه آها
اون آقای ت علاف بود اومده بود نشسته بود بغل من که ببینه چی کار میکنم
بعد منم مثه خنگا دوباره نمیدونستم چیکار کنم و اونم که نشسته بود استرس وارد میکرد بهم :(
دیگه مسیر برگشت هم با همون خانوم الف هممسیریم تو اتوبوس
که اونجام باهاش کلی حرف زدم
سعی کردم بفهمم اینجا چقدر حقوق میدن که اون چون خودشم هنوز قرارداد نداره گفت نمیدونم
کار این خانومه اینه که میره استانداردها رو بررسی میکنه و یه داکیومنت درست میکنه از چیزایی که باید چک کنیم
خیلی کار خستهکنندهایه به نظرم
واقعا خدا رو شکر کارم این نیست
دیگه اینکه استادم گفت گفت آره اون اوکیه و حالا بین رسم توپومپ و طبقهبندی باید یکی رو انتخاب کنم
ترجیحم طبقهبندیه چون رسم توپومپ واقعا سخته برام
یه بار اومدم تلاش کنم براش و نشد
ولی خب بهش گفتم بازم به نظر خودتون هرکدوم راحتتره
حالا ببینم چی جواب میده دیگه
همینا
بعدا نوشت: اینو یادم رفت بگم
توی راه یکی از این باغای استان قدس هست که فک کنم درختاش گیلاس داره
با اینکه تا بالاهاش دیواره ولی از بالای دیوار یک دست همش صورتیه
خیلی خوشگله
مثه این عکسایی که از ژاپن و شکوفههای گیلاس میذارنه
کاش میذاشتن بریم توش
خب
سحر پا شدم دیدم پریود شدم خوابیدم
دیگه به خاطر همین ننوشتم دیروز چه خبر بوده
ع لپتاپشو داده بود تعمیر و لپتاپ نداشت و همه کارا رو من کردم و کلا هم چون دیگه خودش لپتاپ نداشت نشسته بود کنار من نظارت میکرد فقط
صبح هم زود اومده بود دیگه جفتمون جنازه بودیم
شب هم کلی مهمون اومد خونهمون
وای این پسرعموهام کم مونده بود سقف و رو سر طبقه پایینیا خراب کنن
وای پسر عمو آخریم شیش سالشه
قبلاً که مهد نمیرفت همش ساکت و خجالتی بود
الان مثه گودزیلا کم مونده بود همه رو بخوره
اون یکی دیگه هم همسنه همینه
یه جا نمیتونه آروم بگیره بشینه
دیگه شب هم خسته و کوفته از دست اینا خوابیدم
سحر هم که پاشدم دیدم کنسله دوباره خوابیدم
امروز هم یادم نبود روزه نیستم زودتر بیدار شم صبحونه بخورم
دیگه یه لقمه الکی بیشتر نخوردم
امروز هم دیگه وسط روز ع رفت لپتاپشو گرفت
منم همچنان دارم کلی کار مفید میکنم :')
آها آها اینو نگفتم
استاد نکبتم (واقعا دیگه داره اذیت میکنه و از استاد عزیزم به استاد نکبتم تغییر حالت داده) ۹تا وویس داده
اند گس وات؟
توی ۵تاش داشت میگفت نیمفاصله نذاشتی و فونت فلان جا خرابه و فلان جا اسپیس بزن :///
یعنی هر خری اون گزارش و ببینه میفهمه یه چیز دم دستیه حتی عنوانم نداره بعد تو اومدی میگی نیمفاصله
و این قسمت اصلی ماجرا نبود
از اون ۹تا وویس دوتاش مهم بود که توی آخری گفت حالا بریم دنبال روشهای انجام فلان چیز
و من الان اینجوریم که خب مگه تا قبلش داشتم چیکار میکردم
چجوریه که استخون لگن میتونه درد بگیره واقعا ها؟
داشتم میگفتم
بعد دیگه امروز بهش گفتم من قبلاً هم سرچ کردم که رایجترین روش انجامش همین کاریه که من انجام دادم
ولی این داشت میگفت ما برای این اینکار و کردیم چون سیگنالمون استیشنری نیست
خب نیست که نیست
اه
همین دیگه
کاش برم دستشویی
کاش این کدی که زدم زیبا و بدون باگ ران شه
کدم خیلی زیبا ران شد :)
کلی هم حرف زدم امروز با ع و اون خانومه یعنی بیشترش با اون خانومه
از این به بعد به اون خانومه میگیم خانوم الف
فک کنم حدودا پنج سال ازم بزرگتره
گفتش اونم از اول اسفند اومده
یه ماه قرار بوده آزمایشی کار کنه و بعد قرارداد ببنده که البته هنوز نبسته
دیگه گفتش که قبلش که بیاد اینجا تو بیمارستان طرح بوده
فقط یادم رفت آیدیشو بگیرم که بهش بگم عکسای اون روز و برام بفرسته
دستشویی هم رفتم اما دیر :/
دیگه مجبور شدم با اسنپ برگردم
اها دیگه هم احساس خنگ بودن نمیکنم اونجا :')
چون هم میفهمم ع چی میگه
هم کار رو درست انجام میدم
هم تازه بعضی وقتا ایرادای ع و میگیرم
درحال حاضر تنها چیزی که توش باید بهتر بشم رابطهام با اونایی که پایین هستن
دوتا میز هم سفارش دادن که بیاد که از بیخانمانی دربیام
همینا دیگه
استادم هم دوباره وویس داده برم ببینم چی گفته باز